داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و چهارم
بخش سوم
گوشی رو دادم به مامان و گفتم : صحبت چی بکنیم ؟ ... من دیگه نمی خوام ریخت نسترن رو ببینم , حالم ازش به هم می خوره ... یادش که میفتم فقط متلک هاشو و بددهنی هاش یادم میاد ...
چیز دیگه ای نیست که در موردش حرف بزنیم ... لطفا بگین نیان اینجا ...
گفت : بازم زود قضاوت کردی , بازم در تصمیم گیری عجله می کنی ... پس تو چی یاد گرفتی تو این ماجرا ؟ مگه آدم زود زنشو طلاق می ده ؟ نه پسرم , درستش می کنیم ...
نسترن دختر خوبیه , من باهاش حرف می زنم ... هنوز سنی نداره , تجربه اش کمه مادر ... صبر داشته باش ... بیا شام بخور و برو بخواب ... تا فردا خدا بزرگه ...
گفتم : نسترن همسن منه مامان ... زن ها که زودتر به رشد عقلی می رسن ...
گفت : قربونت برم , مگه تو رسیدی ؟
گفتم : ولی یاد گرفتم که به کسی که لیاقت نداره خوبی نکنم و در مقابل بدی هاش ساکت نمونم ...
چون آدمی که لیاقت نداشته باشه به جای قدردونی , بهت صدمه می زنه ... شما درست می گین , اشتباه از من بود ... می دونم و تاوانش رو هم پس می دم ...
گفت : بذار حرفای نسترن رو هم بشنویم , از درد لش با خبر بشیم بعد قضاوت کنیم ... هان ؟ چی میگی پسرم ؟
گفتم : باشه ...
گفت : پس بیا شامتو بخور و خودتو اذیت نکن ...
دنبال تلفنم گشتم , دیدم نیست ... انگار تو ماشین جا گذاشته بودم ... رفتم بیارم ...
از همون جا دیدم داره زنگ می خوره ... نگاه کردم , دیدم نسترنه و موقعی که تماس هامو چک کردم دیدم بیست و پنج بار زنگ زده ...
اون احمق ترین آدمی بود که تا اون روز می شناختم ...
به مامان گفتم : ببین چند بار بدون وقفه به من زنگ زده ... شما از همین متوجه شو که من چی می گم ... یک آدم عاقل دو بار , نه سه بار زنگ بزنه و جواب نگیره , دوباره می زنه ؟ حالا می خواهی جواب بدم ؟ ببینی چی میگه ؟
مطمئنم یا فحش می ده و بددهنی می کنه یا التماس که بیا ... حرف درست و حسابی نمی زنه ...
مامان سرشو انداخت پایین و گفت : چی بگم پسرم ؟ به هر حال انتخاب خودت بوده , باید پاش بمونی ... دختر مردم رو که نمی تونی بدبخت کنی ...
گفتم : اون که میگه تو زندگی با من بدبخته , خوب بره خوشبخت بشه ...
ناهید گلکار