داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و پنجم
بخش اول
مامان در حالی که معلوم بود از حرف نسترن هنوز حالش جا نیومده , گفت : الان دارن میان اینجا , ازت خواهش می کنم عصبانی نشو و حرفتو درست بزن ...
نسترن باید توضیح بده اول چرا با من اینطوری صحبت کرد ؟ اصلا چه حقی داشت با این بی ادبی تو روی من حرف بزنه ؟ ...
پاشو کمک کن خونه رو مرتب کنیم ... من نمی تونم ...
و من متوجه شدم که مامان به شدت از دست نسترن ناراحته و تا حدی فهمیده بود که درد من چیه ...
یک ساعتی طول کشید تا صدای زنگ بلند شد ...
مامان گفت : من اگر جای نسترن بودم نمی امدم ... نمی دونم چرا دلم نمی خواد باهاشون روبرو بشم ؟ ...
خودم درو باز کردم ... صدای آقای زاهدی بود ... گفتم : باباشم آورده ...
گفت : مامان جان من عصبانیم , تو خودتو کنترل کن که من بتونم آروم حرف بزنم ... مبادا بذاری نسترن تو رو به هم بریزه ...
آقای زاهدی خیلی معمولی مثل همیشه با من روبوسی کرد ولی فریده جون سرسنگین بود ... نسترن اونقدر گریه کرده بود که صورتش ورم داشت ... پلک هاش باد کرده بود و معلوم می شد هنوزم بغض داره و آماده ی گریه کردنه ...
من رفتم چایی بریزم ...
فریده جون گفت :چیزی نمی خوایم , الان خوردیم ... بیا بشین ببینم چی شده ؟ ... تو برای چی این کارارو می کنی؟ ... دلیل اینکه اینطور بچه ی منو آزار می دی چیه ؟ ما به تو بد کردیم ؟ بی احترامی از ما دیدی ؟
مثل پسر خودمون باهات نبودیم ؟
در حالی که قلبم به شدت به تپش افتاده بود , سعی کردم خونسردی خودم از دست ندم ...
آقای زاهدی گفت : پیش داوری نکن فریده , صبر کن ... از راهش ... اینطوری حرف نزن ... بذار ببینم برزو چی میگه ....
مامان بلند شد اومد تو آشپ خونه و چند تا زیردستی برداشت و ظرف میوه رو گذاشت روش و برد ...
من صورتشو دیدم که کاملا به هم ریخته و معلوم بود که داشت خودشو کنترل می کرد ...
سینی چایی رو گذاشتم وسط میز و نشستم ...
نسترن نگاهی به من انداخت و گفت : به آرزوت رسیدی ؟ راحت شدی ؟
گفتم : آره رسیدم , دیگه هم نمی خوام ولش کنم ...
ناهید گلکار