داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و ششم
بخش اول
آقای زاهدی گفت : شما به دل نگیرین ... اون الان خیلی اعصابش خورده , وقتی اینطور عصبی میشه نمی فهمه چیکار می کنه و چی می گه ...
تو هم بابا , سخت نگیر ... فکراتو بکن و به من خبر بده ...
اما به محض اینکه با آقای زاهدی وارد حیاط شدم , نسترن به من حمله کرد و شروع کرد به زدن من ... تو سر و سینه ی من می کوبید و رکیک ترین فحش ها رو می داد ...
آقای زاهدی و فریده جون گرفتنش ... تو حیاط سر و صدای زیادی بلند شد ...
نسترن جیغ می کشید و فحش می داد و هر چی حرف نامربوط بود به من نسبت داد و من فقط دستشو گرفته بودم و صورتم رو می کشیدم کنار که چنگ نزنه ...
مامان برگشت رفت تو اتاق و درو بست ...
و بالاخره پدر و مادرش به زور اونو که فریاد می زد نمی ذارم راحت زندگی کنی ... پدرتو درمیارم ... منو بدبخت کردی تو هم باید بدبختی بکشی ... کثافت ... کثافت ... , از من جداش کردن
بالاخره اونو به زور از در بردن بیرون ...
من مات و مبهوت وسط حیاط مونده بودم ...
کاری رو که اصلا فکرشم نمی کردم به سرم اومده بود ...
دو دستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم : واویلا ... ای خدای بزرگ این کیه دیگه نصیب من بیچاره شد ...
اون صحنه مثل یک سایه ی سیاه تمام وجود منو گرفت و یک نفرت غریب تو قلبم نشست ...
داشتم فکر می کردم کجای کارو اشتباه کردم ...
چرا ما به این روز افتادیم ؟ امکان داشت که منم تو این ماجرا گناهکار باشم ؟ یک آدم که نمی تونه بیخودی اینقدر از دست یکی عصبانی باشه ...
باید باهاش حرف بزنم ببینم واقعا چی فکر می کنه و من چیکارش کردم ؟ مشتم رو گره کرده بودم و دلم می خواست بکوبم به دیوار ...
وقتی برگشتم به اتاق دیدم مامان داره گریه می کنه ...
رفتم سراغش و گفتم : ترسیدین ؟ رفتن ... تموم شد ... مامان جون ببخشید تقصیر من بود ...
گفت : نه تقصیر تو که نبود ولی دلم برای نسترن سوخت ... چرا اینطوری شده ؟ اون که دختر آرومی بود ...
گفتم : چیزی نیست , الان آرومش می کنن ... نگران نباشین پدرش باهاش حرف می زنه ... شما دیدین چیکار کرد ؟ همیشه با من همین کارو می کنه ...
هر مردی تا حالا بود صد بار دستشو روی اون بلند کرده بود ولی به خدا من یک تلنگر هم بهش نزدم ....
و متاسفانه دیگه طاقت نیاوردم و سرمو گذاشتم تو دامن مامان و زار زار گریه کردم ...
حالم خیلی بد بود ... به بن بست خورده بودم و راهی به نظرم نمی رسید ...
حتی مامان هم که شب قبل کلی منو نصحیت کرده بود , دیگه زبونش بند اومده بود و چیزی به فکرش نمی رسید که به من بگه ...
حتی نمی تونستیم همدیگر رو دلداری بدیم ...
ناهید گلکار