داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و ششم
بخش سوم
فردا رفتم شرکت ... حدود ساعت ده بود که تلفن زنگ خورد ... دیدم نسترنه ...
سرم شلوغ بود و نمی تونستم جواب بدم ... آخه هر چی می گفتم ممکن بود بازم حرفمون بشه و اونجا صحیح نبود ...
ولی با خودم تصمیم گرفتم یک جا بشینم و دوستانه با اون حرف بزنم و مسائل رو براش روشن کنم و بگم که دیگه نمی تونم به این زندگی ادامه بدم ...
اگر کسی دور و برمون باشه اون حتما دوباره بد حرفی می کنه و به جایی نمی رسیدیم ...
از شرکت که اومدم بیرون باید از طرف آموزشگاه می رفتم به یک اداره ی دولتی برای آموزش کامپیوتر ... با عجله خودمو رسوندم ... بیست و سه نفر منتظر من بودن که درس رو شروع کنم ...
تا ماژیک رو برداشتم , تلفنم که یادم رفته بود خاموش کنم زنگ خورد ...
فکر کردم بازم نسترنه ولی فریده جون بود ...
عذرخواهی کردم و از کلاس اومدم بیرون و جواب دادم ...
با صدای بلند در حالی که از شدت گریه نمی تونست حرف بزنه , گفت : برزو نسترن باز خودکشی کرده ... برزو .. .چیکار کنم ؟ باباشم نیست ... بچه ام داره می میره ... ای خدا ... بچه ام ...
پرسیدم : دارن کجا می برینش ؟
دیگه حال خودم نبودم ... با عجله برگشتم و کلاس رو تعطیل کردم و رفتم بیمارستان ...
تو راه زنگ زدم به رستم و گفتم : من چیکار کردم داداش؟ ... من چیکار کردم ؟ ... نسترن خودکشی کرده ... اگر بمیره تقصیر منه ... داداش به دادم برس ...
گفت : بگو کجایی ؟ منم میام ... نگران نباش , چیزیش نمی شه ...
ولی فکر می کردم اگر مثل اون دفعه قرص ها رو شب خورده باشه و تازه فهمیده باشن کارش تموم شده ...
وقتی رسیدم بیمارستان تازه داشتن معده ی نسترن رو شستشو می دادن ... در باز بود و منم رفتم تو ولی برخلاف اون بار نسترن به هوش بود و فریاد می زد : نمی خوام ... نکنین ... بدم میاد ...
خیالم راحت شد که خطری متوجه اش نیست ... خیلی زود هم کارش تموم شد و بردنش تو اورژانس روی یک تخت خوابوندن ...
ناهید گلکار