داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و ششم
بخش چهارم
با فریده جون رفتیم پیش دکترش ...
من پرسیدم : چی شده آقای دکتر ؟ حالش خوبه ؟
پرسید : شما شوهرشی ؟
گفتم : بله , ایشون هم مادرشون هستن ...
گفت : حالش خوبه ولی یک چیزی می خواستم بهتون بگم ... فکر کنم زیاد قرص نخوره بوده , شایدم می خواسته شماها رو بترسونه چون از اول که آوردنش حالش بد نبود .. .
وقتی آوردنیش خودشو زده بود به خواب و بیهوشی چون زود واکنش نشون داد ... شاید یک مشکل روحی داشته باشه که این طوری می خواسته جلب نظر کنه ...
می تونین ببرینش ولی مراقبش باشین ... نذارین بفهمه من اینو به شماها گفتم ... مراقبش باشین ممکنه برای اثبات کارش دوباره دست به این کار بزنه ...
فریده جون نگاهی به من کرد و گفت : نسترن نمی تونه از تو بگذره , برای همین این کارا رو می کنه ... امشب بیا خونه ی ما حرف بزنیم و مشکلتون رو حل کنین ...
ساکت موندم چون جای حرف زدن نبود ... رفتم پیش نسترن ... تا چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن و آغوشش رو برای من باز کرد و گفت : برزو , اومدی عزیزم ؟ ... تنهام نذاشتی ؟
می دونم هیچ وقت تنهام نمی ذاری ...
رفتم جلو ... دست هاشو دور گردنم حلقه کرد ... چشم هام پر از اشک شد و بغلش کردم ...
راستش دلم براش سوخت ...
با گریه گفت : تو رو خدا تنهام نذار ... هر کاری تو بگی می کنم ... می دونم داری تنبیهم می کنی ولی اگر تو نباشی این زندگی رو نمی خوام ... برزو بیا مشکلاتمون رو حل کنیم ...
گفتم : حالا باشه بعدا باهات حرف می زنم ...
موقعی که از بیمارستان اومد بیرون , زیر بازوی منو گرفته بود و ولم نمی کرد ... با التماس گفت : بریم خونه ی خودمون , اونجا حرف بزنیم ...
و به فریده جون گفت : من با برزو می رم ...
فریده جون گفت : نه مادر ... امشب مریضی , بیاین خونه ی ما ... برزو هم بیاد اونجا ...
گفتم : نسترن تو با فریده جون برو , من بهت زنگ می زنم ...
خودشو محکم به من چسبوند و گفت : نمی ذارم بری جایی ...
گفتم : کلاس دارم , خودت می دونی ... قول می دم باهات تماس بگیرم ...
گفت : پس تا خونه ی مامان منو ببر ... تا اونجا با تو باشم و حرف بزنیم ...
گفتم : باشه , بیا سوار شو ...
کنارم نشست و گفت : یخ کردم , دارم می لرزم ...
کتم رو در آوردم و انداختم روی شونه هاش و رفتم نشستم پشت فرمون و راه افتادم ...
ناهید گلکار