داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و هفتم
بخش اول
وقتی به گوش مامان رسید که نسترن دوباره خودکشی کرده , اونقدر ناراحت شده بود که تمام شب با من حرف زد و قاطع از من خواست هر طوری شده با نسترن زندگی کنم و یک راهی برای خوب شدن اون پیدا کنم و دیگه از جدایی حرفی نزنم ...
و این برای من یعنی مرگ تدریجی ...
مرتب منظره هایی که نسترن برای من به عنوان کابوس ساخته بود , میومد جلوی نظرم ...
ولی مژگان و رستم مخالف بودن و می گفتن دلیلی نداره برزو یک عمر این وضع رو تحمل کنه ... اومدیم بچه دار شدن , این وسط یک نفر دیگه رو با خودشون بدبخت می کنن ...
حالا چه راهی رو باید انتخاب می کردم که دوباره اشتباه نکرده باشم و فردا افسوس نخورم , نمی دونستم ...
فقط با خدا راز و نیاز می کردم و ازش کمک می خواستم که راه درست رو جلوی پام بذاره ...
اون شب من نه پیش نسترن بر گشتم , نه بهش زنگ زدم ...
اونم نزد و در کمال تعجب یک هفته ای ازش خبری نبود ...
چند بار خواستم زنگ بزنم ولی فکر کردم که ممکنه باز اون امیدوار بشه و من نتونم جلوش مقاومت کنم چون هنوز ته قلبم احساس وابستگی می کردم ...
گاهی که فکر می کردم اگر از هم جدا بشیم اون چیکار می کنه و ممکنه زن کس دیگه ای بشه غیرتی می شدم و خونم به جوش میومد و در این تلاطم سخت روزها از پس هم می گذشتن ...
کم کم داشتم فکر می کردم نسترن هم داره راضی میشه که به خوبی و خوشی طلاق بگیریم و هر دومون از این کابوس در بیایم ولی این تردید به جونم افتاده بود که آیا من واقعا دیگه دوستش نداشتم ؟
و باز یاد کارایی که با من کرده بود می افتادم و نمی تونستم تصور کنم روزی اون همه مشتاق و شیدای اون بودم و حالا اونقدر در نظرم خار و کوچیک شده بود که از مواجه شدن با اون هم اجتناب می کردم ...
تا یک روز صبح ...
مامان که باید داروخونه رو خودش باز می کرد , زودتر از خونه بیرون رفت ... منم پشت سرش آماده شدم و راه افتادم ... به محض اینکه پامو از در گذاشتم بیرون , یک مامور و دو نفر دیگه اومدن جلو و با حکم جلب منو دستگیر کردن و بردن کلانتری ...
ناهید گلکار