داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و هفتم
بخش سوم
گفتم : یعنی من این قدر احمقم که با وجود اینکه می دونم این مقدار سکه رو ندارم قبول کردم که پرداختش کنم ؟
نه شما نمی خواد جواب بدین ... هستم ... من احمقم ...
باشه ... من داشتم دنبال چاره می گشتم که نسترن رو معالجه کنم و برگردیم سر زندگی ولی خدا بهم کمک کرد برم زندان و تو زندان دختر شما اسیر نشم ... ممنونم بابا جان ...
گفت : ناراحت نباش , من با نسترن حرف می زنم ... چرا عصبانی میشی ؟ خودت بهش زنگ بزن تا از خر شیطون پیاده بشه ...
گفتم : ببخشیدها , ان شالله هیچ وقت از این خر پیاده نشه که جاش اونجاست ...
و گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به دایی مجید و جریان رو گفتم ...
اون آشناهای زیادی داشت و می تونست برام یک وکیل بگیره ...
تا من رسیدم دم کلانتری , دایی اونجا منتظرم بود ...
چشمش که افتاد به من , با عصبانیت گفت : چی شده ؟ ماهرو برام تعریف کرده ... نمی خواهی آشتی کنی ؟ به این زودی زندگی تو بهم زدی ؟ نکن برزو جان , بچه بازی که نیست ...
گفتم : وکیل برام بگیر , ممکنه برم زندان ... تو این ماجرا چیزی از قانون نمی دونم , لطفا یکی رو پیدا کن ... یک کاری بکن دایی ...
گفت : از اون بابت که خیالت راحت باشه ...
منو بردن تو اتاق رئیس کلانتری و بازجویی شدم و گوشی و وسایلم رو گرفتن و بردن ته سالن توی یک اتاق حبس کردن و درو بستن و رفتن ...
اونجا نه کسی بود , نه صندلی که روش بشینم ... یکم قدم زدم ... نمی دونستم چی میشه ...
راستش ترسیده بودم ... دوست نداشتم برم زندان ... حالا می فهمیدم که به زبون آوردنش آسون بود ولی تو دلم وحشتی ایجاد شده بود که نگفتنی ...
با این حال وقتی یادم میفتاد که یک بار دیگه با نسترن حرف بزنم , پشتم می لرزید چون حالا اون از جایگاه قدرت می خواست با من روبرو بشه و من اینو نمی خواستم ...
داشتم فکر می کردم اگر شده قید همه کارهامو بزنم و برم زندان ، دیگه باهاشون تماس نمی گیرم و اشتباهم رو با اشتباه دیگه جبران نمی کنم ...
هر لحظه داشتم از نظر روحی از نسترن دورتر و دورتر می شدم و حالا توی اون اتاق می فهمیدم که نسترن اصلا معنای عشق رو نمی دونه ...
چقدر خوبه که ما آدما خودخواهی رو با عشق اشتباه نگیریم ... اون منو می خواست برای خودش ... مردی که فقط به ساز اون برقصه ...
خودشم بارها گفته بود که معلومه که برای خودم می خوام ... من تو رو از اون فلاکت درآرودم که مال من باشی ...
غافل از این بود که من نمی تونستم تا ابد عروسک خیمه شب بازی اون باشم و تا جایی که شرف خودمو زیر سوال نبرم , طاقت آوردم ...
اگر حتی اون روزها هم نسترن درست رفتار می کرد شاید بازم من گول می خوردم ولی همون زمان هم تمام کاراش بر اساس خودخواهی و بی عقلی بود و این طوری تمام راه ها رو بسته بود ...
ناهید گلکار