خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۰۱:۵۲   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم




    وقتی رسیدیم در خونه , ماشین آقای زاهدی رو دم در دیدیم ...
    دایی گفت : تو اصلا حرف نزن , بذار من خودم باهاش صحبت می کنم ... اونا فکر کردن تو می ترسی و به آشتی تن در میدی ... برای همین اومدن ...


    وقتی رفتیم تو , اول چشمم افتاد به نسترن که اون بالا نشسته بود ...
    یک لحظه دلم خواست برگردم ... آقای زاهدی و فریده جون هم همراهش بودن ...
    نمی دونم با چه رویی اومده بودن خونه ی ما ؟
    متوجه نشدم چرا نسترن خودشو اونطور درست کرده بود ... آرایش غلیظ و رژ پررنگ با ناخن های بلند و قرمز که مدام اونا رو تو هوا به رخ می کشید و بلند بلند حرف می زد , نشون می داد حالت عادی یک انسان سالم رو نداره ...
    بعد از اینکه دور هم نشستیم , آقای زاهدی گفت : برزو جان پسرم قبول کن که داری اشتباه می کنی ...
    نسترن سر لج افتاده وگرنه خودت می دونی که ما این کاره نیستیم ...
    بیا حرف بزنیم و مشکل شما زن و شوهر رو حل کنیم بابا جان ...
    گفتم : اگه مشکل من حل شدنی بود , به تمام مقدسات عالم این کارو می کردم ...
    من بهتون می گم یک ماه بعد چه اتفاقی میفته ...
    صدای نسترن خانم بلند میشه که من داشتم تو رو می نداختم زندان , ترسیدی بدبخت بیچاره ی فلک زده ... برای همین اومدی با من زندگی کردی ...
    حالا هم اگر به ساز من نرقصی دوباره میندازمت زندان , یابو ...
    نه آقای زاهدی ؟ ... مگه نسترن بد منو نمی خواد ؟ ... مگه آرزو نمی کنه من بدبخت بشم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان