داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و هشتم
بخش سوم
فردا با ترس و دلهره رفتیم دادگاه ... من خودمو آماده ی هر چیزی کرده بودم ...
فکر می کردم اگر افتادم زندان , باید روحیه ام خوب باشه و خودمو نبازم ... می رم و نسترن رو طلاق می دم و زندگیمو از نو می سازم ...
ولی خوشبختانه دادگاه چند دقیقه بیشتر طول نکشید و وکیل اعسار منو تحویل داد و من با همون ضمانت تا جواب اعسار بیاد , آزاد شدم ...
اون روز هم همه کارشون رو تعطیل کرده بودن و دنبال من اومدن بودن دادگاه ...
سهراب تنها کسی بود که عصبانیت خودشو نشون می داد و برای من ابراز ناراحتی می کرد و مرتب می گفت : زیر بار نری داداش ... من پشتت هستم , یک وقت کوتاه نیای ؟ دوباره خودتو بدبخت نکن ...
دیگه کسی رو به خاطر مهریه زندان نمی برن ... خاطرت جمع ...
و شب هم برای مهمونی شام آقای زاهدی نیومد ... اون با رفتن ما هم مخالف بود ...
مامان هم نمی خواست بیاد ولی فریده جون خیلی اصرار کرده بود و خودشم می گفت : اگر من نیام فکر می کنن همه چیز زیر سر منه ...
من تونستم آخر وقت برم شرکت و کلاس های بعد از ظهر رو هم داشته باشم ... اما هر ثانیه ای که می گذشت اضطراب و نگرانی من بیشتر می شد ...
می ترسیدم که آقای زاهدی و فریده جون با همون ترفندهایی که بلد بودن و مهمونی شام و چرب زبونی منو وادار به کاری که نباید بکنن ...
ناهید گلکار