داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و هشتم
بخش چهارم
وقتی برگشتم خونه , دیدم مامانم هم همین نگرانی رو داره و از اینکه دعوت اونا رو قبول کرده پشیمون شده و تقصیر رو به گردن رستم و دایی مجید می انداخت ...
بالاخره مجبور شدیم آماده بشیم و راه بیفتیم و بریم به رستوران سنتی ای که تو سعادت آباد بود ...
رستم تنها اومده بود و انگار مژگان هم به طرفداری از من , حاضر نشده بود بیاد ...
پس من بودم و دایی مجید و مامان و رستم ...
آقای زاهدی خیلی ناراحت شده بود که چرا بقیه نیومدن ولی با روی باز از ما استقبال کردن ... مخصوصا با من که طوری رفتار می کرد که منو شرمنده می کرد و نمی دونستم چی بگم ...
نسترن مثل دفعه ی قبل آرایشی در حد یک عروسی کرده بود ... کمی دستپاچه به نظر می رسید ...
وقتی دور هم نشستیم , آقای زاهدی گفت : نسترن جان تو و برزو برین حرف هاتون رو بزنین ... ببینم چیکار می کنین بابا ... اون میز آخر رو هم براتون رزور کردم ... دلم می خواد شاد و خوشحال برگردین ...
وقتی از جام بلند شدم , نسترن اومد و دستشو کرد تو دست من و گفت : من می دونم کجاست , بیا بریم ...
قسمت بالای رستوران یک جای دِنجی بود که به دستور آقای زاهدی برای ما چایی و میوه و شیرینی گذاشته بودن و من می فهمیدم که اون به طور جدی تصمیم گرفته که ما رو آشتی بده ...
نسترن دست منو ول نمی کرد و سعی داشت هر چه بیشتر خودشو به من نزدیک کنه ولی من با اون احساس بیگانگی می کردم و پیش وجدانم شرمنده بودم که چرا به یکباره اینطور از اون فاصله گرفتم ...
غمی بزرگ توی سینه ی من نشسته بود ... تحت تاثیر اون جو و نگاه مظلومانه ی نسترن و وجدانم قرار گرفته بودم ... تا اون زمان اونقدر احساس ناتوانی نمی کردم ...
ناهید گلکار