داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و هشتم
بخش هفتم
جایی که من که یک مرد بودم , اجازه داشته باشم راحت به کسی که می خوام زنگ بزنم ... راحت تنهایی قدم بزنم و راحت حرفی رو که دلم می خواد بزنم و عواقب اونو تحمل نکنم ؟ ...
چرا راه دور می ری ؟ پولی رو که خودم درآوردم حق نداشتم مطابق میل خودم خرج کنم ...
همه چیز رو تحت کنترل خودت گرفته بودی و من برای راضی نگه داشتن تو تن به هر کاری دادم , غافل از اینکه تو روز به روز توقعاتت رو بیشتر کردی و ناراضی تر شدی ...
تا جایی پیش رفتی که به خودت اجازه دادی اونطور جلوی دوستانت به من توهین کنی ...
گفت : بسه دیگه , دور برداشتی و باز شروع کردی خودتو بی گناه نشون بدی و همون حرفای سابق رو می زنی ...
تو چرا قبول نمی کنی که اول ازدواج رفتی تو شرکت آیدا که دوست دخترت بود ؟ هنوزم انکار می کنی و میگی دروغ گفتم , در حالی که تو هنوز تو همون شرکت کار می کنی ...
من از کجا بدونم که باهاش رابطه نداشتی ؟ ...
ولی من اگر مطمئن نبودم , نمی گفتم ... تمام کارات رو یواشکی و با زرنگی انجام می دادی و من بیچاره گذشت کردم و دق خوردم و اعصابم داغون شد و به روی خوم نیاوردم ...
گفتم : ببینم نسترن یک کلام بهم بگو و بیخودی کشش نده , می خوای چیکار کنیم ؟ آشتی کنیم و تا آخر عمر زجر بکشیم ؟ تو از دست من و من از دست تو ؟
گفت : چی فکر کردی ؟ همچین میگی که انگار من دلم می خواد با تو زندگی کنم و تو نمی خواهی .. .
همین الان هزاران نفر آرزو دارن با من باشن ... تو لیاقت منو نداشتی ...
ناهید گلکار