داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و نهم
بخش چهارم
این خبر برای من باید خوشحال کننده می بود ولی چون می دونستم که هنوز اون به من علاقه داره , دلم براش می سوخت ...
ولی باید تحمل می کردم و به این ماجرای نفرت انگیز پایان می دادم ...
طلاق هرگز کار خوبی نیست ولی خداوند هم می دونست که ممکنه زن و مردی نتونن با هم بسازن و کارشون به جایی برسه , که کار من رسید ...
شنبه پانزدهم دی ماه بود و فردا قرار بود از نسترن جدا بشم ...
داشتم از آموزشگاه بر می گشتم خونه ... هوا سرد و برفی بود ...
سوز سردی میومد ... دلم می خواست تنها باشم ... حوصله ی کسی رو نداشتم ...
جدایی شاید به زبون آسون بیاد ولی برای من خیلی سخت بود و پذیرفتنش مثل جون کندن شده بود ... به فکر نسترن میفتادم که راضی به جدایی نبود و می دونستم برای اون سخت تر از من خواهد بود ...
اون شب تا نیمه های شب با مامان نشستیم و حرف زدیم ...
موضوع رو تجریه و تحلیل کردیم ... اتفاقاتی که افتاده بود را مرور و نتیجه ای نگرفتیم جز جدایی ...
صبح که بیدار شدم برف همه جا رو پوشنده بود و هنوزم برف میومد ...
من از خونه و رستم و دایی مجید و سهراب هم از خونه های خودشون رفتیم به طرف محضر ...
من اولین نفری بودم که رسیدم و بعد از من یکی یکی از راه رسیدن ...
رنگ به صورت من نبود و قدرت ایستادن نداشتم ...
تا نسترن و آقای زاهدی و فریده جون هم اومدن ...
سلامی سرد و غیرآشنا به هم کردیم و نشستیم ...
نسترن سعی داشت خودشو خوشحال نشون بده و به من ثابت کنه که نه تنها ناراحت نیست , خیلی هم راضی و خوشحاله ... منم تصمیم داشتم هیچ حرفی نزنم ...
محضردار خیلی زود کارشو شروع کرد و در محیطی سرد و غم بار صیغه ی طلاق جاری شد و عقد ما باطل ....
با آقای زاهدی دست دادم و به فریده جون گفتم : حلالم کنین ... یک بار دیگه میگم من قصد آزار شما رو نداشتم ... ببخشید منو ...
و از کنار نسترن رد شدم ...
دستم رو گرفت و خودشو انداخت تو بغل من ... بغضی که نگه داشته بود ترکید و زار زار گریه کرد ... منم به گریه افتادم ...
در حالیکه نمی خواست منو رها کنه , گفت : من نمی خواستم ازت جدا بشم ... هیچو قت فراموشت نمی کنم و همیشه منتظرت می مونم که برگردی چون می دونم پشیمون میشی ... خودت به زودی متوجه میشی که اشتباه کردی و کسی رو مثل من پیدا نمی کنی که اینقدر دوستت داشته باشه ...
ناهید گلکار