داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و هشتم
بخش اول
فکر می کنم خورش کرفس درست کرده بود ... ساعت چهار و نیم بعد از ظهر حاضر شد ...
نسترن صدام کرد ...
بدون اینکه حرفی بزنیم , نشستیم پشت میز و ناهار خوردیم ... ولی من طعمی احساس نکردم ... ذهنم اونقدر آشفته بود که نمی تونستم از غذا لذت ببرم ...
چند بار گفت : ببخش , دیگه قول می دم تکرار نشه ... حرف بزنیم ؟ قهر نکن دیگه ... تو راست میگی ولی باید به من می گفتی ، نباید می رفتی تو شرکت آیدا ...
چپ چپ نگاهش کردم و بازم حرفی نزدم ...
تا وقتی می خواستیم بخوابیم , اوضاع همین طور گذشت ...
خیلی قاطع گفتم : برو سکه های منو بیار , سوییچ ماشین رو هم بذار دم دست ... تو اگر جایی خواستی بری با پژو برو ...
گفت : باشه عزیزم , برای من فرقی نمی کنه ...
رفت و سکه ها رو در آورد و گفت : گذاشتم روی اوپن ... بیا دیگه آشتی کنیم برزو , دلم داره می ترکه ... تو رو خدا قهر نکن , من طاقت ندارم ...
پشتمو کردم بهش ...
باز یکم گریه کرد ... از گرفتن بینیش متوجه می شدم که خوابش نمی بره ... منم خوابم نمی برد ...
اعصابم کاملا از هم پاشیده بود ... هنوز صدای نسترن تو گوشم بود ... حرف های بدی که به من زد و تحقیرم کرد ...
صبح سکه ها رو برداشتم و با پرادو رفتم خونه ی مامان ...
درو که باز کرد و چشمش به من افتاد , گفت : وای خاک بر سرم .. چی شدی مادر ؟ چرا پریشونی ؟
گفتم : چیزی نیست , یکم معده ام به هم ریخته ...
این سکه ها پیش شما امانت , نسترن میگه مال خودته هر کجا می خوای بذار ... نمی خوام تو خونه باشه تا ببینییم چی می شه ...
مامان گفت : فهمیدم ... باشه , امانت نگه می دارم برات ولی اینا مال تو نیست مادر ...
گفتم : بسه دیگه مامان ... نمی خوام مثل آدم های احمق زندگی کنم ...
نسترن سر رشته ی همه ی کاراو داره تو دستش می گیره و من شدم مترسک سر خرمن ... چرا ؟ چون می خوام خوب باشم ... می خوام مردی باشم که مادرم ازم انتظار داره ...
ولی دیگه تموم شد ... اجازه نمی دم ... اگر بقیه ی طلاهاشم ازش نگرفتم , بچه ی بابام نیستم ...
گفت : باشه مادر , باشه ... الان سر صبح خودتو ناراحت نکن ... برو سر کارت , فرصت کردی بیا ببینم چی شده ؟ ...
درو زدم به هم و رفتم ...
ولی من نه قصد داشتم که اون سکه ها رو بردارم و نه قصد داشتم ماشین رو صاحب بشم چون اصلا یاد نگرفته بودم به مال کسی چشم داشته باشم ولی می خواستم به نسترن ثابت کنم که اگر می خواستم , می تونستم ...
می خواستم ثابت کنم منم می تونم بد باشم ...
تو راه شرکت بودم که نسترن زنگ زد , جواب دادم ...
گفتم : بله ؟ چی می خوای ؟ ...
گفت : تو رو خدا اینطوری باهام حرف نزن ... می خواستم برات صبحانه آماده کنم ... چرا بی سر و صدا رفتی ؟ .. برزو دوستت دارم به خدا , عاشق توام ... یادت نره ...
گفتم : اگرم بخوام یادم بره تو نمی ذاری ... کار نداری ؟ ...
گفت : قول می دم , به خدا قول می دم دیگه بهت اعتماد کنم ...
گفتم : باشه , ببینیم و تعریف کنیم ...
ناهید گلکار