خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و ششم

    بخش هفتم



    به نسترن نگاه کردم ... گفتم : واقعا برای خودم متاسفم ... برای این انتخابم ... اصلا فکرشم نمی کردم تو اینطور مغزت خراب باشه ...
    من چی بگم آقای زاهدی ؟ ...
    فقط می گم من اشتباه کردم و تاوانشم می دم ...
    نسترن اصلا نه درست فکر می کنه , نه درست قضاوت و نه درایت زندگی کردن رو داره ...
    من الان از خودم دفاع کنم ؟ چی بگم ؟ از این خانم بپرسین کی بود به من فشار آورد همین حالا بیا خواستگاری من که نامزد هم باشیم ؟ ... اومدم ... گفت عقد کنیم که بدونن ما زن و شوهریم ... گفتم چشم ... گفت دیگه نمی تونم تو خونه ی بابام بمونم , باور کردم و دلم براش سوخت ... به آب و آتیش زدم تا کار پیدا کنم ...
    آیدا همکلاس منه ... هزاران بار قسم خوردم دوست دختر من نیست ، نبوده و نخواهد بود ...
    ایشون باور نمی کنه تقصیر منه ؟ ...
    تو اون شرایط سخت به من پیشنهاد یک کار خوب داد , منم قبول کردم ...
    چون می دونستم نسترن روی اون حساسه نگفتم کی کارو پیدا کرده ... ولی امروز ... توجه کنین همین امروز , فهمیدم که شرکت مال آیداست ... اومدم صادقانه بهش گفتم تا اگر بعدا متوجه شد فکر نکنه من قصد و غرضی داشتم ...
    الم شنگنه راه انداخته ... آخه وقتی من زنم رو دوست دارم چرا باید به زن دیگه ای نگاه کنم ؟ ... اصلا چرا بیام با تو ازدواج کنم ؟ ... به قول تو برای پولت بوده ؟ ... خوب آیدا که پولدارتر از تو بود ...
    آقای زاهدی ... مگه روز پاتختی سکه رو به من کادو ندادن ؟  اگر مال من نبود چرا دادین به من ؟ ولی من دست بهش نزدم , دادم به خودش چون متوجه شدم من اختیاری روی اون سکه ها ندارم ... مرده شور مال دنیا رو ببرن که من خدای نکرده چشمم دنبال مال کسی باشه ...
    نمی خوام نه این زندگی رو نه دیگه نسترن رو که هر جور تهمتی دلش خواست به من امشب زد ...
    سر همین سکه که پس گرفته بود , من شب رو تا صبح توی گرما توی ماشین خوابیدم ... صبح خرد و خسته اومدم خونه لباس پوشیدم و رفتم سر کار ... همین ... از بس ناراحتم کرد ... اون می گه من هر شب می رم خوشگذرونی ...
    فکر کنین شما من چی دارم می کشم ...


    اینجا چشمم پر از اشک شد ... بغض گلومو گرفت و صورتم سرخ شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت بیست و هفتم

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول




    گفتم : شما تو این مدت از من سودجویی دیدین ؟ من چشمم دنبال مال شماست ؟
    من شرف و انسانیتم رو با دنیا عوض نمی کنم ...
    شما از همین کارش بفهمین که من چی می گم ... سکه ها پیش خودشه به من تهمت می زنه که بردم ماشین خریدم فقط به خاطر اینکه ماشین رو از من گرفته بود و دیگه دلم نمی خواست پشت اون ماشین بشینم , با قرض و قوله به کمک دایی و بابا بزرگم این کارو کردم ...
    به من میگه برای دختربازی خریدی ... تمام این مردا که ماشین دارن برای دختربازی خریدن ؟ آخه این چه حرفیه به من می زنه ؟...
    اینطوری نمی شه ... نمی تونم ... من دیگه تحمل نمی کنم ... ما به درد هم نمی خوریم ... معذرت می خوام این وضع اصلا برای من قابل تحمل نیست ... شکستن ظرف و داد و هوار کردن و این کارا برای من تازگی داره و نمی تونم هضمش کنم ... بهتره تا دیر نشده از همین جا برگردیم ...
    نسترن با وحشت به من نگاه کرد ... در حالی که سعی می کرد آروم حرف بزنه , گفت : اگر یک ریگی تو کفشت نبود , پس چرا از همون اول به من نگفتی ؟ ...
    گفتم : نمی خواستم بگم ... دلم نخواست ...
    آقای زاهدی با تعرض و خشم گفت : اصلا به تو چه مربوط ؟ کار مرد به خودش مربوطه ... به تو چه ربطی داره دخالت می کنی ؟ تو غلط کردی ماشین رو از برزو گرفتی ... من اون ماشین رو دادم به اون , اگر می خواستم می گفتم مال توست ... سکه ها هم مال خودشه , چرا اختیارداری می کنی ؟
    تو یک مرد می خواستی که دار و ندارت رو بگیره نفهمی از کجا خوردی ... نه این مرد که با صداقت اومده حرفشو بهت زده ... عجب دختر بی عقلی هستی ...
    گفت : اگر ماشین مال اون بود چرا ماشین منو گرفتین ؟ ... من که نمی تونم بی ماشین باشم , اون عادت داره ...
    تازه این مال امشب نیست که ... ما هر شب دعوا می کنیم ... باورتون نمی شه سر شام قیامت راه می ندازه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم



    گفتم : آقای زاهدی , راست میگه من میام خونه شام می خوام ... کار بدی می کنم ؟ نباید چیزی بخورم ؟ همش غذای بیرون ؟ در حالی که روزا اونقدر کار دارم که فرصت ناهار خوردن هم ندارم ؟
    تو این مدت یک شب شام درست کرده اونم با دعوا و مرافعه ...
    شما نمی دونین آقای زاهدی ؛ حتی نمی ذاره برم به مادرم سر بزنم ...
    گفت : دروغ میگه ... من کی گفتم به مادرت سر نزن ؟ ... تمام دردت اینه ؟ ...
    اینقدر برو تا خسته بشی بچه ننه ...
    گفتم : ببینین همین طور حساسیت نشون می ده که می ترسم برم پیشش ...
    وقتی هم می رم احساس گناه می کنم ... فکر می کنم دارم کار بدی می کنم ... نکنه نسترن بفهمه و ناراحت بشه ...
    فریده جون گفت : مگه تو نبودی می گفتی من برزو رو به خاطر خوبی ماهرو دوست دارم ؟ چی شد پس ؟
    گفت : آره به خدا ولی ماهرو جون عوض شده ... به اندازه ی یک پشه برای من ارزش قائل نیست ... الان بیارم نشونت بدم ؟ ... به خدا تو دلم ریختم و تا حالا نگفتم ... برای پاگشایی برای من چی خریده ؟ اون وقت ما بیست و هفت تا سکه به پسرشون دادیم ... مقایسه می کنم دلم آتیش می گیره ...
    فریده جون اینجا عصبانی شد و گفت : نسترن ؟ خجالت بکش ... این حرفا چیه می زنی ؟
    تا حالا که می گفتی اگر بزرو نباشه می میری , حالا گیر دادی به هدیه ماهرو ؟ اون زن از کجا بیاره ؟ من که از شرم دارم می رم تو زمین فرو ... این حرف مال توست ؟ هدیه هر چی باشه دستش درد نکنه ...
    برزو جان ببخشید پسرم , منم فکر نمی کردم نسترن از این حرفا به تو زده باشه ...
    بعد از این من خودم مرتب اینجا میام تا زندگیتون روی روال بیفته ... من می دونم درد نسترن اینا نیست ... اون اصلا آدم مادی نیست به خدا ... حالا اولشه , سوء تفاهم پیش میاد ...
    نسترن از بس تو رو دوست داره اینطوری می کنه ... خدا شاهده که اینطوری نیست , من که تا حالا ندیده بودم ...
    اگر از عشق تو مطمئن بشه , این مسائل پیش نمیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم



    گفتم : فریده جون فایده نداره ... اگر تا حالا نتونستم بهش ثابت کنم بعد از این دیگه هرگز نمی تونم چون با حرفایی که از دهنش در اومده دیگه دلم باهاش صاف نمی شه ... 
    مثل همین شیشه خورده ها ، همه چیز رو از بین رفته ...
    به نظرتون ادامه ی این زندگی فایده ای داره ؟ چون من دیگه اون برزوی سابق نمی شم ...
    پس تا اتفاق بدتری نیفتاده همین امشب تمومش کنیم ...
    نسترن از من ناراضیه ؟ من بهتر از این بلد نیستم ... درست نمی شم ...
    خودشو بیخودی بدبخت نکنه ...
    آقای زاهدی قاه قاه خندید ... بلند و صدادار ... و گفت : امان از دست شما جوون ها که زندگی رو شوخی گرفتین ...
    پسرم این دعواها نمک زندگیه ... بیخودی حرفای مایوس کننده نزنین ... تو دعوا که نقل و نبات خیر نمی کنن ... هر زن و شوهری تا دعوا کردن که جدا نمی شن ... بهت قول می دم  چند سال دیگه به این کارتون می خندین و برای بچه هاتون تعریف می کنین ..
    پا شین با هم آشتی کنین ... از دل هم در بیارین ... حیف نیست اوقات خودتون رو این طوری تلخ می کنین ؟ ...
    فریده جون گفت : به خدا امشب من خودم چشمتون کردم ... خیلی زوج خوشبختی به نظرم اومدین , هی خدا رو شکر می کردم ... باور کنین دلم برای شما لرزید ... اصلا تقصیر من بود ...
    نسترن جان پاشو عذرخواهی کن چون پدر و مادرت متوجه شدن که تو مقصری ...
    عزیزم تا چیزی رو که به چشمت ندیدی نباید این کارو بکنی ...
    آقای زاهدی گفت : تازه اون موقع هم راه داره ... این کارا چیه می کنی ؟ فحش بدی و داد و هوار راه بندازی و وسایل خونه رو بشکنی ...
    هر کاری راهی داره بابا جان ...
    گفتم : حرف شما متینه , می دونم شما فکر می کنید که من چون الان عصبانیم دارم این حرف رو می زنم ولی واقعیتش , من دارم مجسم می کنم که زندگی ما با این حرفایی که شنیدم به همین منوال ادامه پیدا می کنه ...

    هر روز قهر کنیم , به هم بد و بیراه بگیم ... بشکنیم ... تو سر و کله ی هم بزنیم ...
    یکی وساطت کنه آشتی کنیم و دوباره ... نه ... نه آقای زاهدی , من تن به این زندگی نمی دم ...
    نباید می گفت ... بعضی حرفا وقتی زده شدن دیگه حرمتش ریخته ...
    ما پولدار نبودیم ولی گشنه گدا هم نبودیم ... خیلی بهتر از تو زندگی کردم ؛ خیلی حرف بدی بود ...

    منم غرور دارم ... نه , می دونم که دیگه درست نمی شه ...

    الان به اون گلدون بگین ببخشید ... درست میشه دوباره ؟ با ببخشید میشه توش گل گذاشت ؟
    نمی شه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم




    نسترن شروع کرد به گریه کردن و گفت : پس دل من چی ؟ مال من نشکست وقتی دیدم آیدا چند بار بهت زنگ زده ؟ از کجا بدونم تو راست میگی ؟ دل منم شکست ...

    به خدا بابا بِهِتون نگفتم ... خودم با چشم خودم دیدم دختره بهش زنگ می زنه ...
    گفتم : ای بابا مگه زنگ زدن جرمه ؟ بعد هم من جواب ندادم ... تازه داده باشم چی می شه مگه ؟ وقتی من پاکم چه اشکالی داره ؟ ...
    کاش منطق داشتی اون وقت لازم نبود کسی بهت حالی کنه داری اشتباه می کنی ...
    آقای زاهدی من به شما می گم می خواین باورم کنین می خواین نکنین ... قضاوت با شماست ...
    من نسبت به اون دختر احساسی ندارم که هیچ , یک طوریم از دیدنش ناراحت می شم ...
    حالا چرا نسترن گیر داده به اون , نمی دونم ...چرا اصرار داره من با اون رابطه دارم ؟ ...
    به شرفم قسم همچین چیزی نبوده و نیست و نخواهد بود ...
    گفت : نمی خواد قسم بخوری بابا جان , می دونم ... من مَردم و بهتر از هر کس این چیزا رو می فهمم ...
    نسترن داره اشتباه می کنه ... حق با اون نیست , می دونم ... ولی تو ببخش تموم بشه بره ...

    تو گلدون نیستی , قدرت بخشیدن داری ... شاید اگر گلدون هم قدرت بخشیدن رو داشت می شد دوباره توش گل بذارن ...
    خاصیت آدما اینه دیگه بابا ...

    من خودم تو زندگی خیلی اشتباه کردم ولی فریده منو بخشید چون زن مهربون و باگذشتیه ... یک انسان والا و خانم به تمام معنی و من همیشه قدرشو می دونم ...
    متاسفانه نسترن از مادرش چیزی یاد نگرفته ...
    نسترن گفت : نمی خوام ... برای چی اون منو ببخشه ؟ اون باید معذرت خواهی کنه که رفته تو شرکت اون دختره ی عوضی ...
    آقای زاهدی با صدای بلند گفت : صبر منم داری تموم می کنی ! بابا جان اگر از ما می پرسی ؛ تو داری اشتباه می کنی ... بشین سر جات و اینقدر بدبین نباش ... برزو آدمی نیست که به تو خیانت کنه ...
    خودت همیشه از اون برای من تعریف می کردی ... من چرا تو رو دادم به اون ؟ برای اینکه بهش اعتماد داشتم ... تو هم نمی تونی بگی که ظرف این مدت کوتاه اعتمادت سلب شده ...
    گفت : من شرط دارم ... باید از اون شرکت بیاد بیرون ...
    اومدم حرفی بزنم ؛ آقای زاهدی گفت : صبر کن برزو , من جواب می دم ... نمیاد بیرون ... دلش نمی خواد ... چی میگی حالا ؟ می خوای زندگی کنی یا نه  ؟

    اگر می خوای این راهش نیست ... پس بهترع به خواست برزو از هم جدا بشین ... پاشو تو با ما بیا ... برزو هم بره خونه ی مادرش تا تلکیفتون روشن بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۵   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم




    انگار یکی زیر نسترن آتیش روشن کرد ... از جاش پرید که : نه خیر ... کی گفته من می خوام از بروز جدا بشم ؟ ...
    گفت : خیلی خوب , پس تو شرط نمی ذاری و قبول کن که بیخودی به برزو تهمت زدی و این تو هستی که باید معذرت بخوای ...
    ما هم خسته ایم می خوایم بریم بخوابیم ... تصمیم بگیر بابا یا بلند شو برو صورت برزو رو ببوس و از دلش در بیار یا با ما بیا بریم ...
    گفت : باید اول قول بده دیگه پاشو تو اون شرکت نذاره , اون وقت قول می دم هر چی اون گفت گوش کنم ...
    آقای زاهدی داد زد سرش که : بسه دیگه , گفتم به تو چه مربوط ... اون مرده برای خودش تصمیم می گیره .... الان کاری رو که توش موفق شده و حقوق خوبی می گیره , ول کنه چون  تو می خوای ؟

    گفت : خوب بیاد تو شرکت شما ... مگه خودتون نگفتین ؟
    گفت : دختر تو داری منم عصبانی می کنی ... من جای برزو بودم خیلی کارا باهات می کردم ...
    مگه اون عروسک خیمه شب بازی دست توست که هر کجا تو دلت می خواد کار کنه ؟ تازه خودت می دونی شرکت ما الان رو هواست , کجا بیاد کار کنه ؟ اصلا دلش نمی خواد ... اونه که باید تصمیم بگیره ... بسه دیگه ... بریم خانم ، خسته شدم ...
    تو هم یا عذرخواهی می کنی یا با ما میای ... تموم شد و رفت ...


    نسترن به پهنای صورتش اشک می ریخت ...
    آقای زاهدی هم مونده بود چیکار کنه ... بغلش کرد و گفت : بابا جان ... دخترم ... عزیز بابا ...
    تو این همه خواستگار داشتی , چرا من تو رو دو دستی تقدیم برزو کردم ؟ هان ؟ جواب بده ...
    چون شناختمش ... من که باباتم بهش اعتماد دارم ... برزو اگر حرفی می زنه نه دروغه نه ریا ... این برای من از دنیای ثروت مهم تر بود که به انتخاب تو جواب مثبت دادم ...
    تو چرا به انتخاب خودت شک می کنی ؟ ... خودت این حرفا رو به من می زدی , حالا چی شده ظرف ده روز برزو یک آدم پست فطرت شده ؟
    بس کن دیگه ... برو معذرت خواهی کن ... حرفای بدی بهش زدی که پشت من عرق کرد ...
    بد گفتی بابا جان , باید جبران کنی ...


    من ساکت سرمو بین دو دست گرفته بودم و فکر می کردم ...
    راستش خیلی دلم می خواست اون شب نسترن با اونا بره و من کمی تنها باشم و با خودم فکر کنم ...
    کجای کارم اشتباه بود ؟ ... چی رو درست متوجه نشدم ؟ و حالا باید چیکار کنم که دوباره اشتباه نکنم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۰   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هفتم

    بخش ششم




    به اصرار فریده جون و آقای زاهدی , نسترن تا جلوی پای من اومد ... ولی خودش با میل و اشتیاق منو بغل کرد و گفت : معذرت می خوام , ببخشید ... اشتباه کردم ...
    و ظاهرا با هم آشتی کردیم ... بدون اینکه من گفته باشم بخشیدم و یا حرف دیگه ای زده باشم ...
    فریده جون خرده شیشه ها رو جمع کرد و جارو برقی کشید و یکم به نسترن سفارش کرد و رفتن ...
    ولی من دیگه اون برزوی سابق نبودم ...
    انگار دنیایی که از پاکی و صداقت مادرم برام ساخته بود , خراب شده بود ... فهمیدم که دورنگی و دروغ لازمه ی زندگی است ...
    اگر می خواهی بهت تهمت نزنن , تهمت بزن ... اگر می خواهی مرتب از خودت دفاع نکنی , وادار کن از خودشون دفاع کنن تا تو مورد شماتت قرار نگیری ...
    فهمیدم که من خوب بزرگ نشدم ... از مادرم گله داشتم که یادم نداد زور بگم ... یادم نداد که بدی کنم ... خیانت و نادرستی رو یادم نداد ...
    و پشیمون بودم که چرا سکه ها رو نفروختم و خودمو زیر بار قرض بردم ...
    چرا من به حرف مادرم گوش دادم و اونا رو پس دادم چون فرقی نمی کرد این که من اونا رو گرفتم یا نه ... مهر بدنامیش تو پیشمونی من خورده بود ...
    وقتی اونا رفتن , نسترن نه یک بار بلکه ده بار عذرخواهی کرد و سعی کرد خودشو به من نزدیک کنه ولی دل من بدجوری زخمی شده بود ...
    از ته قلبم می گم اگر واقعا کوچکترین نیت بدی داشتم , شاید اینقدر کینه به دل نمی گرفتم و می بخشیدمش ولی نبود ...
    هیچ نیت بدی در مورد نسترن و آزار دادنش نداشتم و اون بدترین تهمت ها رو به راحتی نثار من کرد ...
    راستش برای اولین بار با بغض خوابیدم و هر چی بیشتر فکر می کردم عصبانیتم بیشتر می شد و نمی تونستم بخشمش ...
    در حالی که دستشو انداخته بود روی سینه ی من , خوابش برد ... آهسته خودمو کنار کشیدم ... دیگه نمی شناختمش ...
    از اینکه با آدم بی منطقی ازدواج کرده بودم که باید تا آخر عمرم تحملش می کردم دلم برای خودم می سوخت ...
    من اینو نمی خواستم ... آرامش از وجودم رفته بود ...
    شک و بدبینی تمام تا رو پود نسترن رو گرفته بود و بیرون کردنش محال به نظرم رسید ...
    فردا تا ساعت یک بعد از ظهر هر دو خوابیدیم ...
    قبل از اون من بیدار شدم ... رفتم و یک چایی گذاشتم ...
    انگار از یک کوه بلند رفته بودم بالا و به شدت غمگین بودم ...
    از همه چیز بدم میومد ... از اون همه تجملات که توی اون خونه بود بیزار بودم ...

    پشت سر من نسترن بیدار شد ...

    منو که دید , با ترس گفت : سلام ...

    فورا لباس عوض کرد و صبحانه درست کرد ...
    دست براه و پا براه با من حرف می زد ...

    بدون اینکه رغبتی داشته باشم که تو صورتش نگاه کنم جواب سلامش رو دادم ...
    یک چیزی خوردم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم ...
    تند و تند آشپزخونه رو جمع کرد و گوشت در آورد و پیاز داغ کرد و برای اولین بار برنج خیس کرد ...
    همه جا رو دستمال کشید و اینطوری سر خودشو گرم می کرد ...
    و من بی هدف کانال عوض می کردم و تو فکر راه نجات برای هر دومون بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت بیست و هشتم

  • ۱۷:۳۸   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول




    فکر می کنم خورش کرفس درست کرده بود ... ساعت چهار و نیم بعد از ظهر حاضر شد ...

    نسترن صدام کرد ...
    بدون اینکه حرفی بزنیم , نشستیم پشت میز و ناهار خوردیم ... ولی من طعمی احساس نکردم ... ذهنم اونقدر آشفته بود که نمی تونستم از غذا لذت ببرم ...
    چند بار گفت : ببخش , دیگه قول می دم تکرار نشه ... حرف بزنیم ؟ قهر نکن دیگه ... تو راست میگی ولی باید به من می گفتی ، نباید می رفتی تو شرکت آیدا ...

    چپ  چپ نگاهش کردم و بازم حرفی نزدم ...
    تا وقتی می خواستیم بخوابیم , اوضاع همین طور گذشت ...
    خیلی قاطع گفتم : برو سکه های منو بیار , سوییچ ماشین رو هم بذار دم دست ... تو اگر جایی خواستی بری با پژو برو ...
    گفت : باشه عزیزم , برای من فرقی نمی کنه ...

    رفت و سکه ها رو در آورد و گفت : گذاشتم روی اوپن ... بیا دیگه آشتی کنیم برزو , دلم داره می ترکه ... تو رو خدا قهر نکن , من طاقت ندارم ...


    پشتمو کردم بهش ...
    باز یکم گریه کرد ... از گرفتن بینیش متوجه می شدم که خوابش نمی بره ... منم خوابم نمی برد ...
    اعصابم کاملا از هم پاشیده بود ... هنوز صدای نسترن تو گوشم بود ... حرف های بدی که به من زد و تحقیرم کرد ...
    صبح سکه ها رو برداشتم و با پرادو رفتم خونه ی مامان ...
    درو که باز کرد و چشمش به من افتاد , گفت : وای خاک بر سرم .. چی شدی مادر ؟ چرا پریشونی ؟

    گفتم : چیزی نیست , یکم معده ام به هم ریخته ...
    این سکه ها پیش شما امانت , نسترن میگه مال خودته هر کجا می خوای بذار ... نمی خوام تو خونه باشه تا ببینییم چی می شه ...
    مامان گفت : فهمیدم ... باشه , امانت نگه می دارم برات ولی اینا مال تو نیست مادر ...

    گفتم : بسه دیگه مامان ... نمی خوام مثل آدم های احمق زندگی کنم ...
    نسترن سر رشته ی همه ی کاراو داره تو دستش می گیره و من شدم مترسک سر خرمن ... چرا ؟ چون می خوام خوب باشم ... می خوام مردی باشم که مادرم ازم انتظار داره ...
    ولی دیگه تموم شد ... اجازه نمی دم ... اگر بقیه ی طلاهاشم ازش نگرفتم , بچه ی بابام نیستم ...
    گفت : باشه مادر , باشه ... الان سر صبح خودتو ناراحت نکن ... برو سر کارت , فرصت کردی بیا ببینم چی شده ؟ ...
    درو زدم به هم و رفتم ...
    ولی من نه قصد داشتم که اون سکه ها رو بردارم و نه قصد داشتم ماشین رو صاحب بشم چون اصلا یاد نگرفته بودم به مال کسی چشم داشته باشم ولی می خواستم به نسترن ثابت کنم که اگر می خواستم , می تونستم ...
    می خواستم ثابت کنم منم می تونم بد باشم ...


    تو راه شرکت بودم که نسترن زنگ زد , جواب دادم ...
    گفتم : بله ؟ چی می خوای ؟ ...
    گفت : تو رو خدا اینطوری باهام حرف نزن ... می خواستم برات صبحانه آماده کنم ... چرا بی سر و صدا رفتی ؟ .. برزو دوستت دارم به خدا , عاشق توام ... یادت نره ...
    گفتم : اگرم بخوام یادم بره تو نمی ذاری ... کار نداری ؟ ...
    گفت : قول می دم , به خدا قول می دم دیگه بهت اعتماد کنم ...

    گفتم : باشه , ببینیم و تعریف کنیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم




    چند روز گذشت ... نسترن محبت می کرد و دائم عذرخواه بود ولی من هنوز نمی تونستم باهاش حرف بزنم یا به صورتش نگاه کنم ...
    تا دوباره پنج شنبه شد و ما باید می رفتیم خونه ی سهراب ...
    از شرکت یکراست رفتم خونه ...

    دیدم نیست ... صداش کردم , نبود ... با همه ی این کارایی که می کرد , نبودنش دلتنگم می کرد ولی تلفن نزدم ببینم کجاست ...
    بدون اینکه ازش خبری بگیرم , رفتم خوابیدم ...

    با نوازش دست های اون بیدار شدم ...
    پرسیدم : کجا بودی ؟
    گفت : آرایشگاه ...

    چشمم رو باز کردم ... باز رنگ موهاشو عوض کرده بود ...

    پرسید : خوشگل شدم ؟
    گفتم : برو بابا ... تو توی یک عالم دیگه ای هستی ...
    گفت : برزو نکن تو رو خدا ... نباید می رفتم آرایشگاه ؟ ... مثلا اون مهمونی به خاطر منه ...

    با دلخوری آماده شدم و راه افتادیم ...
    گفت : برزو جونم اخم هاتو باز کن , الان همه می فهمن که تو ناراحتی ... همینو می خواهی ؟ اصلا فکر نمی کردم تو اینقدر کینه ای باشی ...
    حرفی نزدم و از در رفتیم بیرون ...

    باز پرسید : دنبال ماهرو جون بریم ؟

    گفتم : نه , رستم می ره ... اون , زنش مادر منو دوست داره ... مشکلی نداره , بعدا تو سر رستم هم نمی زنه ...

    سکوت کرد ...
    با تمام تلاشی که اون شب فریده جون و نسترن کردن که کسی چیزی نفهمه , باز همه از صورت من متوجه شدن که اوضاع رو براه نیست چون من اصلا نمی تونستم تظاهر کنم و یادم بره که چه حرفای زشتی زنم به من زده ...
    من با اون وصلت کرده بودم ... وصلت یعنی یکی شدن ، به هم پیوستن ... که من توی ازدواج خودم چنین چیزی نمی دیدم ...
    مامان بزرگ از آقای زاهدی و فریده جونم خواست تا برای ناهار فردا برن خونه ی اونا و آقای زاهدی با دل و جون قبول کرد و اینطوری فردا هم مهمون مامان بزرگ شدیم و مامان همون شب با دایی مجید رفت منزل اونا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۶   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم




    موقعی که برمی گشتیم خونه , نسترن در حالی که بغض داشت گفت : اگر نمی خواهی منو ببخشی , پس منو برسون خونه ی بابام ... دیگه از این قهر تو خسته شدم ... فردا هم نمیام ...
    گفتم : واقعا که فکر می کردم همیشه بی حساب و کتاب کاراتو می کنی ولی حالا بهم ثابت شد که نه بابا ، خیلی هم حواست جمعه ... فکر کردی من از بابابزرگ رودروایسی دارم ؟ الان میفتم روی پات ؟ ... نه جونم , هر کجا می خواهی برو و فردا هم نیا ... اصلا برام مهم نیست ... برای همه توضیح می دم با من چیکار می کنی ...
    گفت : نه به خدا قسم می خورم دلم می خواد باهات آشتی کنم ... دلم می خواد بازم دوستم داشته باشی ... اینطوری قهر تو اذیتم می کنه ...
    گفتم : کاش قبل از اینکه با من ازدواج کنی با خودت فکر می کردی من برزو رو می خوام چیکار ... اون که نه پول داره , نه مادر و پدر پولداری داره , نه بهش اعتماد دارم ... پس چرا باهاش ازدواج کردم ؟
    گفت : دوستت داشتم ... می فهمی ؟ می دونی عشق چیه ؟
    گفتم : هر چی هست اینی نیست که تو نسبت به من داری ... با خودت چی فکر کردی ؟ می خواستی منو عوض کنی ؟ یا من یک معجزه کنم ... شایدم ازم انتظار دزدی داری که تحقیرم می کنی ...
    ولی اینو بدون که تو هستی که داری تحقیر می شی ... من نیستم ...
    چون من از تو می خوام همونی باشی که دیدمت و تو از من می خوای همونی بشم که تو می خوای ...
    تفاوت عشق من و تو در همینه ... برای همین با هم نمی سازیم و روز به روز از هم فاصله می گیریم ...
    گفت : تو رو خدا این حرفا رو نزن ... شعر میگی ... من کی خواستم تو عوض بشی ؟ ... فقط می خوام رابطه ای با آیدا نداشته باشی ... خواسته ی زیادیه ؟ حالا بحث نکن ...
    دیگه آشتی کن , قول دادم دیگه ... ببخش ...

    شوهر جونم ... فدات بشم ... ببین چقدر خوشگل شدم ... به خدا برای اینکه چشمت دنبال دخترای دیگه نره خودمو برات درست می کنم ...
    امشب همه فهمیدن که با من سرسنگینی ... همینو می خواستی ؟
    گفتم : اشکال نداره , اقلا چشممون نمی کنن ... کاش می فهمیدی که اگر اخلاقت رو خوب می کردی از همه چیز برای من مهم تر بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۹   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم




    حرفی نزد ولی خودمم خسته شده بودم ... دیگه نمی خواستم بیشتر از این اذیت بشه ... عادت نداشتم کسی رو تنبیه کنم ...
    همه ی کاراشو تو دلم نگه داشتم و فکر کردم از دوست داشتن من این کارو می کنه و سعی کردم به خاطر آرامش خودمم که شده به زندگی عادی برگردم ...
    ولی دلم باهاش صاف نمی شد ...
    و فردا روز خیلی خوبی رو تو خونه ی بابا بزرگ گذروندیم ...
    نسترن خوشحال بود و می گفت : به آرزوم رسیدم و اینجا آبگوشت خوردم ...
    یک هفته ی پر از آرامش رو پشت سر گذاشتیم ... نسترن به من احترام می گذاشت , شام درست می کرد ,
    صبح ها بیدار می شد و منو تا دم در بدرقه می کرد ...
    دوبار هم رفت پیش مامانم و به من گفت : تو هم بیا اینجا شام بخوریم و بریم خونه ...
    خودش با تاکسی می رفت تا شب با یک ماشین برگردیم ... کارایی می کرد که دل منو به دست بیاره و دل ساده ی من زود تحت تاثیر قرار گرفت و باهاش خوب شدم ...
    ولی می دیدم که مرتب تلفن منو چک می کنه , لباس هامو می گرده , بو می کشه ... نمی دونستم دنبال چی می گرده ؟ ولی برام مهم نبود چون کاری نمی کردم که ازش بترسم ...


    یک روز که توی شرکت با آقای صدر مشغول کار بودم , درو باز کرد و اومد تو ...
    با تعجب پرسیدم : تو اینجا چیکار می کنی ؟ ...
    گفت : اومدم بهت سر بزنم عزیزم و ببینم کجا کار می کنی ... راستش دلم برات تنگ شده بود ...


    به صدر معرفیش کردم ...

    گفتم : بیا بشین عزیزم ... چایی می خوری یا قهوه ؟
    گفت : هیچ کدوم ... تو رو ببینم و می رم , مزاحمت نمی شم ... پس اینجا کار می کنی ؟ ...
    گفتم : آره , خوب کردی اومدی ... حالا خودت می ببینی که اینجا فقط کاره و کار  , چیز دیگه ای نیست ... بشین اینجا پیش من ...
    گفت : نه , می خوام برم کار دارم ... می خوام  برم خرید ... یک سر هم به ماهرو جون می زنم ... می خوای بمونم تا تو بیای شام پیش ماهرو باشیم ؟ ...
    گفتم : نه , تو برو خونه چون امروز تا ده کلاس دارم ، دیر می شه ... میام خونه می بینمت ...
    اون رفت ...

    صدر گفت : خوش به حالت مهندس , چه خانم مهربونی داری ...
    گفتم : مرسی ...

    و مشغول کار شدم ...

    نیم ساعت بعد , آیدا عصبانی اومد و در اتاق منو باز کرد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هشتم

    بخش پنجم




    جلوی صدر سر من داد زد : برزو من به زندگی تو چیکار دارم ؟ چی رفتی به زنت گفتی که اومده هر چی از دهنش در میاد به من می گه ؟ چه حقی داره اومده اینجا به من میگه زن خراب ؟
    برزو به خدا رعایت تو رو کردم وگرنه می دادم با فضاحت از شرکت پرتش کنن بیرون ...
    این چیه تو رفتی گرفتی ؟ احمق , بهت نگفتم مارمولکه قبول نکردی ؟ حالا بخور ...
    به من میگه گیس تو رو می گیرم توی همین شرکت می کشمت روی زمین ... پا تو از کفشِ من بکش بیرون ...
    پای من مگه تو کفش اون بود ؟ بد کاری کردم بهت کار دادم ؟ ...
    من حتی نذاشتم تو این سه چهار ماهه تو بفهمی که این شرکت مال منه ... اون روزم چون حقوقت رو زیاد کرده بودم اومدم بهت بگم , همین ... اگر نمی خواهی اینجا کار کنی همین الان برو , کسی جلوتو نگرفته ... من حرفی ندارم ... دلم نمی خواد با زن دیوونه ی تو سر به سر بذارم ...
    اینجا جای این لات بازی ها نیست , یک شرکت معتبره ... مثل شرکت باباش نیست که داره ورشکست می شه ...
    گفتم : آیدا ببخشید , من معذرت می خوام ... نمی دونم چرا این کارو کرد ... ببخش ...

    آیدا منتظر تو ضیح من نشد و درو زد به هم و رفت ...
    دستم رو گذاشتم روی چشمم و مدتی صورتم رو از خجالت پوشوندم ...
    اصلا نمی تونستم جلوی صدر سرمو بلند کنم ...
    نمی دونم چرا نسترن این کارو کرده بود ؟ با خودش چی فکر می کرد ؟ 
    چطور به عواقب کاری که انجام می داد , اهمیت نمی داد ...
    نمی دونست با این کار هم خودشو کوچیک می کنه هم منو ... شاید می خواست اینطوری آیدا منو بیرون کنه ... خوب دودش تو چشم خودش می رفت ...

    فکر کردم زنگ بزنم به آقای زاهدی ... دیدم لوس بازیه ...

    بزنم به فریده جون ... بازم نمی دونستم چی باید بگم ...

    اصلا نای روبرو شدن با نسترن رو نداشتم ...
    یاد هوارهایی که می کشید و فحش هایی که می داد می افتادم , پشتم می لرزید ... مثل اینکه گرفتن ماشین هم اثری نداشت ...
    فکر می کردم ببرمش پیش یک روانشناس شاید باهاش حرف بزنه ...
    من اینو حس می کردم که نسترن آرامش نداره و تصمیماتش همه از روی بی عقلی انجام می شه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۸   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هشتم

    بخش ششم




    کارم که تموم شد و خواستم از شرکت برم بیرون , آیدا اومد سراغم ...
    گفت : وقت داری کمی با هم حرف بزنیم ؟
    گفتم : دیگه چی داری بگی ؟ تو هم که هر چی از دهنت در اومد گفتی ... شما زن ها باجی بهم نمی دین , اقلا تو می خواستی منطقی برخورد کنی ...
    گفت : تو زنی رو می شناسی که منطقی برخورد کنه ؟
    گفتم : آره , متاسفانه می شناسم ... ملکه ی همه ی اونا مادرمه ...
    گفت : اوووو ... زن های قدیمی همه همینطورن ...
    گفتم : ولی مادر من هنوز پنجاه سالشم نشده ...
    گفت : چیکار کنم برزو ؟ خودتو بذار جای من ... اومد تو اتاقم هر چی از دهنش در میومد به من گفت ...
    حالا ازش پرسیدم تو از ما چی دیدی که اومدی اینجا سر من داد می زنی ؟ به خدا زنت دیوونه است ... می دونی چی میگه ؟ می گفت از کی تا حالا با شوهر من , ما شدی ؟ ... تو غلط کردی حروم زاده ...
    بهش گفتم تو روانی هستی , من جوابت رو نمی دم برو بیرون ...


    راستش بیرونش کردم ولی بمیرم برای تو که با این عفریته زندگی می کنی ...
    گفتم : درست حرف بزن , در مورد نسترن اینو نگو ... خودت می دونی که زن ها چقدر حساس هستن ...
    یکی دو بار تو زنگ زدی اون فکر های ناجور کرده ... وقتی فهمید تو شرکت تو کار می کنم و تا حالا بهش نگفتم , حس بدی پیدا کرده ... تو خودتو بذار جای اون , بهش حق نمی دی ؟ ...
    گفت : به خدا نه ... اون باید احمق باشه که تا حالا تو رو نشناخته باشه ... من خودمو کشتم ، حاضر بودم قبل از ازدواجت همین طوری باهات باشم ولی تو قبول نکردی ...
    می خواستم به خدا بهش بگم , دیدم همینو برای تو بهانه ی دعوا می کنه و نمی ذاره بیای اینجا ...
    بذار دلش خوش باشه منو ترسونده ... در صورتی که من فقط به خاطر تو که خیلی اینجا لازمت دارم , چیزی بهش نمی گم وگرنه خودت می دونی که بلدم باهاش چیکار کنم ...


    نسترن خودش ترسیده بود چون تا شب به من زنگ نزد ... بعد از کلاس خواستم برم خونه ی مامان ولی پشیمون شدم ...
    خواستم با رستم درددل کنم ولی غرورم اجازه نداد از زنم بد بگم ...
    با خودم گفتم برزو گریه کن ... ولی اشکی نداشتم که برای خودم بریزم ...
    فقط یک غیظ شدید تو وجودم زبونه می کشید چون نمی دونستم با نسترن چطور برخورد کنم و چی بهش بگم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۰   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت بیست و نهم

  • ۱۸:۰۶   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول




    دیدم تنهایی نمی تونم تصمیم بگیرم ...
    از مواجه شدن با نسترن به جای اینکه اون بترسه , منِ احمق می ترسیدم ...
    زنگ زدم به رستم ... حال و احوال کرد و پرسید : چرا پیش ما نمیایی ؟
    گفتم : داداش گرفتارم ...
    گفت : خدا نکنه ... چیزی شده ؟ به من بگو کمکت می کنم ... برزو ... بگو ببینم چرا اینقدر در همی ؟

    جریان رو براش به طور خلاصه تعریف کردم ...
    گفت : سخت نگیر , این که چیز مهمی نیست ... زن ها نسبت به شوهرشون حساسن ... ول کن ... باهاش حرف بزن , خاطرشو جمع کن ...
    حتما یک چیزی تو فکرش هست که این کارارو می کنه ... من نسترن رو می شناسم , دختر خوبیه ...
    باهاش حرف بزن , بهش محبت کن , بذار بدونه که عاشقش هستی ...
    اصلا بگو بیرونم کردن , حالا بیکارم چیکار کنم ؟ راه رو بذار جلوی پاش تا دیگه نتونه ایراد بگیره ...
    بسپر به دست زمان , همه چیز حل میشه ...


    ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم خونه ... حرفای رستم خیلی آرومم کرده بود ولی اینکه همه آدم رو به دست زمان می سپردن رو نمی فهمیدم ...
    مگه عمر آدم اینقدر بی ارزشه ؟ همش صبر کنیم تا ببینیم چی میشه ؟ پس عقل و منطق اینجا چه حکمی داره ؟
    با اینکه آروم شده بودم , نمی تونستم خودمو کنترل کنم و باهاش سرسنگین نباشم ...
    نسترن با روی باز اومد به استقبالم ... با اینکه می خواست نشون بده اتفاقی نیفتاده ولی از صورتش معلوم بود ...
    با خنده گفت : سلام عزیزم , خسته نباشین ... کیفت کو ؟
    گفتم : سلام , تو ماشینه ...
    گفت : زود باش بیا شام خوشمزه ی زن جان رو بخور ...
    اما وقتی دیدمش از تعجب داشتم شاخ در آوردم ... موهاشو مثل آیدا بسته بود و درست مثل یک هنرپیشه داشت نقش بازی می کرد ... گفت : شوهر جون , زود باش سرد نشه ...

    از شنیدن این حرف چندشم شد ... دیگه دلم نمی خواست این کلمه رو از دهنش بشنوم ...
    با این حال گفتم : ممنونم ... تو خوبی ؟

    گفت : الان که تو اومدی بهترم ... بیا برات مرغ درست کردم ... اونطوری که تو دوست داری , بدون رُب با زعفرون ... زود بیا کشیدم ها ...
    گفتم : اول باید نماز بخونم ...
    گفت : دستم درد نکنه ؟ خیلی با احساسی ,  واقعا که مثل چوب شدی ... چرا ؟ ...
    گفتم : نسترن خسته ام , الان میام ... دستت درد نکنه , واقعا دستت درد نکنه ...
    دنبالم اومد و پرسید : چیه ؟ چته ؟ چرا سرسنگینی ؟
    گفتم : نه نیستم , فقط خسته ام ... ساعت رو نگاه کن ... من از صبح ساعت هفت تا حالا دارم کار می کنم , ناهارم نخوردم ... الان چی می خواهی ؟ برات برقصم ؟
    بغض کرد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت : می دونم , لازم نیست بگی ... اون بی حیا اومده پُرت کرده ... به خدا من چیزی بهش نگفتم , هر چی گفته دروغه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۱   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم




    گفتم : کی نسترن ؟ . .کی باید منو پُر می کرد ؟ نمی فهمم چی میگی ؟ در مورد کی حرف می زنی ؟ ...
    نگاه مشکوکی به من کرد ...
    گفتم : برو , من الان میام ...
    گفت : من می دونم , تو هم می دونی ... شماها با هم دست به یکی کردین منو دیوونه کنین ...
    گفتم : راستش زیاد هم عاقل نیستی , احتیاجی نداری کسی دیوونه ات کنه ... برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ...
    راحتم بذار ... تو رو به اون قرآن ولم کن ... تو اصلا چی می خواهی از جون من ؟
    گفت : همین بود ؟ آقا برزو , همین بود ؟ تمام شرفت رو فروختی ؟ منو فروختی به اون دختره ؟
    گفتم : نسترن خواهش می کنم دوباره شروع نکن ,  من دیگه حوصله ندارم ... می خوای بشکنی بشکن ... می خوای بکشی بکش ... هر کاری می خوای بکنی بکن ...
    به من کار نداشته باش ... بابا خرِ ما از کره گی دم نداشت ... به خدا صداتو بلند کنی , هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .. می زنم تو دهنت دندونات بریزه ...
    گفت : بله دیگه , تقصیر خودمه ... وقتی خونه و وسایل خونه ، ماشین ، پول ، همه چیز در اختیارت گذاشتیم , مست می کنی می افتی به جون من ...
    بهش نگاه کردم و گفتم : الان به نظرت من باید چی بهت بگم ؟ از این خونه , از این وسایل , از پولت , از خودت , از این زندگی داری منو متنفر می کنی ...
    من عاشق تو بودم احمق ... نکن , بسه دیگه ... الان تو به چی شک داری ؟ بگو تکلیف منو روشن کن ... اصلا هر چی تو فکر می کنی ...  حالا باید من چیکار کنیم ؟
    با گریه گفت :واقعا با آیدا رابطه داری ؟ ...

    خنده م گرفت ... یک خنده ی تلخ ...
    گفتم : تو خسته نشدی اینقدر این سئوال رو از من کردی ؟ ... خودت بگو منصفانه ... اگر من به تو گیر داده بودم و مرتب ازت یک همچین سئوالی می کردم , تو چی می گفتی ؟
    داری منو دیوونه می کنی ... نسترن خدا رو شاهد می گیرم من با آیدا هیچ رابطه ای نداشتم و ندارم و نخواهم داشت ... اینو برای بار آخر میگم ... دوباره بپرسی مجبور می شم یک کاری بکنم تا حرفت راست در بیاد ... حداقل اینکه خودم اینقدر برای کار نکرده مواخذه نمی شم ...
    آخه مگه تو دین و ایمون نداری ؟ بس کن دیگه ...
    گفت : به خدا حرفت رو باور می کنم ولی بازم می ترسم ... برزو من آیدا رو می شناسم ... تو دوستامون قسم خورده یک روز تو رو به دست میاره ... به خدا من تقصیر ندارم ... اون یک چیزایی میگه که منو می ترسونه ... نمی خوام زندگیمون خراب بشه ...
    گفتم : تو از کجا می دونی اون چی میگه ؟
    گفت : پریسا و چند تا از دوستام ... تو از اون شرکت بیا بیرون , من خیالم راحت بشه ... به خدا دارم می میرم ...
    برزو جونم , قربونت برم دیگه نرو اون شرکت ... قول می دم دیگه ازت چیزی نمی خوام ... فقط همین یک کارو برای من بکن ... به خاطر من , اگر منو دوست داری ... دارم دیوونه می شم ...
    من به تو اعتماد دارم ولی به آیدا ندارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۵   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم




    گفتم : اگر به من اعتماد داشته باشی , کافیه که بدونی من آدمی نیستم که به تو خیانت کنم ... تو رو دوست دارم ... تو زن منی ... عاشقت بودم که باهات ازدواج کردم ... اینو بفهم و این زندگی رو نگه دار ...
    اگر تو زن عاقلی باشی حرفای اونا رو باور نمی کنی ...
    شایدم از قول آیدا به تو دروغ می گن ... آیدا می دونه که اگر من بفهمم همچین کاری در مورد تو کرده , تیکه بزرگش گوششه چون من هیچ وقت بهش رو ندادم ... به جون خودت قسم ... پس شاید دخترداییت داره این وسط آتیش به پا می کنه ... تو هم خودتو دادی دست اونا ...
    کار بدی کردی آبروی من و خودتو تو شرکت بردی ...
    آیدا اومد هر چی از دهنش در اومد به من گفت و اخراجم کرد ... دیگه لازم نیست بیام بیرون ... بیرونم کردن ...
    برو به بابات زنگ بزن ببین چه کاری برای من داره ؟حالا که تو اینقدر ناراحتی , ارزش نداره ... پولشم نمی خوایم ...
    با خوشحالی گفت : واقعا اخراجت کرد ؟
    گفتم : آره , بیرونم کرد ... رک و راست گفت گمشو برو بیرون ... همینو می خواستی ؟ ...
    ببینم وقتی دانشگاه باز شد دوباره شروع نمی کنی ؟ لابد بهم میگی نرو دانشگاه ... من , یک مرد , باید از یک دختر فرار کنم چون تو اینطوری می خوای روی یک شک بیخودی زندگیمون رو خراب کنیم ...
    ولی تا کجا من به حرف تو باید عمل کنم ؟ به نظرت این درسته ؟ ...
    گفت : چیکار کنم ؟ ... خدایا چرا من اینطوری شدم ؟ به خدا دست خودم نیست ... خاک بر سرم کنن ... واقعا اخراجت کرد ؟
    گفتم : آره , مگه تو این کارو نکردی که اخراجم کنه ...
    سکه ی یک پولم کرد و اخراج ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۰   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش چهارم



    اون شب نسترن با حرفی که در مورد اخراجم زدم , آروم شد و کوتاه اومد و گفت : راهی نیست برگردی سر کارت ؟
    گفتم : نمی دونم , تا الان که زنگ نزده ... فردا می رم ببینم چی می شه ... یا تسویه حساب می کنن یا به روی خودشون نمیارن ...
    گفت : می خواهی زنگ بزنم به آیدا و معذرت خواهی کنم ؟
    گفتم : نه , نمی خوام تو کوچیک بشی ... همین من کوچیک می شم , بسه ... هر چی می خواد بشه , فوقش می رم پیش بابات کار می کنم یا یک مدت بیکار می شم درس می خونم ...
    طلاهات که هست , می فروشیم و می خوریم و خوش می گذرونیم ...
    ماه عسل هم نرفتیم ... می ریم که تو دلت نمونه ...
    فعلا از بابات پول تو جیبی می گیریم و خرج می کنیم یا همین طلاهات رو می فروشیم تا ببینم چی می شه ... تو که تمام این زندگی رو تو سر من می زنی , اونم بزن ...
    گفت : اییییی , اینطوری نگو ... به خدا به جون خودت منظوری ندارم ... وقتی عصبانی می شم یک غلطی می کنم , تو به دل نگیر ... تو هم به من فحش می دی ولی ببین من از بس تو رو دوست دارم فراموش می کنم ... الان تو داری منو تنبیه می کنی ؟
    گفتم : یا خیر خدا ... دوباره شروع نکن ... تموم شد دیگه آیدا , یک چیز دیگه رو بهانه کردی ؟
    گفت : آره , ولش کن ... می دونی شوهر جونم شب جمعه همه رو دعوت کردم بیان خونه ی ما ؟ ...


    نسترن آتش بس داد ... از اینکه فکر می کرد آیدا منو اخراج کرده , خیالش راحت شده بود که اونقدرها هم برای آیدا مهم نیستم ...
    وقتی دیدم با این کار آروم شده و اعصابش راحت تره , اصلا تصمیم گرفتم از اون شرکت بیام بیرون ...
    نیمه های شب بیدار شدم و دیدم نیست ... هر کجا رو گشتم نبود ... نگران شدم ... تلفنشم کنار تخت بود ...
    نمی دونستم چیکار کنم ...

    هراسون اینور و اونور می رفتم و دوباره همه جا رو چک می کردم که دیدم از در اومد تو ...
    پرسیدم : کجا بودی ؟ ... چرا این وقت شب رفته بودی بیرون ؟
    دستپاچه شد و گفت : هیچی ... یک چیزی تو ماشین جا گذاشته بودم رفتم ببینم ... چیز شد ... دیدم اونجا نیست ... نمی دونم کجا گذاشتم ...
    پرسیدم : ساعت سه نیمه شب ؟ تو دنبال چی می گشتی ؟ سوییچ ماشین من تو دست توست ...
    آهان , کیفم رو رفته بودی بگردی ...
    فکر کردی چیزی توش دارم که نیاوردم بالا ... باشه , بازم اشتباه کن ... ببینم تا کجا می خواهی پیش بری ؟
    گفت : برزو ... تو رو خدا گوش کن ... ببین ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان