داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و یکم
بخش سوم
جو داشت به هم می ریخت ...
فکر کردم من نباشم بهتره ... از یک طرف فکر نسترن بودم و از طرفی دلم نمی خواست شاهد دعوای اونا باشم ...
این بود که از جام بلند شدم و یک چشمک زدم به نسترن و گفتم : ببخشید من باید برم خونه چون لباس نیاوردم ... نسترن تو با من میایی ؟ ...
فریده جون گفت : نه بابا , درد داره ... فردا هم شما می ری سر کار تنها می شه ...
گفتم : آقا متین تو هنوز خونه ی ما رو ندیدی , میای با من بریم تنها نباشم ؟ ...
یک فکری کرد و سرشو تکون داد و گفت : آره , بد نیست ... بریم خونه ی خواهرمون رو ببینیم ... صبر کن کارم با حاجی تموم بشه , باهات میام ... حاجی هر چی داری بده , خیلی گیرم ... بریز به حسابم ... تا فردا ظهر وقت دارین ... خودتون می دونین ... ده میلیون کافیه فعلا ...
آقای زاهدی گفت : نمی تونم متین ... یک تومن بیشتر ندارم , اینم آخریشه ...
دارم بهت می گم گرفتارم ... چرا نمی فهمی ؟ ...
متین کاپشنشو برداشت و گفت : تا فردا لازم دارم ...
سکوت غم بار آقای زاهدی و اضطراب و نگرانی که تو صورت فریده جون می دیدم , خیلی منو به هم ریخت ...
تا حالا چنین چیزی ندیده بودم ... اولا فکر نمی کردم متین با من بیاد , دوما برخورد اون با پدر و مادرش به نظرم ناعادلانه میومد و غیرطبیعی ...
نمی شد باور کرد که یک پسر اینطور به پدر و مادرش زور بگه و اونا هم ازش بترسن ...
یک حس کنجکاوی که از اول آشنایمون با نسترن در مورد متین داشتم , به شدت برانگیخته شده بود ...
باید از راز این کار سر درمیاوردم ...
متین رو کرد به من و گفت : بریم , من حاضرم ...
با هم از در خارج شدیم ...
از آسانسور که پایین می رفتیم , از من پرسید : نسترن چی به تو اشاره می کرد ؟
گفتم : اشاره کرد ؟ من متوجه نشدم ... آخه الان که صورتش پر از باند و چسبه , از کجا اشاره اونو دیده باشم ؟
گفت : تو خونه ی شما کشیدن ممنوع نیست ؟ اگر هست , می رم خونه ی خودم ...
ناهید گلکار