خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۸:۲۳   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش پنجم




    رفتم خوابیدم ...
    هر چی توضیح داد , من یک کلمه هم حرف نزدم چون می دونستم که این کارایی که اون می کنه مال یک آدم سالم نیست ...

    صبح رفتم شرکت ...
    هنوز مشغول نشده بودم که نسترن زنگ زد و پرسید : چی شد ؟ بیرونت کردن ؟
    گفتم : الان که کسی چیزی نگفته ... تو چی صلاح می دونی ؟ وسائلم رو جمع کنم بیام ؟
    گفت : نه , تا یک کار دیگه پیدا نکردی به روی خودت نیار ... اگر خبری شد به من زنگ بزن ...


    از اینکه باب دروغ تو زندگیم باز شده بود راضی نبودم ولی از نتیجه اش خوشم اومده بود چون نسترن دیگه هیچ حرفی در مورد کار من تو اون شرکت نمی زد ...
    شب جمعه همه خونه ی ما بودن ...

    نسترن و فریده جون و ندا , دوست نسترن , کمک کردن تا با هم میز مجللی تدارک ببینن و چشم همه رو خیره کنن ... اون شب نسترن , ندا و شوهرشم دعوت کرده بود ...
    شوهرش مردی همسن رستم بود ... پسری قدکوتاه و لاغر اندام که من اول فکر کردم معتاده ولی بعدا فهمیدم که اصلا صورتش همین طوریه ...
    مهمونی خوبی شد و یکم من آرامش پیدا کردم ...
    فردا شب که رفتم خونه , دیدم ندا و شوهرش دوباره اونجان ...
    خبر نداشتم و یک مرتبه تعجب کردم ... سلام و احوال پرسی کردم و رفتم تو اتاق خواب ...
    دنبالم اومد و گفت : دیدم یک عالمه غذا مونده , گفتم دور هم باشیم ... ناراحت که نشدی ؟ ...

    نگاهی بهش کردم , دیدم خوشحاله ...
    گفتم : نه عزیزم , چرا ناراحت باشم ؟ خیلی کار خوبی کردی ...
    در حالی که فکر می کرد همه چیز از دلم من پاک شده , خودش خوشحال بود ولی من با اون اخلاق هاش داشتم می ساختم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۸   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش ششم




    وقتی مرتب تلفن منو چک می کرد , لباس هامو می گشت , از راه که می رسیدم به یک بهانه ای می رفت پارگینگ و ماشین رو وارسی می کرد , ادکلن می زدم نق می زد , حموم می رفتم مشکوک می شد و ایراد می گرفت , گاهی نزدیک شرکت کشیک می داد و گاهی از دور آموزشگاه رو می پایید ؛ من در یک سکوت غم انگیز فقط ناظر بودم و دوست نداشتم دوباره اون صحنه های چندش آور رو ببینم ...
    وقتی اسم طلاق و جدایی میومد , مثل یک بچه گربه ی بی پناه ؛ آروم می شد و به ونگ و ونگ میفتاد و من نمی دونستم باید باهاش چیکار کنم ...
    با اینکه می دونستم نسترن چیزی از من پیدا نمی کنه ولی از اینکه عشق زندگیم به من اعتماد نمی کرد و با هم دوست و رفیق نبودیم , رنج می بردم و آرامش نداشتم ...
    حالا می فهمیدم که توی زندگی هیچ معلوم نیست چی برای ما خوبه و چی بده ...
    اینکه روزی آرزو می کردم اگر به نسترن برسم خوشبختی در انتظارمه , یک سراب بود ولی با تمام وجود می خواستم از نسترن یک زن زندگی بسازم ...
    زنی که تنها به خودش و خواسته های خودش فکر نکنه ... منِ واقعی رو دوست داشته باشه , نه اینکه من رو به خاطر خودش بخواد ...
    چون من نسترن رو اینطور دوست داشتم ... حاضر بودم برای اون هر نوع فداکاری بکنم تا خوشبخت بشه ...


    دانشگاه شروع شد و چون رئیس من آیدا بود , منو کاملا درک می کرد و سر کلاس های مهم حاضر می شدم و برای بقیه درس ها هم سیاوش بهم کمک می کرد تا لطمه ای به درسم نخوره ...
    ولی نسترن با باز شدن دانشگاه بیشتر بهانه می گرفت و اغلب وقتی می رسیدم خونه داشت گریه می کرد ... سعی می کردم با وجود کار زیاد ، دانشگاه و آموزشگاه که خیلی سخت و طاقت فرسا بود , تا اونجایی که می تونستم بهش محبت کنم و عشقم رو بهش ثابت کنم ...
    ولی اگر قربون صدقه اش می رفتم , می گفت چیکار کردی که عذاب وجدان داری ؟

    بهش محل نمی گذاشتم , دعوا راه می نداخت که دیگه منو دوست نداری ...
    عادی رفتار می کردم , می گفت دیگه بی تفاوت شدی و من برات مهم نیستم ...

    و اینطوری انگار منو توی منگنه قرار داده بودن و مجبورم می کرد مرتب مراقب رفتارم باشم ...
    حتی وقتی می خواستم با آیدا حرف معمولی بزنم یا به دیدن مادرم برم احساس گناه می کردم چون همون قدر که به آیدا حساس بود , به مادرم هم بود ...

    اون فکر می کرد تمام کارای بد دنیا رو مادرم به من یاد داده تا اونو مورد آزار و اذیت قرار بدم و من دیگه جز سکوت کاری از دستم برنمی اومد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۳   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش هفتم




    اوایل دی ماه بود که یک شب از شرکت که می رفتم کلاس , یک گلفروش دوره گرد با دو تا دسته گل زیبا نرگس و مریم اومد جلوی پنجره ...
    یاد نسترن افتادم ... همیشه از من ایراد می گرفت که چرا رومانتیک نیستم و برایش گل نمی خرم ولی اون نمی دونست که تو کار سختی که من دارم و فشار روحی که اون بهم میاره , خودمم فراموش کرده بودم ... چه برسه به گل ...
    ولی اون شب هر دو دسته گل رو براش خریدم ... گذاشتم روی صندلی ماشین و رفتم کلاس ...
    وقتی رسیدم خونه , با ذوق و شوق گل ها رو برداشتم و در رو باز کردم و با صدای بلند گفتم : عزیزم ؟ نسترن جان کجایی ؟ ...
    دیدم تو تاریکی نشسته و داره گریه می کنه ...

    چراغ رو روشن کردم و پرسیدم : عزیزم چی شده ؟

    گل ها رو ازم گرفت و به سینه اش چسبوند و زار زار گریه کرد ... بعد خودشو انداخت تو بغلم و منو محکم گرفت ...
    گفتم : بهم بگو  چرا گریه می کنی ؟ ببین چیکار می کنی نسترن ؟ نکن آخه ... چی شده ؟ به خدا اگر تو این کارو نکنی ما خوشبخت ترین آدمای روی زمین می شیم ... دردی نداریم که , چرا روزگارمون رو منو سیاه می کنی ؟ ...
    گفت : برزو خیلی ترسیدم , داشتم می مردم ... وقتی می دونستم تو هیچ وقت به من گل ندادی و امروز خریدی , فکر کردم ... ای خدا ... چه فکرایی کردم ... خدایا منو ببخش .... چرا من اینطوری شدم ؟ برزو نجاتم بده , یک کاری بکن تا دیگه بهت شک نکنم ...
    گفتم : پس می خوای بگی تو منو تعقیب می کنی ؟ هنوز بهم اعتماد نداری ؟ الان پنج ماه و خرده ایع که دنبال اینی که از من یک چیزی پیدا کنی , تو به من بگو چیزی پیدا کردی ؟ اصلا من کار خطایی کردم ؟ نکن دیگه , بشین با هم به خوبی زندگی کنیم ...
    گفت : می دونم که تا حالا نکردی ولی دخترا رو می شناسم ... می ترسم زیر پات بشینن ...
    گفتم : حالا فرض کن دیدی , می خوای باهاش چیکار کنی ؟ بگو ؟ وقتی فهمیدی که من دارم بهت خیانت می کنم , اون وقت می خوای چیکار کنی ؟ طلاق می گیری ؟ ... تو رو خدا الان بگیر و منو خلاص کن ... کاری نکن که بذارم از دستت فرار کنم ... داری خفه م می کنی ...
    گفت : آخه خیلی دوستت دارم ...
    گفتم : نمی خوام ... آقا جان نمی خوام ... بیزار شدم از هر چی دوست داشتنه ... اگر اینه , نمی خوام اصلا هیچ خری منو دوست داشته باشه ... مرده شور هر چی عشق و عاشقیه ببرن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۰   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی ام

  • ۱۸:۴۷   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی ام

    بخش اول




    - چرا اینطوری می کنی برای من ؟ مگه من کیم ؟ اگر منو از دست بدی چه اتفاقی میفته ؟

    یا اونقدر ارزش دارم که نباید این کارو با من بکنی ... اگر خدای نکرده اون روزی برسه که ارزش عشق تو رو نداشته باشم , دیگه این همه قال و مقال نداره ...
    نسترن , من دلم می خواد بیشتر از تو عاشق باشم ...
    بهم فرصت بده , بذار من دنبال تو باشم ... اونقدر قربون صدقه ی من می ری که جایی برای ابراز علاقه ی من نمی ذاری ...
    اونقدر حرفای بدی به من می زنی که دلم ازت چرکین می شه ... چرا ؟ چرا بهم یک فرصت نمی دی ؟ ...
    به خودت بیا , بذار راحت تر زندگی کنیم ... خواهش می کنم ازت ...

    به من میگی رومانتیک نیستم , اصلا شاید من این عیب رو دارم ، به زور که نمی شه ... بعدم فکر می کنم این تویی که فرصت رومانتیک فکر کردن رو از من گرفتی ... تو بگو مردی که مدام زیر بارون تهمت و سرزنش توهین یک زن قرار می گیره , می تونه رومانتیک هم باشه ؟ ...
    چرا دنبال من راه می افتی ؟ خوب برای همینه که اعصابت خورد شده ... تعقیب کردن کار آسونی نیست , روح و روان آدم رو به هم می ریزه ...
    یک کاری بکن سرت گرم بشه ... اصلا به من فکر نکن ... می خوای تو هم برو سر کار ؟ شاید از صبح تا شب که من نیستم تنهایی اذیتت می کنه ... می دونم که زیاد تنهات می ذارم ولی یکم پشتم رو ببندم , دیگه کلاس نمی رم ...


    با صورتی غمگین به من نگاه می کرد ... انگار خودشم خسته شده بود ...
    روی مبل نشست و یکم صورتشو با دست گرفت و نفسشو با صدا از گلوش بیرون داد و گفت : خودمم فکر کردم ولی کاری بلد نیستم ...  سر چه کاری برم ؟ مگه معلم زبان بشم ؟ حالا کی منو استخدام می کنه ؟ ...
    برزو می خوای بچه دار بشیم ؟ ...
    گفتم : نه , هرگز ... بچه چیه ؟ فکرشم نکن ... یک نفر دیگه رو قربونی خودمون بکنیم ؟ ...  ما هنوز خودمون بچه ایم ...
    گفت : ولی من دلم بچه می خواد ... بهم بگو تو چرا بچه نمی خواهی ؟
    گفتم : هر وقت تو دست از این کارات برداشتی , در موردش فکر می کنیم ... حالا حرفشو نزن ...
    گفت : پس می خواستم یک چیزی بهت بگم , نه نگو ... خواهش می کنم ... بذار دماغمو عمل کنم ...
    گفتم : برای چی ؟ حالت خوبه ؟ دماغ به این خوبی , چه عیب داره ؟ برای چی می خوای عمل کنی ؟ من دوست ندارم , دلم می خواد صورتت طبیعی باشه ... بعدم من تو رو همین طوری دوست دارم ...
    گفت : زیاد دست نمی زنم ... یکم بهش فرم می دم , همین ... من می خوام این کارو بکنم , لطفا ...
    گفتم : به خدا نسترن این ماه ندارم , آخرین قسط ماشین رو دادم ... بذار یکی دو ماه دیگه ...
    گفت : چند تا از سکه هام رو می فروشم , از تو پول نمی خوام ... فقط راضی باش  تو رو خدا ... حال و هوام عوض میشه ...
    گفتم : آخر هفته جور می کنم با هم میر یم شمال , چند روز اونجا استراحت می کنیم ...
    گفت : فردا من از دکتر وقت گرفتم , قراره با مامانم برم ... لطفا مخالفت نکن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۸:۵۱   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی ام

    بخش دوم




    گفتم : پس تو همه کاراتو کردی ... دیگه چرا از من اجازه می گیری ؟ من دوست ندارم ... بهت گفته باشم ازم توقع نداشته باشی بهت بگم خوب شدی ...
    گفت : دماغ آیدا رو دوست داری , به من که می رسه اینطوری میگی ...
    نگاهش کردم و گفتم : تو مریضی , به خدا مریضی ... والله بیماری ... برو اول مغزت رو عمل کن , این چه طرز حرف زدنه ؟ ... الان نباید به من بربخوره ؟ نمی دونم ... به والله نمی دونم باهات چیکار کنم ...
    برو هر کاری دلت می خواد بکن ...
    من فردا خیلی کار دارم نمی تونم باهات باشم ... اقلا با من مشورت می کردی یک موقع باشه که من بتونم  بیام ...
    گفت : همین قدر که موافقت کردی ازت ممنونم ...
    زیر لب گفتم : اون وقت از من انتظار داره رومانتیک باشم ...


    ولی صبح که می خواستم از در برم بیرون , پرسید : با من نمیای ؟
     گفتم : دیشب که بهت گفتم کار دارم ...

    شروع کرد به گریه کردن که : اگر مامانت بود اینطوری ولش می کردی ؟ من می خوام جراحی کنم عین خیالت نیست ؟ ...

    خندیدم و گفتم : مامان من اگر دماغشو می خواست عمل کنه , آره ولش می کردم  ... به خدا کار دارم نسترن ...
    گفت : من این چیزا حالیم نیست ... بیهوشم می کنن به تو احتیاج دارم , باید پیشم باشی ...


    نگاهی بهش کردم ... خودمم دلم نمیومد تنهاش بذارم ...
    یک فکری کردم و گفتم : باشه , تو آدرس جایی رو که می خواهی عمل کنی به من بده ، خودمو می رسونم ...
    رفتم شرکت اوضاع رو روبراه کردم و مرخصی گرفتم و با عجله رفتم پیش نسترن ...

    یک کلینک خصوصی تو شریعتی که مخصوص عمل زیبایی بود ...
    وقتی رسیدم , داشتن نسترن رو می بردن اتاق عمل ... از دیدن من اونقدر خوشحال شده بود که نمی تونست جلوی شوق و ذوق خودشو بگیره ...
    دست کشیدم روی سرش و گفتم : یک خواهش ازت دارم ... به خاطر من از این کار منصرف شو , ول کن ... چرا خودتو بیخودی می بری زیر چاقوی جراحی ؟ دماغت که خوبه , اگر بد بود خودم می گفتم عمل کنی ...
    گفت : تو رو خدا برزو آیه یاس نخون , بذار دیگه تا اینجا اومدم کارمو انجام بدم ... قول می دم دماغم بهتر بشه ...
    فریده جون گفت : به خدا منم همینو بهش میگم زیر بار نمی ره ... باباشم کلی نصیحتش کرد به خرجش نرفت که نرفت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۴   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی ام

    بخش سوم




    بالاخره نسترن رفت اتاق عمل و من و فریده جون منتظر موندیم ...
    ظهر شده بود و هر دو گرسنه بودیم ... رفتم ساندویج گرفتم و با هم خوردیم ...
    فریده جون گفت : برزو یک سئوال ازت می کنم ... فکر می کنی نسترن چرا اینقدر به تو حساس شده ؟
    گفتم : تو رو خدا دست رو دلم نذارین که داره منو دیوونه می کنه ... ببینم نکنه شما فکر می کنین تقصیر منه ؟ به جون خودش قسم من کاری نکردم ...
    گفت : نه , نه ... اشتباه نکن , منظورم این نبود که تو مقصری ... ما همه اینو می دونیم , خودشم می دونه ... همش میگه برزو کاری نمی کنه ولی از اون دختره می ترسه ... باور کن اون داره از دور نسترن رو تحریک می کنه ... می خواستم اینو بهت بگم حواست رو جمع کنی ... باید یک فکری کرد ... این که نشد زندگی ... از صبح تا شب دنبال تو راه میفته فقط برای اینکه می ترسه تو رو از دست بده ...
    من براش خیلی نگرانم ... هر چی بهش می گم خوب مادر تو که تا حالا چیزی پیدا نکردی ، ول کن دیگه , می گه شما دخترا رو نمی شناسی ... باید مراقب باشم نذارم شروع بشه , اگر بهش گیر بده دیگه ول کنش نیست ...
    اون ترس از دست دادن تو رو گرفته ...
    گفتم : از اینکه اینقدر منو دوست داره خوشحال نیستم ... این دوست داشتن باعث عذاب من و خودش شده  ولی از اینکه داره خودشو اذیت می کنه بیشتر ناراحتم ...
    منم اذیت می شم ... باور کنین روز و شبم رو نمی فهمم ...

    می ترسم با کسی حرف بزنم ...
    می ترسم برم خونه خودم ...
    می ترسم از ماشین پیاده بشم ...
    می ترسم مادرم رو ببینم ...
    می ترسم و می ترسم ... این شد زندگی ؟ به خدا حالم داره به هم می خوره ... پام کشیده نمی شه برم خونه ی خودم ... نمی دونم اونجا چی در انتظارمه ...
    نسترن چی دیده که من باید تقاصشو پس بدم ؟ ...
    دیشب براش گل خریدم ,وقتی رسیدم خونه دیدم داره گریه می کنه چون فکر کرده بود اون گل ها برای کس دیگه ایه که خریدم ...
    شما بگو چیکار کنم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۸   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی ام

    بخش چهارم




    فریده جون به خدا خسته شدم ... دلم برای خودشم می سوزه ...
    اگر دماغشو برای زیبایی عمل می کرد عیبی نداشت , اون می خواد شکل دخترای امروزی بشه که یک وقت من به کسی توجه نکنم ... اینه که منو رنج می ده ...
    متاسفم ... واقعا متاسفم ...
    یک روز بهش گفتم بریم پیش مشاور , چنان داد و قالی راه انداخت که دارم اَنگ دیوونگی بهش می زنم تا برم هر کاری دلم می خواد بکنم ...
    باور کنین الان ازش می ترسم ...
    می دونین تا دعوا می شه به مادرم , زن برادرام و حتی کیان بد و بیراه می گه ...
    گفت : نگران نباش , من درستش می کنم ... باهاش حرف می زنم ... یکم از زندگیتون بگذره , خودش می فهمه ... صبر کن بچه دار بشین ...
    گفتم : امکان نداره ... تا نسترن رفتارش درست نکنه , امکان نداره ... اصلا بچه نمی خوام ... نمی ذارم یک موجود دیگه کنار ما زجر بکشه ...
    گفت : چرا از اون شرکت نمیای بیرون ؟
    گفتم : آخه مشکل اون نیست چون دانشگاه هم می رم کلاس هم می رم ... دلش می خواد تو خونه دست و پای منو ببنده که نتونم هیچ کجا برم ...
    بازم فکر نکنم خیالش راحت بشه ...
    گفت : نه این طورام که تو میگی نیست , خوب می شه ... بهت قول می دم ...
    گفتم : خوب شما بگو ... الان تو اون شرکت برام احترام قائل هستن , ماهی سه میلیون می گیرم ... شما بگو بیام بیرون , چیکار کنم ؟ شما فکر می کنین من به خاطر کسی اونجا موندم ؟ خدا رو شاهد می گیرم فقط به خاطر حقوق خوبشه ... من هفته به هفته آیدا رو نمی ببینم ... یک چیزی بهتون بگم اصلا ازش خوشمم نمیاد ... خدا کنه نسترن هم اینو بفهمه ...


    دو ساعت بعد نسترن رو آوردن ... بیهوش بود ... مدتی صبر کردم ...
    به هوش نیومد ...
    همون موقع ندا هم از راه رسید ... خوشحال شدم ... نسترن از دیدن اون همیشه حالش خوب می شد ...
    من باید می رفتم کلاس ... اونجا رو نمی تونستم کنسل کنم ... یکم خوراکی خریدم و گذاشتم برای اونا و به ندا گفتم : شما رو خیلی دوست داره , پس من می رم چون کلاس دارم ...

    و از فریده جون خداحافظی کردم ...

    اون گفت : برزو جان شب بیا خونه ی ما ... امشب اونجا باشین بهتره , من مراقبش می شم ...
    گفتم : چشم ...

    و رفتم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی ام

    بخش پنجم




    شب با یک دسته گل زیبا و یک جعبه شیرینی رفتم خونه ی آقای زاهدی ...
    نسترن تا چشمش به من افتاد , با همون حالت جراحی شده شروع کرد به گریه که : می خواستم چشمم رو که باز کردم تو رو ببینم ... اینقدر برات ارزش نداشتم که صبر کنی به هوش بیام ؟ ...
    گفتم : طوری حرف می زنی که انگار رفتم مجلس عروسی ... خوب کلاس سر ساعت شروع می شه , من که نمی تونستم دیر برم ؟
    گفت : مثلا نمی رفتی چی می شد ؟ دختره یکم منتظرت می شد , غیر از اینه ؟ ...
    نگاهی به فریده جون کردم و آه عمیقی کشیدم ...

    فریده جون مداخله کرد که : چایی می خوری ؟ لباس عوض کن بیا پسرم ... نسترن تازه از بیهوشی در اومده نمی دونه چی می گه ... بس کن نسترن ...
    گفتم : ببخشید ولی اون هیچ وقت نمی دونه چی میگه ...
    داشتم چای می خوردم که در باز شد و متین اومد تو ... مثل اینکه مدت ها بود پیداش نبود و درست همون روز سر و کله اش پیدا شده بود ...
    برخلاف انتظار من که خودمو آماده کردم هر چی گفت جوابشو بدم و چیزی تو دلم نگه ندارم , اومد جلو و سلام کرد و با من دست داد ولی خیلی قیافه اش داغون بود ... دیگه کاملا معلوم بود که به شدت معتاده ...
    مادرشو بوسید و به آرومی حال نسترن رو پرسید و گفت : تو که دماغت خوب بود چرا عمل کردی ؟
    نسترن گفت : زیاد تغییر نکرده , فقط بهش فرم دادم ...
    بعد کنار من نشست و از فریده جون پرسید : چایی داریم ؟
     گفت : الان برات می ریزم ... شام خوردی ؟

    گفت : نه عزیز دلم , برای غذاهای شما تنگ شده بود ... بابام کجاست ؟
    فریده جون گفت : الان پیداش می شه ... خیلی دلواپس تو بود ...

    سرشو خاروند ... برگشت و نگاه مشکوکی به من انداخت و همین طور خیره به من موند ...
    شونه هامو بالا انداختم و به شوخی گفتم : من بی گناهم ...
    لبخندی زد و گفت : تو این خونه این طور که معلومه فقط تو بی گناهی ...
    گفتم : سخت نیست که آدم بفهمه دل پدرش تنگ شده باشه ...
    گفت : بشنو ولی باور نکن ... می خواد سر به تن من نباشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۵   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی ام

    بخش ششم




    گفتم : سعدی می گه
    ای سیر , تو را نان جوین خوش ننماید
    معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است

    حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
    از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

    من آرزو داشتم فقط پدرم رو یک بار به یاد بیارم ... یک بار منو در آغوش بگیره و بهش بگم بابا ... همین ...

    تو داری , همه جوره بهت سرویس می ده ولی قدرشو نمی دونی ...
    گفت : داشتن بعضی پدرا از نداشتنشون بهتره ...
    فریده جون گفت : تو رو خدا بحث رو عوض کنین ... متین خواهرت مریضه , تازه از بیهوشی در اومده ...
    گفت : چرا ؟ از چی می ترسین ؟ مگه حرف بدی زدم ؟
    نسترن منو صدا کرد و گفت : یکم بهم آب بده ...
    وقتی رفتم پیشش , آهسته گفت : برزو تو برو خونه , ممکنه متین شر به پا کنه ...
    گفتم : نه , تو رو تنها نمی ذارم ...


    اما متین برخلاف انتظار من , آروم و منطقی به نظر میومد ...
    سر صحبت رو با من باز کرد ... خیلی دلم می خواست بدونم اون چی فکر می کنه و دلیل این کاراش چی بوده ...
    از من پرسید : دَرست تموم شد ؟
    گفتم : چیزی نمونده , فرصت نمی کنم پایان نامه رو بنویسم ...
    گفت : می خوای برات بگیرم ؟ چیزی نمی شه , خوب و عالیش یک میلیونه ... بده , خلاص ... هر چند شنیدم تو خیلی پاستوریزه ای , کار خلاف نمی کنی ...
    گفتم : نمی دونم , شایدم از همین طریق گرفتم ...
    حالا که همه همین کارو می کنن و ثروت خیلی بیشتر از علم بهتر است , پس من چرا نکنم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی و یکم

  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و یکم

    بخش اول



    متین یک حالت صمیمی تری به خودش گرفت و گفت : واقعا اگر می خواهی من برات جور می کنم ولی فکر نکنم تو اهلش باشی ...
    خندیدم و گفتم : چرا ؟ مگه من چه شکلیم ؟ ... می دونی چیه متین ؟ از طلا گشتن پشیمان گشته ایم , مرحمت فرموده ما را مس کنید ...
    تو این مملکت تا اونجایی که من دیدم ارزش های انسانی فقط برای آدم تحقیر و توهین میاره و هر کس قالتاق تر باشه کارش بهتر پیش می ره ...
    با تعجب به من نگاه کرد و گفت : آخه بابا اینم که آخر و عاقبت نداره ... این حرفا برای ما نیست ؛ برای اون کله گنده هاست ... یکم شل بیای رفتی اونجا که عرب نِی می ندازه ...
    برزو نمی دونی چه چیزایی تو این مملکت جریان داره ... آدم شاخ در میاره ...
    یارو تا پریروز خشتکشو نمی تونست بکشه بالا , حالا یک سره دبی و قطر و اماراته ... اونم چی ! با چه تشریفاتی می ره و میاد ... آقا دور از چشم زنش , زن می بره و اونجا خوش می گذرونه ...
    نمی دونی چه خبره ... آدم حیرون می شه ... بهتر هم هست ندونی که جز رنج برای آدم هیچی نداره ...
    تازگی ها دارم فکر می کنم بابای من در مقابل اونا یک فرشته است ولی دل من از جای دیگه ازش پره ... بماند ... راستی ببخشید , من یک عذرخواهی به تو بدهکارم ... نمی شناختمت ...
    شنیدم یک دانشجو هستی و چیزی نداری ... لیاقت نسترن رو بیشتر از اینا می دونستم ولی فکر کنم اشتباه کردم ... می گن خیلی مرد خوبی هستی ...
    گفتم : منم یک عذرخواهی به تو بدهکارم ... در موردت قضاوت بد کردم ...
    گفت : در مورد من هر چی فکر کردی درسته ... من آدم خوبی نیستم یعنی نه که نباشم , هستم ... خودم می خوام نباشم ...
    گفتم : برای چی ؟ تو فقط یک بار به دنیا میایی ... به هر دلیلی این کارو می کنی تنها چیزی که عایدت میشه از دست دادن عمره ... هدرش نده ...
    گفت : هان , نصیحت همون چیزیه که اعصابم رو به هم می ریزه ... اینایی که تو می خواهی به من بگی , من توش دکترا گرفتم ... همش کشکه آقا , هیچ خبری نیست ... اونایی که برای ما خبر آوردن , اینطوری نشون می دن ... فقط برای رو دل خوبه ...
    نگو ... یاد بگیر هیچ وقت منو نصحیت نکنی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    آقای زاهدی خیلی دیر اومد ...

    متین برخورد سردی باهاش کرد ولی اون از دیدنش خوشحال شده بود ... احساس کردم از ته قلب دلش می خواد پسرشو بغل کنه ولی متین فقط باهاش دست داد ...
    فریده جون زود غذا رو کشید ... نسترن روی مبل خوابیده بود ... من قبلا شام اونو داده بودم ولی هنوز درد داشت و حالش خوب نبود و اثرات داروی بیهوشی باعث می شد مرتب خوابش ببره ...
    آقای زاهدی رفت کنارش و سرشو بوسید و ازش احوال پرسی کرد ...
    شام خوردیم ... و متین گفت : بابا می دونی که برای چی اومدم ؟ ... صد بار از صبح بهت زنگ زدم ... جواب ندادی ... این کارو خوب بلدی چون می دونی اعصابم رو خورد می کنی ... پس حضورا خدمت رسیدم ...
    گفت : برزو که غریبه نیست , دیگه واقعا ندارم متین ... داشتم , بهت می دادم ... همین الان چک هام پاس نشده ... هر کاری می کنم جفت و جور نمی شه ... دست و بالم باز شد , چشم ...
    گفت : من به دست و بالت کار ندارم , الان لازم دارم ...


    فکر کنم آقای زاهدی جلوی من داشت کوتاه میومد ...
    گفت : پسرم آقای من الان ندارم ... نمی تونم تهیه کنم ... تو به من بگو تا کی می خواهی این کارو ادامه بدی ؟ آخرین پولی که گرفتی , مگه قرار نذاشتیم بار آخرت باشه ؟ چی شد پس ؟
    نگفتی دویست میلیون بده دیگه ازت پول نمی گیرم ؟ به این زودی خرج کردی ؟ خوب پسرم اون پول رو می زدی تو یک کاری و درآمدی پیدا می کردی ...
    می دونی چقدر پول رو تو به باد فنا دادی ؟ شاید من فردا افتادم مُردم و روزی برسه که دیگه نباشم ؛ تو می خواهی چیکار کنی ؟ نه درس خوندی ، نه سربازی رفتی ، نه هنری بلدی ...
    گفت : باز شروع نکن ... حوصله ی این حرفا رو ندارم ، صد بار شنیدم ... ارثتو می فروشم خرج می کنم ... غصه ی اون موقع رو نخور ...
    گفت : عزیز بابا , به خدا به خاطر خودت می گم ... گیرم که اونا رو خوردی , بعد چی ؟ دست از این کارات بردار ...


    متین یکم تهاجمی رفتار می کرد ولی آقای زاهدی همون طور آروم بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم




    جو داشت به هم می ریخت ...

    فکر کردم من نباشم بهتره ... از یک طرف فکر نسترن بودم و از طرفی دلم نمی خواست شاهد دعوای اونا باشم ...
    این بود که از جام بلند شدم و یک چشمک زدم به نسترن و گفتم : ببخشید من باید برم خونه چون لباس نیاوردم ... نسترن تو با من میایی ؟ ...
    فریده جون گفت : نه بابا , درد داره ... فردا هم شما می ری سر کار تنها می شه ...
    گفتم : آقا متین تو هنوز خونه ی ما رو ندیدی , میای با من بریم تنها نباشم ؟ ...
    یک فکری کرد و سرشو تکون داد و گفت : آره , بد نیست ... بریم خونه ی خواهرمون رو ببینیم ... صبر کن کارم با حاجی تموم بشه , باهات میام ... حاجی هر چی داری بده , خیلی گیرم ... بریز به حسابم ... تا فردا ظهر وقت دارین ... خودتون می دونین ... ده میلیون کافیه فعلا ...
    آقای زاهدی گفت : نمی تونم متین ... یک تومن بیشتر ندارم , اینم آخریشه ...
    دارم بهت می گم گرفتارم ... چرا نمی فهمی ؟ ...

    متین کاپشنشو برداشت و گفت : تا فردا لازم دارم ...


    سکوت غم بار آقای زاهدی و اضطراب و نگرانی که تو صورت فریده جون می دیدم , خیلی منو به هم ریخت ...

    تا حالا چنین چیزی ندیده بودم ... اولا فکر نمی کردم متین با من بیاد , دوما برخورد اون با پدر و مادرش به نظرم ناعادلانه میومد و غیرطبیعی ...
    نمی شد باور کرد که یک پسر اینطور به پدر و مادرش زور بگه و اونا هم ازش بترسن ...

    یک حس کنجکاوی که از اول آشنایمون با نسترن در مورد متین داشتم , به شدت برانگیخته شده بود ...
    باید از راز این کار سر درمیاوردم ...
    متین رو کرد به من و گفت : بریم , من حاضرم ...


    با هم از در خارج شدیم ...

    از آسانسور که پایین می رفتیم , از من پرسید : نسترن چی به تو اشاره می کرد ؟
    گفتم : اشاره کرد ؟ من متوجه نشدم ... آخه الان که صورتش پر از باند و چسبه , از کجا اشاره اونو دیده باشم ؟
    گفت : تو خونه ی شما کشیدن ممنوع نیست ؟ اگر هست , می رم خونه ی خودم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    خونسرد گفتم : چی می کشی ؟
    گفت : چه فرقی می کنه ؟ می شه یا نه ؟ اینو بگو , نمی خوام مشکلی با نسترن داشته باشی چون می دونم اون به شدت مخالفه ...
    گفتم : نه بریم داداش , یک کاریش می کنیم ...


    حالا می فهمیدم که چرا موقع خداحافظی نگرانی و تشویش از صورت نسترن و پدر و مادرش می ریخت ...
    خیلی برای من عجیب بود که اون سه نفر در مقابل متین فلج می شدن و با آدمی که همیشه بودن , فرق می کردن ...
    نشستیم تو ماشین ... میتن گفت : خوراکی و تنقلات داری تو خونه ؟

    گفتم : همه چیز هست , نگران نباش ولی اگر چیز به خصوصی می خواهی بگو سر راه بگیرم ...

    گفت : نیگر دار یک شیرینی بگیرم , دست خالی نیام خونه ی شما ...
    خندیدم و گفتم : پس تو تربیت شدی ...
    پرسید : برای چی ؟
    گفتم : نسترن می گه هر کس بره یک جایی برای دفعه اول چیزی نخره تربیت نشده ...
    خندید و گفت : پس برو , نمی خرم که بدونی چقدر بی تربیت هستم ...
    گفتم : آره بابا نمی خواد , تو خونه شیرینی داریم ...


    وقتی رسیدیم خونه , متین دستپاچه بود ... به چیزی نگاه نمی کرد ... فورا گفت : یک شیشه خالی بده به من ... سیخ داری ؟

    گفتم : سیخ چی ؟ کباب ؟
    گفت : نه , یک سیخ باریک ...
    گفتم : بیشتر توضیح بده ببینم چطور چیزی می خوای ؟
    گفت : چوب لباسی فلزی داری ؟
    گفتم : آره , فکر کنم از خشکشویی گرفتم ...
    گفت : برو با یک انبردست بیار ...

    من که رفتم تو اتاق خواب , داد زد : چقدر تو خنگی ... اگر خودت نکردی , تو فیلم ها هم ندیدی ؟ ... زود باش ... خودکار داری که ازش نی درست کنم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و یکم

    بخش پنجم




    اون مرتب چیزایی می خواست که من ازش سر درنمیاوردم برای چی می خواد ولی هر چی خواست در اختیارش گذاشتم و با هیجان بهش نگاه می کردم ...

    تا وقتی کنار گاز موادشو درآورد و گذاشت سر سوزن و چند پُک زد , نتونست تمرکز کنه و به چیز دیگه ای جز همون که می کشید فکر کنه ...
    اما به زودی سر حال شد و گفت : ببخشید تو رو هم به زحمت انداختم ... تو اهلش نیستی ؟


    من داشتم چایی دم می کردم ... گفتم : این که می گم نصیحت نیست متین ولی چرا خودتو درگیر این چیزای مزخرف کردی ؟ ...
    خندید و گفت : مال همه , دوستان بد ... مال من , پدر بد ...
    گفتم : آقای زاهدی ؟ مرد به اون خوبی ... تو واقعا می خواهی اشتباه خودت بندازی گردن پدرت ؟ من باور نمی کنم ... تو داری خودتو توجیه می کنی ... اصلا به نظرم هر کس مسئول اعمال خودشه ...
    گفت : تو چی می دونی من چی کشیدم ؟ ... چه می دونی چقدر تو زندگی صدمه دیدم و همش گردن همون پدر بود ؟ ...
    یک پُک محکم و بلندی زد و دودشو تو فضا رها کرد و بعد یک سیگار روشن کرد ...

    من بهش نگاه می کردم ...

    پرسید : تا حالا نکشیدی ؟
    گفتم : نه ...
    گفت : برات پیش نیومده یا خودت نمی خواهی ؟

    گفتم: خودم نمی خوام ... من می خوام زندگی کنم , دلیلی نداره که این کارو بکنم ...
    گفت : حالا با دو تا پُک چیزی نمی شه ولی برات تجربه می شه ...
    گفتم : داشتی می گفتی ... چرا پدرت رو مقصر می دونی ؟ راستش دلم می خواد بدونم اگر اشکالی نداره ...
    گفت : از نظر من که نه ولی فریده خانم دق می کنه اگر بفهمه به تو گفتم ...
    گفتم : پس نگو , دلم نمی خواد ناراحتش کنم ... خیلی مامانت رو دوست دارم ... هم با شخصیت و هم فهمیده است , هم تا حالا کلامی به من نگفته که ناراحتم کنه ... واقعا یک مادرزن نمونه است ...


    دو تا لیوان آوردم و چایی ریختم ... گذاشتم جلوش نگاهی به من کرد و گفت : خوشم اومد ازت , باهات حال می کنم ... بچه ی با صفایی هستی ...
    می دونی ؟ تو دیگه شوهر نسترنی باید بدونی چرا برادرش به این حال و روز افتاده ... البته داستانش مفصله , می ترسم سرت درد بیاد ...
    گفتم : اگر دوست داری بگو من گوش می کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و یکم

    بخش ششم




    یک پُک محکم دیگه زد و پرسید : نبات نداری ؟

    گفتم : آه ببخشید , یادم نبود ... می دونستم ها ... این یکی رو بلد بودم ولی این طوری که تو می کشی رو ندیده بودم ...
    گفت : راست بگو , ناراحت نیستی تو خونه ات این کارو می کنم ؟
     گفتم : راحت باش , مهمون منی ...


    کمی رفت تو فکر ...
    ساکت شد و سرشو به کشیدن گرم کرد ... چایشو هم زد و چند قورت خورد و نگاهی به من کرد و گفت : می دونی خیلی وقته دلم از دنیا پره ...
    دلم می خواد برای یکی حرف بزنم ، درددل کنم ولی نه کسی رو پیدا می کنم نه حالشو دارم ...
    خیلی وقته خودمو فراموش کردم ...


    آه عمیقی کشید و ادامه داد : دوم دبیرستان بودم , بابام بیشتر شب ها خونه نمی اومد و گاهی چند روز برگشتش طول می کشید ... ما سه نفر توی اون خونه نمی دونستیم اون داره چیکار می کنه ... همیشه به یک بهانه نبود ... مثلا می گفت تو شرکت کار داشتم , رفتم تا ساوه و برگشتم , دارم می رم مسافرت ...
    فقط پول می داد و زبون ما رو می بست ...
    گله ما از اون این بود که چرا اونقدر کار می کنه به ما نمی رسه ...
    من درسم خوب بود , نسترن هم همینطور ولی بچه ی شرّی بودم ...
    پول زیاد و دوست هایی که همه به خاطر اون دورم جمع شده بودن , منو سر کش تر کرده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و یکم

    بخش هفتم




    یک روز با یکی از دوستام شرط بندی کرده بودم و من ناهار رو بهش باختم ...
    دعوتشون کردم یک جای درست و حسابی که همیشه با بابا می رفتیم تو دربند ... وسط هفته بود و خلوت ...
    وقتی رسیدم اونجا , دیدم بابام با یک زن نشسته و ناهار می خوره ...
    جلو نرفتم ... از دور نگاه کردم ببینم چه خبره ...
    چون از مدرسه در رفته بودم , اول ترسیدم منو ببینه و بگه تو اینجا چیکار می کنی ؟

    ولی خوب که دقت کردم , دیدم محو تماشای اون زنه و معلوم می شد سر و سرّی با هم دارن ...
    بچه ها رو از سر باز کردم ... همون جا موندم از دور مراقبش بودم ... بعد تعقیبش کردم ...

    با هم رفتن تو یک خونه , در حالی که قرار بود بابا رفته باشه مسافرت کاری ...
    تا شب اونجا موند و من جلوی اون خونه زار زار گریه می کردم ... بچه بودم و فکر می کردم دنیا آخر شده ...
    پدرم برای من یک بت بود ... مظهر قدرت و پاکی و صداقت ...
    همه چیز به یک باره خراب شده بود ...

    فکر می کردم بالاخره میاد بیرون ولی نیومد ... تا ساعت دوازده شب صبر کردم نیومد ...
    این بود که در زدم ...

    خلاصه اون شب در اون خونه قیامتی برپا شد من و بابا اونجا با هم درگیر شدیم ...
    خودمو زدم ... اونو زدم ... به زور منو برد و سوار ماشینش کرد ...
    از ترس داشت می مرد ... با من حرف زد و ازم خواست که به مامانم نگم و بهم پول داد ... زیادم داد ...
    شاید بگی من آدم بی شرفی بودم ولی نبودم ...
    می خواستم به مامان بگم اما دلم نمی خواست ناراحتش کنم ...
    می ترسیدم ... از جدایی اونا , از این که زندگیمون به هم بخوره وحشت داشتم ...


    اینجا متین سکوت کرد و رفت تو فکر ...
    گفتم : بده لیوانت رو چایی بریزم ...
    یک سیگار دیگه روشن کرد و گفت : بیا تو هم بکش , یک بار چیزی نمی شه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی و دوم

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش اول




    گفتم : نه مرسی , دوست ندارم ... خوب , بعد چی شد ؟
    گفت : هیچی , بابا قول داد که تمومش می کنه ... نکرد , من مثل دیوونه ها هر روز دنبالش میفتادم تا ببینم چیکار می کنه ...
    دیگه نمی گذاشت زیاد از کارش سر دربیارم ولی دهن منو با پول می بست ...
    گاهی از خجالتِ نگاه کردن به صورت مامان و گاهی از روی لجبازی می رفتم و تا صبح نمی اومدم و افتادم به خرج کردن پول های بابام ...
    مهمونی دادم و مشروب خوردم و بعدم تو همون مهمونی ها که کم هم نیستن , به این کار آلوده شدم ...
    می خواستم فراموش کنم ولی نمی دونستم چطور ؟ راهشو بلد نبودم ...

    درسم رو هم ول کردم ... می دونی من از بابام یک بت تو ذهنم ساخته بودم ؛ بی عیب و نقص ... مردی بزرگ با دلی مهربون ...

    و اون نه تنها بت منو شکست , خود منو هم با بی توجهی از بین برد ...
    از من نمی پرسید پسرم این پولا رو چیکار می کنی ؟ اون اصلا نفهمید که مدرسه نمی رم و من روز به روز یاغی تر و سرکش تر شدم ...
    نمی دونم یک پدر چطور می تونه این کارو با پسرش بکنه ؟ هرگز نفهمیدم متوجه نبود یا عمدا برای اینکه از من انتقام بگیره به من بی توجهی می کرد ...
    انگار من توی این دنیا وجود ندارم و عمدا جلوی من به نسترن بها می داد تا حرص منو دربیاره و به جای محبت به من باج می داد ...
    پول زیاد تو دست و بالم بود و هر کاری دلم می خواست می کردم ولی هم ازش کینه داشتم هم احساس گناه می کردم ... انگار این من بودم که دارم به مامانم خیانت می کنم ...
    یک عده لات و لوت افتادن دنبال پول من ... هم از روی لجبازی هم از روی نادونی کشیده شدم به هر کار بدی که تو فکرشو بکنی ...
    حالا اینم ... متینِ معتاد و شراب خوار ...

    بالاخره هم طاقت نیاوردم ... چون دیدم مامان از این کارای من داره بیشتر رنج می بره , تو یک دعوا بهش گفتم ...
    اووو ... قیامتی به پا شد که نگفتنی ...
    مامان کوتاه نمی اومد و هر شب من شاهد گریه و زاری اون بودم ...

    اما بابا به محض اینکه مامان فهمید , اون زن رو ول کرد ... حالا چطوری ؟ نمی دونم ...

    و با هر زبونی بود فریده خانم رو راضی کرد و با هم رفتن مکه و برگشتن ...

    اون موقع بود که تازه متوجه شدم همه ی کاسه کوزه ها روی سر منِ بینوا شکسته چون اونا خیلی همدیگر دوست داشتن ...

    البته می دونم که مامان هرگز فراموش نمی کنه ولی اونو بخشید و دیگه اجازه نداد در این مورد تو خونه حرفی بشه ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان