خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۷:۲۳   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم




    حاضر شدم و نشستم پشت میز ... توی چایی شکر ریختم و قاشق رو گذاشتم توش و رفتم تو فکر ...
    مامان چایی رو از جلوم برداشت و یکی دیگه گذاشت و گفت : تو با اینقدر شکر نمی خوری , بذار من برات شکر بریزم ...
    گفتم : نکن دوباره لوس می شم و بهانه ی شما رو می گیرم ...
    گفت : عزیزم فرق داره ... مادر بودن با زن بودن فرق داره ... منم هرگز این کارایی رو که برای شما سه تا کردم , برای بابات نکردم ...
    گفتم : البته می دونم ... درد من چیز دیگه ایه ...


    صدای زنگ تلفن مامان از تو اتاقش اومد ...
    گفتم : شما بشین من میارم ...
    نسترن بود ... مثل اینکه اونم بیدار شده بود یا شاید تا صبح گریه کرده بود ... گوشی رو دادم به مامان ...
    گرفت و گفت : سلام نسترن جان ... خوبی عزیزم ؟

    نسترن که معلوم می شد خیلی عصبیه , گفت : سلام ... نه , خوب نیستم ... چطوری خوب باشم با این کارای پسرتون ؟ ... دیدین با من چیکار کرد ؟ براتون شیرین کاریهاشو تعریف کرد ؟
    مامان گفت : دخترم خواهش می کنم آروم باش , میایم میشینیم حرف می زنیم ... این طور که من فهمیدم بین شما سوءتفاهم پیش اومده که با حرف زدن حل میشه ...
    گفت : گوشی رو بدین بهش می خوام یک چیزی بگم ...
    من با دست اشاره کردم : نه , حرف نمی زنم ...
    مامان گفت : برزو  هنوز خوابه , دیشب قرص خورده ... چشم , بیدار شد می گم بهت زنگ بزنه ...
    گفت : لازم نکرده , می خوام هفتاد سال سیاه زنگ نزنه ... شما هم تا اونجا که می تونین پُرِش کنین ... به آرزوتون رسیدین ؟ پسرتون مال خودتون ... حالا بیاد بغل شما بخوابه ...

    و گوشی رو قطع کرد ...
    رنگ مامان مثل گچ سفید شده بود و دست هاش می لرزید ...
    گفتم : حالا دیدن مامان خانم ؟ اینطوری چشمشو می بنده و دهنشو باز می کنه .. نه می دونه حرفی که می زنه برای خودش چه عاقبتی داره , نه می دونه داره به کی می گه ... حداقل تو این موقعیت شما رو نگه می داشت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۹   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و چهارم

    بخش ششم




    مامان گفت : حتما خیلی ناراحته که با من اینطوری حرف زد ...


    دست هاشو که یخ کرده بود گرفتم تو دستم و کنار هم نشستیم روی مبل ...
    گفتم : بهتون که گفتم هر بار که دور هم جمع می شیم , من تا سه چهار روز باید چرت و پرت های اونو گوش کنم ...
    می گه تو عمدا کیان رو بغل می کنی که حرص منو دربیاری ... چون می گم بچه نمی خوام ...

    دیدی مامانت کار داشت , مژگان رو صدا کرد و منو آدم حساب نکرد ؟ ...
    دیدی مامانت منو صدا کرد انگار من کلفت شماهام ؟ ...
    رستم چرا امشب با من سرسنگین بود ؟ حتما تو پُرش کردی ...
    مامان جان , مغزش کوچیکه ... شما فکر می کنین دردش آیدا بود ؟ به خدا نه ... سه ساله که آیدا رفته آمریکا ... چرا بحث اون تموم نمی شه ؟ باور کن دیگه هویتم رو از دست دادم ...
    بارها بهش گفتم بنویس روی کاغذ بده دست من که چیکار کنم تو راضی باشی ... می گه تو اونقدر خرابی که یک طومار لازم داری ... چی بگم ؟ ...
    خدایا این چه موجودی بود نصیبم شد ؟ ...

    باز صدای تلفن مامان ...
    این بار به طور آشکار دستش می لرزید ولی فریده جون بود ...
    مامان گفت : بله ؟ ...

    در حالی که صدای فریادها و شیون نسترن به خوبی شنیده می شد , فریده جون گفت : ماهرو جون اگر اجازه بدین بیایم حرف بزنیم ... من ببینم برای چی برزو با بچه ی من این کارا رو کرده ؟ ... خدا رو خوش میاد ؟ ... بذارین بیایم حرف بزنیم تا شما هم تو جریان کارای برزو قرار بگیرین ...
    مامان گفت : بله , حتما تشریف بیارین ولی خودت می دونی که من مریضم طاقت داد و بیداد ندارم , لطفا نسترن رو آروم کنین ... تو آرامش حرف بزنیم , درست تره ... یک وقت خدای نکرده حرمت ها نریزه ...
    گوشی رو قطع کرد و از من پرسید : تو چیکار کردی با نسترن ؟ الان به من بگو آمادگی شنیدنش رو داشته باشم ...
    گفتم : شما چرا این حرف رو می زنی ؟ می دونی داره تهمت می زنه ... به خدا کوچکترین کاری نکردم که ناراحتش کنم ... خودش مثل سگ هرزه هار , دنبال دردسر می گرده ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۸/۱۳۹۶   ۰۰:۴۰
  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی و پنجم

  • ۱۷:۳۴   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول




    مامان در حالی که معلوم بود از حرف نسترن هنوز حالش جا نیومده , گفت : الان دارن میان اینجا , ازت خواهش می کنم عصبانی نشو و حرفتو درست بزن ...
    نسترن باید توضیح بده اول چرا با من اینطوری صحبت کرد ؟ اصلا چه حقی داشت با این بی ادبی تو روی من حرف بزنه ؟ ...
    پاشو کمک کن خونه رو مرتب کنیم ... من نمی تونم ...
    و من متوجه شدم که مامان به شدت از دست نسترن ناراحته و تا حدی فهمیده بود که درد من چیه ...
    یک ساعتی طول کشید تا صدای زنگ بلند شد ...
    مامان گفت : من اگر جای نسترن بودم نمی امدم ... نمی دونم چرا دلم نمی خواد باهاشون روبرو بشم ؟ ...
    خودم درو باز کردم ... صدای آقای زاهدی بود ... گفتم : باباشم آورده ...
    گفت : مامان جان من عصبانیم , تو خودتو کنترل کن که من بتونم آروم حرف بزنم ... مبادا بذاری نسترن تو رو به هم بریزه ...
    آقای زاهدی خیلی معمولی مثل همیشه با من روبوسی کرد ولی فریده جون سرسنگین بود ... نسترن اونقدر گریه کرده بود که صورتش ورم داشت ... پلک هاش باد کرده بود و معلوم می شد هنوزم بغض داره و آماده ی گریه کردنه ...
    من رفتم چایی بریزم ...
    فریده جون گفت :چیزی نمی خوایم , الان خوردیم ... بیا بشین ببینم چی شده ؟ ... تو برای چی این کارارو می کنی؟ ... دلیل اینکه اینطور بچه ی منو آزار می دی چیه ؟ ما به تو بد کردیم ؟ بی احترامی از ما دیدی ؟
    مثل پسر خودمون باهات نبودیم ؟

    در حالی که قلبم به شدت به تپش افتاده بود , سعی کردم خونسردی خودم از دست ندم ...
    آقای زاهدی گفت : پیش داوری نکن فریده , صبر کن ... از راهش ... اینطوری حرف نزن ... بذار ببینم برزو چی میگه ....
    مامان بلند شد اومد تو آشپ خونه و چند تا زیردستی برداشت و ظرف میوه رو گذاشت روش و برد ...

    من صورتشو دیدم که کاملا به هم ریخته و معلوم بود که داشت خودشو کنترل می کرد ...
    سینی چایی رو گذاشتم وسط میز و نشستم ...
    نسترن نگاهی به من انداخت و گفت : به آرزوت رسیدی ؟ راحت شدی ؟
    گفتم : آره رسیدم , دیگه هم نمی خوام ولش کنم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۸/۱۳۹۶   ۰۰:۴۰
  • ۱۷:۳۸   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم



    آقای زاهدی گفت : باباجان برزو , با من حرف بزن بگو چرا دیشب اون کار زشت و زننده رو کردی ؟ ...
    اگر دلت از دست زنت پر بود , جاش اونجا بود بابا ؟
    نگاهی کردم به نسترن و گفتم : تو چی گفتی ؟ تعریف کن ... جلوی من بگو دیشب چی شد ؟ من چیکار کردم ؟
    دستمالشو گذاشت روی چشمش و زار زار گریه کرد ...
    فریده جون گفت : نکن مادر , بسه دیگه ... اومدیم حرف بزنیم , تو باز بیخودی گریه می کنی ... صبر کن ... برزو باید جواب بده ...

    رو کرد به من و گفت : حق همچین کاری رو نداشتی ... چرا آبروی بچه ی منو جلوی دوستانش بردی ؟ ... برای چی بهش فحش دادی ؟ ... چرا گذاشتی رفتی و اونو با اون وضع تنها گذاشتی ؟
    گفتم : فریده جون از نسترن بخواین جلوی من دوباره ماجرا رو تعریف کنه ...
    نسترن با بغض گفت : بله که تعریف می کنم ... بذار مامانت هم بشنوه که از تو طرفداری نکنه ...
    شوهر ندا بهش تعارف کرد که مشروب بخوره , گفت نمی خورم ... منِ احمق فقط گفتم یکم بخور چیزی نمی شه ... هر چی از دهنش درمیومد به من گفت ... احمق بی عشور به من گفت ... عقب مونده هفت جد و آبادته ...

    و مهمونی رو به هم زد و رفت و جلوی همه به من گفت طلاقت می دم عوضی آشغال ...
    دیگه می خواستی چیکار کنی ؟ ...
    گفتم : چرا گفتم عقب مونده هفت جد و آبادته ؟ شاید قبلا تو جلوی دوستات به من گفتی بودی عقب مونده ... نگفتی ؟ ...
    آقای زاهدی شما گوش کن ... به من با لحن تحقیرآمیزی جلوی همه گفت بخور , چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی ؟ ...
    ولی خدا رو شاهد می گیرم مسئله ی من این نیست ... شاید اگر همین بود , اونقدر مرد بودم که پای زنم بایستم و آبروشو که آبروی منه , نبرم ...
    تا گلو پُرم ... دارم منفجر می شم ... کاش منم مثل اون می تونستم گریه کنم تا ببینین خون از چشمم میاد یا نه ...
    آقا یک کلام ... دیگه نمی تونم نسترن رو تحمل کنم ... دلیلی برای این کار ندارم ... توهین , تحقیر , فحش و ناسزا ... یکسره نُقل خونه ی ماست و این منم که باید تحمل کنم ...
    والله شنیدم که مردا با زناشون این کارارو می کنن ...
    من احمق دارم زیر بار این حرفا می رم ... برای چی ؟ خودمم نمی دونم ...
    همش می گم نامردی نباشه ... بی انصاف نباشم ... دختر مردم رو آزار ندم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۴۴   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم




    آقای زاهدی نمی فهمه ... امر بهش مُشتبه شده ، فکر می کنه از من بهتره ... احساس غرور بهش دست داده بود که نکنه من ضعفی دارم که اونقدر باهاش راه میام ...
    شش سال عذاب برای من دیگه بسه ... نسترن روز به روز بدتر شد که بهتر نشد و فشار روحی و روانی من بیشتر ...
    نسترن گفت : تف به روت بیاد ... من اینکارو با تو کردم ؟ ... بی چشم و رو ... بابای من نبود که دست تو رو گرفت و برای ما عروسی گرفت ؟ بهت ماشین داد و خونه رهن کرد؟ ... اون همه سکه بهت ندادن ؟ تو در عوض چیکار کردی ؟

    افتادی دنبال اون دختره آیدا ... رفتی تو کلاس آموزشگاه با دخترا لاس زدن و هر شب منو به خاطر یک چیزی ناراحت کردی و مثل خر گرفتی خوابیدی و من بیچاره تا صبح گریه کردم ...
    گفتم : آقای زاهدی من توی این شش سال حرفامو به این خانم زدم , نفهمید ... هنوزم داره همون حرفا رو می زنه ...

    گفتم , نفهمید ... دیگه هم نمی خوام تکرار کنم ... اصلا تا کی ؟ من مرتب بگم نکردم , اون بگه کردی ؟ بسه دیگه , خسته شدم ...
    اگر من همچین آدمی هستم و لیاقت ندارم , ولم کنه بره دنبال زندگیش ... آقای زاهدی وقتی کاری رو نکردی و هر روز براش مواخذه میشی , چه حالی داری ؟ ...
    شما ازش بپرس این همه پولی رو که از من می گیره و با دوستاش خرج می کنه , من ازک جا میارم ؟ ... غیر از اینه که از همون شرکت و آموزشگاهه ؟ در مقابل دختربازی به من پول می آخه این توهین برای من خیلی سنگینه ...
    نسترن گفت : آره جون خودت ... از بس غیرت داشتی سرویس طلای منو فروختی ؟
    گفتم : پولشو چیکار کردم ؟ بردم خوشگذرونی ؟ به جاش ده برابر نخریدم برات ؟ ولی مثل اینکه هرگز جای اونا رو نمی گیره ... من نمی دونستم زنی مثل تو هم تو این دنیا هست ... من تا دیده بودم مادرم ، زن برادرام ، مادربزرگم بودن که هر طور فداکاری برای شوهرشون می کردن , با دار و ندار شوهراشون می سازن ...
    مژگان هر چی داشت فروخت و با هم یک ماشین خریدن و هرگز کسی ندید اون زن حرفی در این مورد بزنه ...
    نمی دونستم که ممکنه با این کار , تو منو سال ها شکنجه کنی ... اومدم خونه به سرم زدی , تلفن کردی گفتی , خوابیدم گفتی ...
    بگو الان جلوی همه بگو ... مگه با نظر خودت نبود که پول رهن خونه رو به بابا پس بدیم ؟ ... چرا قبول کردی ؟ حالا چی میگی ؟ خوب حالا خونه رو از رهن درمیارم و می دم بهت برو سرویس بخر ببینم برای تو خوشبختی میاره ؟ غرور از دست رفته ی منو برمی گردونه ؟ ...
    نسترن گفت : اگر تو غرور داشتی از اول ازم نمی گرفتی ...

    من مژگان نیستم , من دختر آقای زاهدی معروفم ... با اون دختره فرق دارم ... می خواستی بری یک دهاتی مثل اون پیدا کنی ...
    گفتم : آقای زاهدی , اون شب قبل از مهمونی اینو به سر من زد و به من گفت تو بی عرضه ای که دزدی بلد نیستی تا منو ببری دبی ...

    بعد تو ماشین سرکوفت زد که عرضه نداری ماشین رو عوض کنی تا آبروی من جلوی دوستام نره ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۷   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم




    راستش من اهل این کارا نیستم ... من آبرو رو در چیز دیگه ای می بینم ... دزدی هم بلد نیستم , زد و بند هم نمی دونم و نمی خوام بدونم ... جور دیگه ای تربیت شدم و عوضم نمی شه ...
    شما پدر من بودی , واقعا بهم بدی نکردین و همیشه محبت داشتین ولی تو رو به اون خدایی که می پرستین دیگه از من نخواین که با نسترن زندگی کنم که نمی کنم ...

    یعنی نمی تونم ...
    نسترن برافروخته شده بود و با عصبانیت گفت : به درک , فدای سرم ... برو هر غلطی دلت می خواد بکن ...
    بریم بابا , دیگه نمی تونم تحمل کنم ...

    آقای زاهدی گفت : بشین ... ما هنوز حرفی نزدیم ... ما نشستیم شماها حرفتون رو بزنین ... تو بگو ببینم واقعا جلوی دوستات به برزو گفتی عقب مونده ؟ ...
    گفت : این طوری نبود که , به شوخی گفتم مثل عقب مونده ها ...
    گفت : خوب تو انتظار داشتی در مقابل این حرف تو اون چیکار کنه ؟ اگر حرفی نمی زد که همون دوستات بهت می گفتن عجب شوهر بی غیرتی داری ...
    این طوری که من می بینم تو هم تقصیر داری ... نباید می گفتی ... حالا عذرخواهی کن , تموم بشه بره ...
    گفتم : آقای زاهدی متوجه نشدین ... من به نسترن بارها و بارها گفتم دارم تحملت می کنم , اگر روزی دست ازت کشیدم دیگه تمومه ، برنمی گردم ...

    و حالا اون روز رسیده ... نه من خوشبخت بودم نه نسترن , برای چی ادامه بدیم ؟
    آقای زاهدی خندید و گفت : خوشم میاد از شماها جوون ها که اینقدر زود تسلیم زندگی می شین ...
    پسرم اگر قرار بود همه مثل تو و نسترن زود تصمیم بگیرن و زود عمل کنن که سنگ رو سنگ بند نمی شد ...
    با هم حرف بزنین , بدی هاتون رو بذارین کنار و به خواسته های هم عمل کنین ... من بهتون قول می دم از شما خوشبخت تر کسی نباشه ... هان ؟ بد می گم ماهرو خانم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم




    مامان که تا قبل از اینکه نسترن اون طور بد باهاش حرف بزنه تصمیم داشت بین ما رو بگیره و منو مقصر می کرد و ازم می خواست دنبال عیب های خودم بگردم , دیگه ترجیح داد ساکت بمونه و دخالتی نکنه و در جواب آقای زاهدی گفت : نمی دونم ... فقط اینو می دونم که آدم ها با دست خودشون بدبختی و خوشبختی رو برای خودشون درست می کنن , همین ... خودتون می دونین ...
    فریده جون گفت : ماهرو جون شما هم یک چیزی بگو ... نمی شه که , یعنی شما هم با برزو موافقی ؟
    مامان گفت : نه , من بی نظرم ... چون پسرم رو می شناسم و می دونم به کسی بدی نمی کنه , از اولم به عهده ی خودش گذاشتم ... حالا هم این شما و اینم برزو , هر تصمیمی بگیره برای من محترمه ...
    نسترن دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت : من از اولم می دونستم شما با ازدواج ما موافق نیستین , الانم تو دلتون عروسی گرفتین که پسرتون رو ببرن پیش خودتون ...
    حالا دیگه ماشین داره , حقوق خوب داره برای چی این کارو نکنین ؟ به فکر منم نباشین ...
    آقای زاهدی داد زد : نسترن بشین سر جات , حرف مفت نزن ...
    مامان گفت : نه دخترم , دلیلش همین قضاوت های نادرست توست ... می خواهی قبول کن می خوای نکن ...

    من امروز صبح یکیشو شنیدم , داشتم پس میفتادم ... نمی تونم به بچه ام بگم شش ساله داری تحمل می کردی , بازم بکن ... اگر خودش خواست که منم هستم , اگر نخواست بازم هستم ... درست مثل پدر و مادر تو که همراه تو هستن ...
    در ضمن وقتی گفتی چشم من دنبال پول پسرمه , توهین خیلی بزرگی به من کردی ...
    معناش اینکه من اونقدر پست و فرومایه هستم که حاضرم یک زندگی رو به هم بریزم و دونفر رو بیخودی بدبخت کنم که به پول پسرم برسم ...
    دست شما درد نکنه خانم که تو تمام این شانزده سالی که با مادرت دوست بودم و اومدی خونه ی ما و رفتی منو نشناختی ...
    چون قوه ی درکت پایینه ...
    فریده جون عصبانی شد ... از جاش بلند شد و گفت : دست شما درد نکنه که تو خونه ی خودتون به عروس تون این حرفا رو زدین ...
    مامان گفت : جای تو بودم فریده به دخترم ایراد می گرفتم ... توقع داشتی از خودمم دفاع نکنم ؟ همون طور که برزو این چند سال نکرد ؟ من با طلاق موافق نیستم ... نسترن فکر کنه اشتباهاتشو اصلاح کنه و بعد برن سر زندگیشون ...


    نسترن هم همین طور که هق و هق گریه می کرد , داد زد : ازتون نمی گذرم ... الهی سر اون عروسات بیاد ... الهی خدا تقاص منو ازتون پس بگیره ... الهی پسرتون جلوی چشمتون پر پر بزنه که اینطور منو پر پر داد ...

    و از در رفت بیرون ...
    فریده جونم دنبالش ...
    آقای زاهدی هنوز نشسته بود و سرشو گرفته بود ...

    اونا که رفتن , گفت : من معذرت می خوام ... ماهرو خانم ببخشید , شاید شما راست می گفتین ... نباید امروز جلسه می ذاشتیم ... به نظرتون چیکار کنیم ؟ ...
    مامان گفت : یکم صبر کنین ... الان هر دو عصبانین ... یکم بگذره ببینیم میزان علاقه ی اونا به هم چقدره ... این بار باید با شرط و شروط برن زندگی کنن ولی با این طرز تفکر نسترن نمی شه ... قبول دارین شما ؟ ...
    گفت : بله , درست می فرمایید ... اشکالی نداره من با شما تماس بگیرم ؟
    گفت : البته که نه ولی برزو خودش باید تصمیم بگیره ... با چیزایی که من دیدم نمی تونم راهنماییش بکنم ... ببخشید , باید طرف حق باشم ... اگر این کارارو برزو می کرد , به خدا شیرم رو حلالش نمی کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۸/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی و ششم

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۸/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و ششم

    بخش اول




    آقای زاهدی گفت : شما به دل نگیرین ... اون الان خیلی اعصابش خورده , وقتی اینطور عصبی میشه نمی فهمه چیکار می کنه و چی می گه ...
    تو هم بابا , سخت نگیر ... فکراتو بکن و به من خبر بده ...


    اما به محض اینکه با آقای زاهدی وارد حیاط شدم , نسترن به من حمله کرد و شروع کرد به زدن من ... تو سر و سینه ی من می کوبید و رکیک ترین فحش ها رو می داد ...
    آقای زاهدی و فریده جون گرفتنش ... تو حیاط سر و صدای زیادی بلند شد ...
    نسترن جیغ می کشید و فحش می داد و هر چی حرف نامربوط بود به من نسبت داد و من فقط دستشو گرفته بودم و صورتم رو می کشیدم کنار که چنگ نزنه ...
    مامان برگشت رفت تو اتاق و درو بست ...
    و بالاخره پدر و مادرش به زور اونو که فریاد می زد نمی ذارم راحت زندگی کنی ... پدرتو درمیارم ... منو بدبخت کردی تو هم باید بدبختی بکشی ... کثافت ... کثافت ... , از من جداش کردن
    بالاخره اونو به زور از در بردن بیرون ...
    من مات و مبهوت وسط حیاط مونده بودم ...
    کاری رو که اصلا فکرشم نمی کردم به سرم اومده بود ...
    دو دستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم : واویلا ... ای خدای بزرگ این کیه دیگه نصیب من بیچاره شد ...


    اون صحنه مثل یک سایه ی سیاه تمام وجود منو گرفت و یک نفرت غریب تو قلبم نشست ...
    داشتم فکر می کردم کجای کارو اشتباه کردم ...
    چرا ما به این روز افتادیم ؟ امکان داشت که منم تو این ماجرا گناهکار باشم ؟ یک آدم که نمی تونه بیخودی اینقدر از دست یکی عصبانی باشه ...
    باید باهاش حرف بزنم ببینم واقعا چی فکر می کنه و من چیکارش کردم ؟ مشتم رو گره کرده بودم و دلم می خواست بکوبم به دیوار ...
    وقتی برگشتم به اتاق دیدم مامان داره گریه می کنه ...
    رفتم سراغش و گفتم : ترسیدین ؟ رفتن ... تموم شد ... مامان جون ببخشید تقصیر من بود ...

    گفت : نه تقصیر تو که نبود ولی دلم برای نسترن سوخت ... چرا اینطوری شده ؟ اون که دختر آرومی بود ...
    گفتم : چیزی نیست , الان آرومش می کنن ... نگران نباشین پدرش باهاش حرف می زنه ... شما دیدین چیکار کرد ؟ همیشه با من همین کارو می کنه ...
    هر مردی تا حالا بود صد بار دستشو روی اون بلند کرده بود ولی به خدا من یک تلنگر هم بهش نزدم ....

    و متاسفانه دیگه طاقت نیاوردم و سرمو گذاشتم تو دامن مامان و زار زار گریه کردم ...
    حالم خیلی بد بود ... به بن بست خورده بودم و راهی به نظرم نمی رسید ...
    حتی مامان هم که شب قبل کلی منو نصحیت کرده بود , دیگه زبونش بند اومده بود و چیزی به فکرش نمی رسید که به من بگه ...
    حتی نمی تونستیم همدیگر رو دلداری بدیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۸/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم




    یک ساعت بعد طاقت نیاوردم و زنگ زدم به آقای زاهدی ...
    فورا گفت : جانم بابا ؟ تو خوبی ؟
    گفتم : می خواستم حال نسترن رو بپرسم ...

    گفت : خیلی آقایی ... مرسی بابا , شرمنده شدم ... یک عالم دعواش کردم ولی الان آروم شده , خوبه ... نگران نباش ...
    احساس کردم طوری حرف می زنه که نسترن متوجه بشه که مخاطبش منم , چون با صدای بلند گفت : بروز جان یکم صبر داشته باش بابا , این چیزا برای همه ی زن و شوهر ها پیش میاد ...
    وقتی گوشی رو که قطع کردم پشیمون شدم که زنگ زدم ... نباید می زدم و این هم از اشتباهات من بود ...
    حالا نسترن امیدوار میشه که راه برگشتی وجود داره و من به هیچ عنوان اینو نمی خواستم ...
    روز بدی رو گذروندیم ... هم من و هم مامان ساکت بودیم ...
    فشارش به شدت بالا رفته بود و با وجود اینکه قرص فشار خورده بود , هر بار که کنترل می کردم تغییری نمی کرد ...
    روزای جمعه رستم و سهراب حتما به مامان سر می زدن ... اون روز چون مامان از شب قبل دعوتشون نکرده بود , بعد از ظهر بی خبر دسته جمعی اومدن ...
    رستم که گهگاهی پای درددل من می نشست فورا متوجه شد که من دچار دردسر شدم ...
    وقتی جریان رو شنید , خیلی از دست من عصبانی شد که چرا زودتر به اون نگفتم و چرا اینقدر بی عرضه از آب دراومدم ...
    می گفت : باورم نمی شه که تو جُربزه ی زن داری نداشته باشی ... من و سهراب رو ببین ...

    گفتم : بیخودی داداش حرفی رو که نمی دونی نزن ... تا در موقعیتش قرار نگیری نمی تونی قضاوت کنی ... مژگان و شیرین هر دو فرشته ان , مگه می شه با نسترن مقایسه کنیم ؟ ... گیر بد نیفتادی تا بفهمی من چی می گم ...


    اون شب هر کس نظری می داد ولی همه بی فایده و وقت تلف کردن بود ... از اون بحث خوشم نمی اومد ... هنوز با همه ی بلاهایی که نسترن سرم آورده بود , دلم نمی خواست در موردش کسی حرف بدی بزنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۶/۸/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم




    فردا رفتم شرکت ... حدود ساعت ده بود که تلفن زنگ خورد ... دیدم نسترنه ...

    سرم شلوغ بود و نمی تونستم جواب بدم ... آخه هر چی می گفتم ممکن بود بازم حرفمون بشه و اونجا صحیح نبود ...
    ولی با خودم تصمیم گرفتم یک جا بشینم و دوستانه با اون حرف بزنم و مسائل رو براش روشن کنم و بگم که دیگه نمی تونم به این زندگی ادامه بدم ...
    اگر کسی دور و برمون باشه اون حتما دوباره بد حرفی می کنه و به جایی نمی رسیدیم ...
    از شرکت که اومدم بیرون باید از طرف آموزشگاه می رفتم به یک اداره ی دولتی برای آموزش کامپیوتر ... با عجله خودمو رسوندم ... بیست و سه نفر منتظر من بودن که درس رو شروع کنم ...
    تا ماژیک رو برداشتم , تلفنم که یادم رفته بود خاموش کنم زنگ خورد ...
    فکر کردم بازم نسترنه ولی فریده جون بود ...
    عذرخواهی کردم و از کلاس اومدم بیرون و جواب دادم ...
    با صدای بلند در حالی که از شدت گریه نمی تونست حرف بزنه , گفت : برزو نسترن باز خودکشی کرده ... برزو .. .چیکار کنم ؟ باباشم نیست ... بچه ام داره می میره ... ای خدا ... بچه ام ...

    پرسیدم : دارن کجا می برینش ؟
    دیگه حال خودم نبودم ... با عجله برگشتم و کلاس رو تعطیل کردم و رفتم بیمارستان ...

    تو راه زنگ زدم به رستم و گفتم : من چیکار کردم داداش؟ ... من چیکار کردم ؟ ... نسترن خودکشی کرده ... اگر بمیره تقصیر منه ... داداش به دادم برس ...
    گفت : بگو کجایی ؟ منم میام ... نگران نباش , چیزیش نمی شه ...
    ولی فکر می کردم اگر مثل اون دفعه قرص ها رو شب خورده باشه و تازه فهمیده باشن کارش تموم شده ...
    وقتی رسیدم بیمارستان تازه داشتن معده ی نسترن رو شستشو می دادن ... در باز بود و منم رفتم تو ولی برخلاف اون بار نسترن به هوش بود و فریاد می زد : نمی خوام ... نکنین ... بدم میاد ...

    خیالم راحت شد که خطری متوجه اش نیست ... خیلی زود هم کارش تموم شد و بردنش تو اورژانس روی یک تخت خوابوندن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۶/۸/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و ششم

    بخش چهارم




    با فریده جون رفتیم پیش دکترش ...
    من پرسیدم : چی شده آقای دکتر ؟ حالش خوبه ؟

    پرسید : شما شوهرشی ؟
    گفتم : بله , ایشون هم مادرشون هستن ...
    گفت : حالش خوبه ولی یک چیزی می خواستم بهتون بگم ... فکر کنم زیاد قرص نخوره بوده , شایدم می خواسته شماها رو بترسونه چون از اول که آوردنش حالش بد نبود .. .
    وقتی آوردنیش خودشو زده بود به خواب و بیهوشی چون زود واکنش نشون داد ... شاید یک مشکل روحی داشته باشه که این طوری می خواسته جلب نظر کنه ...
    می تونین ببرینش ولی مراقبش باشین ... نذارین بفهمه من اینو به شماها گفتم ... مراقبش باشین ممکنه برای اثبات کارش دوباره دست به این کار بزنه ...
    فریده جون نگاهی به من کرد و گفت : نسترن نمی تونه از تو بگذره , برای همین این کارا رو می کنه ... امشب بیا خونه ی ما حرف بزنیم و مشکلتون رو حل کنین ...


    ساکت موندم چون جای حرف زدن نبود ... رفتم پیش نسترن ... تا چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن و آغوشش رو برای من باز کرد و گفت : برزو , اومدی عزیزم ؟ ... تنهام نذاشتی ؟
    می دونم هیچ وقت تنهام نمی ذاری ...

    رفتم جلو ... دست هاشو دور گردنم حلقه کرد ... چشم هام پر از اشک شد و بغلش کردم ...
    راستش دلم براش سوخت ...
    با گریه گفت : تو رو خدا تنهام نذار ... هر کاری تو بگی می کنم ... می دونم داری تنبیهم می کنی ولی اگر تو نباشی این زندگی رو نمی خوام ... برزو بیا مشکلاتمون رو حل کنیم ...

    گفتم : حالا باشه بعدا باهات حرف می زنم ...
    موقعی که از بیمارستان اومد بیرون , زیر بازوی منو گرفته بود و ولم نمی کرد ... با التماس گفت : بریم خونه ی خودمون , اونجا حرف بزنیم ...

    و به فریده جون گفت : من با برزو می رم ...
    فریده جون گفت : نه مادر ... امشب مریضی , بیاین خونه ی ما ... برزو هم بیاد اونجا ...
    گفتم : نسترن تو با فریده جون برو , من بهت زنگ می زنم ...

    خودشو محکم به من چسبوند و گفت : نمی ذارم بری جایی ...

    گفتم : کلاس دارم , خودت می دونی ... قول می دم باهات تماس بگیرم ...
    گفت : پس تا خونه ی مامان منو ببر ... تا اونجا با تو باشم و حرف بزنیم ...
    گفتم : باشه , بیا سوار شو ...
    کنارم نشست و گفت : یخ کردم , دارم می لرزم ...
    کتم رو در آوردم و انداختم روی شونه هاش و رفتم نشستم پشت فرمون و راه افتادم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۶/۸/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم



    یکم که رفتم , دستشو گذاشت روی دست من و پرسید : دیگه منو دوست نداری ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ یعنی اینقدر از من سیر شدی ؟
    گفتم : نسترن جان اصلا مسئله ی ما این نیست ... دوست داشتن و نداشتن درد ما رو دوا نمی کنه ... من ازت گله دارم خیلی هم زیاد ...
    معلومه که من عاشق تو بودم ولی تو واقعا نمی دونی تو زندگی چی می خواهی ... خودت هم نمی دونی از من چه انتظاری داری ؟ نمی خواهی احساس منو در نظر بگیری ... در عین حال هیچ وقت از زندگی ابراز رضایت نمی کنی و من دیگه از بس تلاش کردم که تو رو راضی نگه دارم , خسته شدم ...
    منم برای خودم آرزوهایی دارم ... آرامش می خوام و چون کسی نیستم که به زنم خیانت کنم و یا دلم بخواد تو رو اذیت کنم , از تو هم انتظار داشتم حداقل قدر این کارایی رو که برات کردم رو می دونستی ...
    گفت : الان بحث نکن , حالم خوب نیست ... فقط بهم بگو دوستم داری یا نه ؟ ... من همیشه تو تردید بودم که تو منو دوست داری یا داری به زور با من زندگی می کنی ؟ ...
    گفتم : آره ... با اینکه دوستت داشتم خیلی ساله که دارم به زور باهات زندگی می کنم چون رفتارت با من خوب نبود ...
    گفت : چیکار کردم ؟ هر کاری از دستم برمیومد برات کردم , تو اون وقت مژگان شپشو رو به رخ من می کشی و رفتار اونو به سرم می زنی ... هیچ وقت یادم نمی ره که تو  این کارو با من کردی ... اون همه فداکاری رو از من ندیدی ... اون همه بهت محبت کردم , ندیدی ... اون وقت رفتی از من پیش مادرت بد گفتی و برای اینکه اون خوشش بیاد , اون حرفای بد رو به من زدی ...
    اصلا چرا راهِ دور می ری ؟ اون شب خونه ی ندا با من چیکار کردی ؟ من دیگه نمی تونم سرمو جلوی دوستام  بلند کنم ... از اون شب هر کی زنگ زده از خجالتم جواب ندادم ولی تو به جای معذرت خواهی گفتی منو طلاق می دی ...
    من به جای تو از پدر و مادرم شرمنده شدم ... تو این کارهای خودت رو ندیدی ؟ یک کم فکر کن ببین با من چه کردی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۶/۸/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و ششم

    بخش ششم




    آه بلندی کشیدم و یک بار دیگه مطمئن شدم نمی تونم با نسترن زندگی کنم ...اون عوض شدنی نبود ...

    یا باید خودم رو قربونی اون می کردم یا ازش جدا می شدم ... ترجیح دادم سکوت کنم و اون تا در خونه , ناروا گفت ...
    خودش دلش برای خودش سوخت ... گریه کرد و از من خواست که خودمو اصلاح کنم تا اون منو ببخشه ...
    در خونه که رسیدم , باز موضع خودشو عوض کرد و با مهربونی گفت : تو رو خدا بیا بریم بالا ... امشب پیش من بمون ...
    گفتم : تو برو بهت زنگ می زنم , الان کلاس دارم ...
    فریده جون پشت سر من رسید ...

    نسترن ولم نمی کرد و از ماشین پیاده نمی شد ...
    فریده جونم اصرار کرد که بیا تو ولی هر طوری بود از دستشون فرار کردم و رفتم ...
    در حالی که گیج تر و بلاتکلیف تر از همیشه شده بودم ...
    فرمون رو گرفتم و همین طور که رانندگی می کردم , فریاد زدم : پدر سگ , کیسه بوکس می خواد ... خداااا ... خدااااا به دادم برس ...

    چرا من نمی تونم تصمیم بگیرم ؟ ... ای خدا تو شاهدی که دیگه توان ندارم با این زن زندگی کنم ...
    خدایا راه درست رو تو جلوی پام بذار ...
    با تلفن رستم یکم آروم شدم ... پرسید : کجایین ؟ من تو بیمارستانم , پیدات نمی کنم ...

    تازه یادم افتاده بود که رستم هم قرار بود بیاد بیمارستان ...
    گفتم : ببخشید داداش , زود مرخص شد ... بردمش خونه ... شما دیر رسیدین ... میشه بیای خونه ی مامان باهات حرف بزنم ؟ ...
    گفت : رو چشمم ... خودتو ناراحت نکن , برو خونه منم مژگان و کیان رو برمی دارم شب میایم اونجا ؛ با هم تصمیم می گیریم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۱   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سی و هفتم

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول



    وقتی به گوش مامان رسید که نسترن دوباره خودکشی کرده , اونقدر ناراحت شده بود که تمام شب با من حرف زد و قاطع از من خواست هر طوری شده با نسترن زندگی کنم و یک راهی برای خوب شدن اون پیدا کنم و دیگه از جدایی حرفی نزنم ...

    و این برای من یعنی مرگ تدریجی ...
    مرتب منظره هایی که نسترن برای من به عنوان کابوس ساخته بود , میومد جلوی نظرم ...
    ولی مژگان و رستم مخالف بودن و می گفتن دلیلی نداره برزو یک عمر این وضع رو تحمل کنه ... اومدیم بچه دار شدن , این وسط یک نفر دیگه رو با خودشون بدبخت می کنن ...
    حالا چه راهی رو باید انتخاب می کردم که دوباره اشتباه نکرده باشم و فردا افسوس نخورم , نمی دونستم ...
    فقط با خدا راز و نیاز می کردم و ازش کمک می خواستم که راه درست رو جلوی پام بذاره ...
    اون شب من نه پیش نسترن بر گشتم , نه بهش زنگ زدم ...
    اونم نزد و در کمال تعجب یک هفته ای ازش خبری نبود ...
    چند بار خواستم زنگ بزنم ولی فکر کردم که ممکنه باز اون امیدوار بشه و من نتونم جلوش مقاومت کنم چون هنوز ته قلبم احساس وابستگی می کردم ...
    گاهی که فکر می کردم اگر از هم جدا بشیم اون چیکار می کنه و ممکنه زن کس دیگه ای بشه غیرتی می شدم و خونم به جوش میومد و در این تلاطم سخت روزها از پس هم می گذشتن ...
    کم کم داشتم فکر می کردم نسترن هم داره راضی میشه که به خوبی و خوشی طلاق بگیریم و هر دومون از این کابوس در بیایم ولی این تردید به جونم افتاده بود که آیا من واقعا دیگه دوستش نداشتم ؟

    و باز یاد کارایی که با من کرده بود می افتادم و نمی تونستم تصور کنم روزی اون همه مشتاق و شیدای اون بودم و حالا اونقدر در نظرم خار و کوچیک شده بود که از مواجه شدن با اون هم اجتناب می کردم ...


    تا یک روز صبح ...
    مامان که باید داروخونه رو خودش باز می کرد , زودتر از خونه بیرون رفت ... منم پشت سرش آماده شدم و راه افتادم ... به محض اینکه پامو از در گذاشتم بیرون ,  یک مامور و دو نفر دیگه  اومدن جلو و با حکم جلب منو دستگیر کردن و بردن کلانتری ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۰   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم




    نسترن یا بهتر بگم آقای زاهدی , مهرِ اونو اجرا گذاشته بود ...
    مهری که وقتی من اعتراض کردم , با چرب زبونی و مهربونی و بابا جان گفتن منو وادار به قبول هزار و سیصد و شصت و پنج تا سکه کرده بودن که فقط به فقط برای حفظ آبروشون بود و من تعهدی به اون سکه ها ندادم و وقتی همون جا به آقای زاهدی گفته بودم من زیر بار این همه سکه نمی رم , دستی به شونه های من زد و گفت : نگران نباش بابا , من با توام ... می دونم , می دونم بابا جان ... فقط برای این که سر عقد بد نباشه اینقدر اعلام می کنیم وگرنه برای ما اصلا مهم نیست ...
    و این طوری با وجود نارضایتی من همون مقدار سکه رو تو قباله ی ازدواج نوشتن و سر عقد , خوندن و حالا برای همون سکه ها داشتن منو می بردن به کلانتری ، شایدم زندان ...
    خیلی ناراحت نبودم و فکر می کردم اصلا چیز مهمی نیست ولی برای کارام نگران بودم ...
    اول زنگ زدم شرکت و با آقای جهانی حرف زدم بعدم زنگ زدم به آقای زاهدی ...
    جواب داد و گفت : جانم بابا ؟ خوبی چه خبر ؟

    گفتم : منو گرفتن برای مهریه ... شما اجرا گذاشتین ؟
    یکم مکث کرد و با خونسردی هر چه تمام تر گفت : نمی دونم چی بگم ؟ به خواست نسترن بود ... به هر حال اگر شما می خواهی زندگی کنی که منتفی میشه و مشکلی نیست ... اگر نخواسته باشی بابا جان , باید مهرشو بدی دیگه ... روالش همینه ... چند وقته قرار بود و به من قول دادی بیای و حرف بزنیم ولی نیومدی و خبری هم ازت نشد ...
    درست نیست بابا جان اینطوری رفتار کردن ... تو داری نسبت به من بی حرمتی می کنی ...
    گفتم : شما راست می گین ولی می خواستم نسترن آروم بشه و خودمم کمی فکر کنم تا بتونم درست تصمیم بگیرم ولی قضیه ی مهر چیز دیگه ایه ...
    شما که در جریان هستین این مهر مورد قبول من نبود ... خودتون گفتین فورمالیته است ... نگفتین ؟ ...
    گفت : برزو جان مهر که چیزی نیست که کسی به زور قبول کنه ... من یادم نیست , اصلا به خاطر نمیارم جریان چی بود ... ولی حتما شما قبول کردین که تو قباله نوشتیم ... تو پسر زرنگی هستی می دونی داری چیکار می کنی ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۵   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم



    گفتم : یعنی من این قدر احمقم که با وجود اینکه می دونم این مقدار سکه رو ندارم قبول کردم که پرداختش کنم ؟
    نه شما نمی خواد جواب بدین ... هستم ... من احمقم ...
    باشه ... من داشتم دنبال چاره می گشتم که نسترن رو معالجه کنم و برگردیم سر زندگی ولی خدا بهم کمک کرد برم زندان و تو زندان دختر شما اسیر نشم ... ممنونم بابا جان ...
    گفت : ناراحت نباش , من با نسترن حرف می زنم ... چرا عصبانی میشی ؟ خودت بهش زنگ بزن تا از خر شیطون پیاده بشه ...
    گفتم : ببخشیدها , ان شالله هیچ وقت از این خر پیاده نشه که جاش اونجاست ...

    و گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به دایی مجید و جریان رو گفتم ...
    اون آشناهای زیادی داشت و می تونست برام یک وکیل بگیره ...

    تا من رسیدم دم کلانتری , دایی اونجا منتظرم بود ...
    چشمش که افتاد به من , با عصبانیت گفت : چی شده ؟ ماهرو برام تعریف کرده ... نمی خواهی آشتی کنی ؟ به این زودی زندگی تو بهم زدی ؟ نکن برزو جان , بچه بازی که نیست ...
    گفتم : وکیل برام بگیر , ممکنه برم زندان ... تو این ماجرا چیزی از قانون نمی دونم , لطفا یکی رو پیدا کن ... یک کاری بکن دایی ...
    گفت : از اون بابت که خیالت راحت باشه ...


    منو بردن تو اتاق رئیس کلانتری و بازجویی شدم و گوشی و وسایلم رو گرفتن و بردن ته سالن توی یک اتاق حبس کردن و درو بستن و رفتن ...
    اونجا نه کسی بود , نه صندلی که روش بشینم ... یکم قدم زدم ... نمی دونستم چی میشه ...
    راستش ترسیده بودم ... دوست نداشتم برم زندان ... حالا می فهمیدم که به زبون آوردنش آسون بود ولی تو دلم وحشتی ایجاد شده بود که نگفتنی ...
    با این حال وقتی یادم میفتاد که یک بار دیگه با نسترن حرف بزنم , پشتم می لرزید چون حالا اون از جایگاه قدرت می خواست با من روبرو بشه و من اینو نمی خواستم ...
    داشتم فکر می کردم اگر شده قید همه کارهامو بزنم و برم زندان ، دیگه باهاشون تماس نمی گیرم و اشتباهم رو با اشتباه دیگه جبران نمی کنم ...
    هر لحظه داشتم از نظر روحی از نسترن دورتر و دورتر می شدم و حالا توی اون اتاق می فهمیدم که نسترن اصلا معنای عشق رو نمی دونه ...
    چقدر خوبه که ما آدما خودخواهی رو با عشق اشتباه نگیریم ... اون منو می خواست برای خودش ... مردی که فقط به ساز اون برقصه ...
    خودشم بارها گفته بود که معلومه که برای خودم می خوام ... من تو رو از اون فلاکت درآرودم که مال من باشی ...
    غافل از این بود که من نمی تونستم تا ابد عروسک خیمه شب بازی اون باشم و تا جایی که شرف خودمو زیر سوال نبرم , طاقت آوردم ...
    اگر حتی اون روزها هم نسترن درست رفتار می کرد شاید بازم من گول می خوردم ولی همون زمان هم تمام کاراش بر اساس خودخواهی و بی عقلی بود و این طوری تمام راه ها رو بسته بود ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۹   ۱۳۹۶/۸/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم




    نیم ساعت بعد در باز شد و رستم و سهراب و مامان و حتی بابابزرگ رو هراسون پشت در دیدم ...
    مامان با چشم های گریون منو بغل کرده بود انگار ده ساله همدیگر رو ندیده بودیم ...
    گفتم : چه خبره همه اومدین ؟ ...
    دایی گفت : چون تو بازداشتگاه کسی نبود اجازه دادن بیایم اینجا تو رو ببینیم ...

    خوب از این که اونا به فکرم بودن , قوت قلبی گرفتم ... سهراب و دایی رفتن تا سند و جواز کار و ضامن بذارن و منو در بیارن ...
    افسر نگهبان خیلی با ما راه اومد و دلش برای من سوخت ... می گفت این روزا ازاین موارد خیلی زیاد دارن و اونم با تمام کسانی که به این شکل بازداشت میشن راه میاد ...
    ساعت یک بعد از ظهر من آزاد شدم و قرار شد فردا ساعت ده تو دادگستری باشم ...
    پس موقتاً با بقیه برگشتم خونه ...
    ناهار خوردم و یک ساعتی خوابیدم و رفتم کلاس ...
    قرار بود با دایی و رستم سر شب بریم پیش یک وکیل ... باید همون شبونه کارامون رو می کردیم ...
    این بود که یک کلاس رو برگزار کردم و دومی رو کنسل و برگشتم خونه ... اصلا حال درس دادن نداشتم ...
    از دنیا و از خودم بیزار شده بودم ... من تا اون زمان نشنیده بودم که زنی مردی رو این طور تحت فشار قرار بده و از بی عرضگی خودم بیشتر شاکی بودم ...
    سه تایی رفتیم پیش وکیل ... با حرفایی که اون زد یکم از ترسی که به جونم افتاده بود برای زندان رفتن کم شد ... می گفت : فعلا با این دو تا ضامن می تونی آزاد باشی تا جواب اعسار شما بیاد ... بعد صد و ده تای اونو  قسط بندی می کنم و فوقش ماهی یک سکه باید بدی , تموم میشه می ره ... ولی اگر چیزی به نامت باشه می تونن اونو توقیف کنن ... اگر پول زیادی تو بانک داری , اول وقت فردا انتقال بده ...
    پرسیدم : مثلا چقدر داشته باشم ؟

    گفت : تا سی چهل میلیون چیزی نمی شه ...
    گفتم : نه بابا , اونقدر ندارم ... زنم فورا می فهمید و برمی داشت ...
    گفت : ولی ماشین رو نمی تونی کاری بکنی , دیگه برای انتقالش دیر شده ... اگر توقیف کنن , ازت می گیرن ...
    خیلی پریشون و درمونده شده بودم ... اون وضع برای من که عادت به جنگیدن و مبارزه با کسی رو نداشتم , منو در شرایط سختی قرار داده بود ... اونقدر که فکر می کردم به درک می رم باهاش زندگی می کنم ، از زندان رفتن که بهتره ...

    و گاهی هم چنان از نسترن متنفر می شدم که حاضر بودم تن به هر کاری بدم ولی دیگه زیر بار ناسزاها و زورگویی های اون نرم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان