داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سوم
بخش ششم
اون روز , آیدا سر ساعت اومد دنبال من و رفتیم به اون تولد ...
یک خونه ی چهار طبقه تو خیابون شریعتی ... در بزرگ آهنی باز شد ...
سمت راست حیاط یک راهی بود که به شش تا پله ی بلند ختم می شد ... بقیه ی حیاط باغچه کاری و آبنما بود ...
وارد یک راهرو شدیم ... یک خانم پیر شاید هفتاد ساله با شلوارک و تاپ که یک ژاکت هم روی شونه هاش انداخته بود و یک سیگار لای انگشتش و ناخن های لاک زده ی بلند , با یک خانم میانسال که لباس خواب به تن داشت و تمام بدنش از زیر اون پیدا بود , حرف می زدن ...
من از خجالت رومو برگردوندم و از کنار اونا رد شدیم ...
آیدا سلام کرد ... اون خانم پیر با دقت نگاهی کرد و گفت : آیدایی ؟
گفت : بله سودی جون ...
روشو بر گردوند و به حرفش با اون خانم ادامه داد ...
ما چهار طبقه از پله ها رفتیم بالا ...
از آیدا پرسیدم : خانمه رو می شناختی ؟
گفت : آره سودی جون بود , مادربزرگ پریسا ... اون خانم هم مامانش بود ولی با من زیاد خوب نیست ... منم بهش سلام نکردم ...
گفتم : چه رابطه های جالبی , چه مادر بزرگ جالب تری ... مگه اونا تولد نمیان ؟ ...
گفت : واااا ؟ برزو ؟ اونا بیان چیکار ؟ ...
گفتم : واااا ؟ آیدا ؟ خوب بیان تولد دخترشون ...
گفت : گمشو , شوخی می کنی ....
راستش یکم گیج شدم ...
به یک هال کوچیک وارد شدیم ... پرسیدم : تو مطمئنی اینجاست ؟ مثل اینکه خبری نیست , مامانشم خبر نداشت ... به خدا آیدا بیا برگردیم ... چون با لباس خواب اومده بود بیرون ...
گفت : بیا بریم ... صد بار تا حالا اومدم ...
و زنگ زد ... یک مرتبه در باز شد و صدای وحشتناک موزیکی که با صدای خیلی بلند نواخته می شد و رقص نور و یک عده که اون وسط بالا و پایین می پریدن , به من فهموند که اشتباه نیومدیم و اینجا تولده ...
دیگه از اون به بعد نمی شد فهمید کی چی می گه ولی اینو فهمیدم کسی که درو باز کرد , خود پریسا بود ...
بیشتر از پنجاه نفر توی یک دود غلیظ می رقصیدن ... انواع مشروبات الکلی ... مواد ... هر چیزی که فکرشو بکنی به راحتی در دسترس بود ...
در گوش آیدا گفتم : نگیرنمون ؟
گفت : عمراً ... صدا از اینجا بیرون نمی ره ... پنجره ها سه جداره ست ... درا قفل مرکزی دارن ... پایین مامور داره با زنگ خطر ... خیالت راحت ...
گفتم : اینجا ایرانه ؟ باورکردنی نیست ... ببین پسر دخترا رو چی پوشیدن ؟ وایییی , عجب جایی منو آوردی ...
آیدا زد تو پهلوی من و گفت : چشمت رو درویش کن , فقط باید منو نگاه کنی ...
گفتم : چه توقع های بیجا داری ؟ چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی ؟ اگر می خواستی تو رو نگاه کنم , برای چی منو آوردی اینجا ؟
چند تا از دوستای دانشگاهی اومدن جلو و خوشحال شده بودن که من بالاخره تو مهمونی های اونا شرکت کردم و می خواستن به من مشروب بدن ...
با همون لحن شوخی و خنده گفتم : مامانم دعوا می کنه ...
و از زیرش در رفتم ... همین طور که اطراف نگاه می کردم , چشمم افتاد به پیراهنی که مامانم دوخته بود ... من اون پیراهن رو بارها و بارها روی مانکن مامان دیده بودم و برای من قابل حدس بود که اون دختر با این که پشتش به من بود و داشت با کسی حرف می زد , باید نسترن باشه ...
ناهید گلکار