داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هفتم
بخش اول
گفتم : سلام , خوش اومدین ... مامان منتظرتون هستن ... تنهایین ؟
در حالی که دستپاچه به نظر می رسید , گفت : آره , مامانم کار داشت ... مزاحم نیستم ؟ ...
گفتم : نه , بفرمایید تو ...
رفت طرف در اتاق و برگشت و چشم هاشو طرف من خمار کرد و پرسید : تو نمیای ؟
گفتم : نه , من دارم حیاط رو جارو می کنم ... اگر نکنم مامانم می کنه ...
گفت : پس تو کارِ خونه هم می کنی ...
گفتم : من اصلا کوزت شونم ...
باز همون خنده ی قشنگ و بانمک رو به من تحویل داد و گفت : کمک نمی خواین ؟ حاضرم با هم جارو کنیم ...
گفتم : نه بابا , یک دونه کوزت برای این خونه بسه ...
نگاهی به من کرد و یک سری با ناز تکون داد و رفت تو ...
با اون نگاهی که اون به من کرده بود و خنده ای که تحویل من داده بود , دلم خواست دنبالش برم ولی جارو رو برداشتم و مشغول شدم ... البته برگ ها رو تند و تند جمع کردم ریختم تو باغچه و زود خودمو رسوندم ... ولی نسترن با مامان رفته بودن تو اتاق و در را هم بسته بودن ...
رفتم تو آشپزخونه .. .
دو تا چایی ریختم که براشون ببرم تو اتاق که اونا اومدن بیرون ... نسترن گفت : ماهرو جون تو رو خدا زیاد خودتون رو اذیت نکنین , فقط اون آبی رو تا دهم برام بدوزین کافیه ... اون دو تا دیگه رو اصلا عجله ندارم ...
مامان گفت : باشه , تو دوشنبه بیا پرو ، یک کاریش می کنم ...
صدای زنگ در اومد ... مامان آیفون رو برداشت و گفت : سلام , بفرمایید تو ...
نسترن رفت به طرف در ...
همین طور که سینی چایی دستم بود , گفتم : کجا ؟ مگه چایی نمی خورین ؟
گفت : برای من ریختی ؟
گفتم : بله , برای شما و مامان ...
زود اومد تو آشپزخونه و گفت : دستت درد نکنه ... همین جا می شینم ...
مامان رفت به استقبال یک مشتری دیگه اش و سلام احوالپرسی کردن و رفتن تو اتاق ...
نسترن گفت : کوزت , من با قند چایی نمی خورم ، شوکولات داری ؟
گفتم : آخ خدا مرگم بده خواهر , یادم رفت ... الان میام ...
خندید و گفت : اگر نداری خودتو ناراحت نکن , خرما هم باشه خوبه ... فقط قند نمی خورم ...
ظرف شوکولات رو برداشتم ... در یخچال رو باز کردم خرما رو با دست دیگه برداشتم و هر دو رو گذاشتم جلوش و گفتم : دیگه چی ؟ حالا بگو جون آدمیزاد ؛ همین الان برات میارم ...
گفت : جون آدمیزاد ؟!! ... توقع همچین حرفی رو نداشتم ...
چشم هامو از هم باز کردم و نگاش کردم ... اونم تو صورت من خیره شد و دوباره گفت : جون آدمیزاد ...
با دو دست گلومو گرفتم و خودمو انداختم رو میز ...
از خنده غش و ریسه رفت ...
تو دلم گفتم فدات بشم اینقدر قشنگ می خندی ...
همین طور که می خندید و نمی تونست جلوی خنده شو بگیره , هی به من می گفت : پاشو ... پاشو بسه دیگه ... الان چاییم می ریزه ...
ناهید گلکار