خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش هفتم




    تلفنم خاموش بود و ترجیح می دادم جواب کسی رو ندم ...

    هنوز از کاری که آیدا کرده بود اعصابم سر جاش نیومده بود  ...
    وقتی رسیدم خونه , دیدم چشمای مامان برق می زنه و انگار منتظر من بود که چیزی به من بگه ...
    ما دو نفر خوب همدیگر رو می شناختیم ... این بار من پرسیدم : چی شده ؟ مثل اینکه حالا موهای سر شما سیخ شده ... می خوای چیزی به من بگی ؟ ...
    گفت : بشین یک چایی بریزم , برات تعریف کنم ...

    پرسیدم : وقت دارم لباس عوض کنم ؟ ...
    گفت : آره عزیزم , عوض کن تا من چایی می ریزم ...
    لباس عوض کردم و دست و صورتم رو شستم ...
    بلند گفت : طولش نده , بیا می خوام باهات حرف بزنم ...
    کنارش نشستم و گفتم : نه بابا , مثل اینکه خیلی جدیه ... مامان پر طاقت من , طاقت نداره ... چیزی شده ؟
    گفت : امشب من سرِ خود یک کاری کردم ... نمی دونم چقدر کار درستیه ولی کردم دیگه ...
    گفتم : شما هر کاری بکنی به نظر من درسته ...
    گفت : ولی این بار خودم خیلی مطمئن نیستم  ولی ان شالله خیره ... به امید خدا ...

    و یک نفس عمیق کشید و ادامه داد : برزو جان راستش زنگ زدم به فریده برای لباسش ... چند وقته نیومده بود ببره , نسترن هم همینطور ...

    فریده گوشی رو برداشت ...
    گفتم : چرا نمیای ؟ ...
    گفت : ان شالله مزاحم می شیم ... حالا یک شب شما بیا خونه ی ما ... این همه ما به شما زحمت دادیم , اقلا جبران کنیم ... من یک مرتبه نمی دونم چی شد , شایدم قسمت , به هر حال از دهنم در رفت و گفتم ما که می خواستیم یک شب وقت بگیریم خدمت شما برسیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۶/۷/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت دوازدهم

  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۶/۷/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوازدهم

    بخش اول



    راستش خیلی از این حرف من استقبال کرد و با خوشحالی گفت : برای چی ؟ برای بچه ها ؟ ...
    دستپاچه شده بودم ... نمی دونستم چی بگم ...
    گفتم : خوب بله ... بیایم برای بچه ها حرف بزنیم , اگر شما اجازه بدی ...
    اونم فورا گفت : وای ماهرو جون این حرف چیه می زنی ؟ اجازه ی منم دست توست ... قدمت روی چشمم عزیزم ... فردا شب شام بیا ... به خدا از کی می خواستم خودم دعوتت کنم ...
    خلاصه اینطوری شد ... حالا چیکار کنیم برزو ؟ تو موافقی ؟ ...
    گفتم : عجب ... می دونستم فریده جون خیلی از من خوشش میاد ولی نه تا این اندازه ...
    نسترن می گفت هر کجا می خوام برم گیر می ده , به جز وقتی می خوام بیام پیش تو ... حالا چرا اینقدر با من موافقن , نمی دونم ... ولی می دونم که خاطر منو خیلی می خوان ...
    پسرتو دست کم گرفتی ماهرو خانم ... مثل اینکه حسابی  رو بورسم ... تازگی یک عالمه خواستگار برام پیدا شده خواهر ...
    به کی بله بگم ؟ ...
    مامان در حالی که صورتش بعد از مدت ها از هم باز شده بود و می خندید , گفت : آره بابا ... انگار منتظر تلفن من بود , بدون رودروایسی خودش پیشنهاد کرد ... 
    این طوری که نشون می ده اگر خواستگاری کنیم قبول می کنن ... خوب شرایط تو رو هم که می دونن , پس حتما صبر می کنن تا تو وضعیتت روبراه بشه ... تو که به نسترن وعده و وعید ندادی مادر ؟ ... نه , نه می دونم تو اهل همچین کاری نیستی ...
    پس چرا می خوان دخترشون رو بدن به تو ؟!
    گفتم : جاذبه ... از نیروی جاذبه ی پسرت غافل نشو ... تازه من فهمیدم که سنگ مار دارم ...
    مامان بلند خندید و گفت : مهره ی مار , نه سنگ مار ...
    گفتم : همون که شما می گی رو دارم وگرنه باید مغز خر خورده باشن به من یک لاقبا دختر بدن ...
    خوب بدن , ما هم می گیریم .. خوب نیست تو هوا ولش کنیم ...
    مامان گفت : از خوشحالی اینطوری شوخی می کنی ؟ یا استرس گرفته تو رو ؟ قربونت برم مادر , تو هم زود داماد شدی ... باورم نمی شه ... من هنوز فکر می کنم تو بچه ای ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم




    گفتم : مامان جون این حرف رو به غیر از من , به همه گفتی ؟
    گفت : حتی خواجه حافظ شیرازی هم می دونه ... چون بعدش یک فال گرفتم , به حافظم گفتم ...
    پرسیدم : چی شد ؟ خوب اومد ؟ ...

    آه عمیقی کشید و با اون نگاه نگرانش به من خیره شد و گفت : آره عزیزم , خوب اومد ... ان شالله به خیر و خوشی ...
    گفتم : مامان اینقدر نگران من نباش ... بهم اعتماد کن ...
    گفت : می دونی چیه ؟ برای مادرا زمانی می رسه که بچه شون نه اونقدر کوچیکه که بتونه ازش مراقبت کنه نه اونقدر بزرگه که بتونه رهاش کنه ... اونم تو این جامعه ی افسار گسیخته که جوون های ما خودشونم نمی دونن دارن کجا می رن , هدفشون چیه ؟ نه می تونن مثل غربی ها آزاد باشن , نه می تونن مثل خودمون از آداب رسوم پیروی کنن ...
    همشون خسته ان , پژمرده ن ... چون دارن دنبال چیزی می رن که واقعی نیست ، از اونا نیست ... یک جور لجبازی افتاده تو جونشون که فکر می کنن راه رهایی اوناست ...
    ولی روح و قلب و عزت خودشون تو این راه می ذارن و نا امید می شن ...

    تو فکر می کنی من به تو اعتماد نداشتم ؟ والله داشتم ... فکرم نمی کردم هرگز از دستش بدم ... آخه پسرم , منِ مادر چطور می تونستم آروم باشم بعد از اینکه تو از اون مهمونی تعریف کردی ؟ بازم اعتماد کنم ؟ ... اگر دوباره رفتی ؟ اگر بهت چیزی دادن کشیدی ؟ ... اگر مزه ی چیزایی که بهت دادن زیر دندونت مزه کرد ؟ ... من چطور جلوی بچه ای که بزرگه رو بگیرم ؟ شاید بابابزرگت راست می گه ...
    نمی دونم واقعا علاج این کار اینه که برای تو زن بگیرم ؟ یا چشم بسته به تو اعتماد کنم ؟ ...
    گفتم : خودت می دونی مامان من اهل این کارایی که شما گفتین نیستم ... نمی کنم کاری که می دونم درست نیست ... اگر بودم , صاف و ساده نمی اومدم به شما بگم ...
    گفت : تا حالا مطمئن بودم ولی از وقتی نارضایتی و بیقراری تو رو دیدم , دیگه مطمئن نبودم ... چون یک جوون وقتی به انحراف کشیده می شه که به آینده اش امیدی نداشته باشه و راه پبشرفت رو جلوی چشمش نبینه ...
    امیدش کم می شه و ایمانش که هنوز شکل نگرفته , از بین می ره و متاسفانه تو جامعه ی ما کسی به فکر این جوون ها که می خوان آینده ی این مملکت رو بسازن نیست ...
    با افسوس گفتم : راست می گین ... این درددل خیلی از ما جوون هاست ... از همه ی اینا گذشته , چیزهایی می بینیم و میشنویم که از دین و دنیا مایوس می شیم ... دو راه پیش پامون هست ... یا از این جا بریم , یا با زندگی بسازیم ...
    گفت : خوب خدا رو شکر ... شاید تو ازدواج کردی و زندگی خوبی داشتی , منم از بابت تو خیالم راحت بشه ...
    گفتم : ولی تا حالا اینو به بطور جدی بهتون نگفتم ... من واقعا نسترن رو دوست دارم و نمی تونم ازش بگذرم ...
    گفت : بذار با خانواده اش حرف بزنم ... واضح شرایط تو رو بگم , اگر قبول کردن بعدا از تو هم باید تعهد بگیرم ...
    پاشو بریم شام بخوریم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۷/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم




    یک مرتبه بلند گفتم : چرا پس نسترن به من زنگ نزد با اون همه ذوقی که داشت ؟ ...
    وای گوشیم خاموشه ...

    با عجله دویدم و روشنش کردم و هم زمان زنگ خورد ... نسترن بود ...
    گفتم : الو نسترن ؟

    با لحنی هیجان زده و تند و تند گفت : وای ... وای برزو چرا این کارو کردی ؟ می خواستم باهات حرف بزنم ... مُردم ... خبر داری مامانت زنگ زده برای خواستگاری ؟ باورت می شه ؟م اهرو جون بهت گفت ؟ ... تو می دونستی ؟ چرا به من نگفتی ؟ از کی می دونی ؟ خیلی بدجنسی ...
    ظهر با هم حرف زدیم , اصلا به روی خودت نیاوردی ... چرا تلفت خاموش بود ؟ بیست بار زنگ زدم ... با کی میاین ؟ چه ساعتی اینجایین ؟ ...
    بعد ساکت شد و گفت : الو ... الو برزو صدامو می شنوی ؟ ...
    من بازم حرف نزدم. ..
    دوباره گفت : برزو ... الو ...
    گفتم : می شنوم ... آخه تو منتظر جواب نیستی که خودت می پرسی خودتم جوابشو می دونی ... مهلت نمی دی من حرف بزنم ...
    گفت : به خدا خیلی ذوق زده شدم ... اصلا با حرفایی که امروز بهم زدی , باورم نمی شد ماهرو جون زنگ بزنه خونه ی ما ... وای خیلی ذوق زده ام ...
    ببخشید من بعدا بهت زنگ می زنم ... مامانم می خواد با ماهرو جون حرف بزنه ... هستن ؟ تو کجایی ؟ ...
    گفتم : خونه ... آره , هستن ... من گوشی رو می دم بهشون ... سلام منو برسون , یک بوسم از از قول من بکن ... بعدا با تو حرف می زنم ...

    فریده خانم گوشی رو گرفت ...
    گفتم : سلام خوبین ؟
    گفت : سلام پسرم ... تو چطوری آقا ؟ دلمون برات تنگ شده ... نمیای که ببینیمت ...
    گفتم : ببخشید هم دانشگاه می رم و هم کلاس برداشتم ... ان شالله خدمتون می رسم ... اگر با من کار ندارین گوشی رو بدم به مامان ؟ ...
    فریده جون گفت : ماهرو جون حتما بابا و مامان آقا مجید رو هم از طرف من دعوت کن ... سهراب آقا و رستم خان رو هم با خانم هاشون بگو که منتظر همه هستم ...
    مامان گفت : فریده جون اجازه بده من و برزو بیایم اول حرف بزنیم ... وقت زیاده ...
    گفت : نه ... وقت برای حرف زدن زیاده , می خوام فردا شب همه دور هم باشیم ... اگر لازمه شماره بده خودم زنگ بزنم بهشون ...
    مامان گفت : نه , این حرفا چیه ؟ باشه , من بهشون می گم ، چشم ... نمی خوام مزاحمتی برای شما باشه ...
    گفت : نه , خواهش می کنم ... خوشحال می شم ... پس منتظرتون هستم ...
    و گوشی رو قطع کرد ...
    گفتم : مامان یکم مشکوک می زنن ... نه ؟ چرا ؟؟ مگه من کیم ؟ آه ندارم , با ناله سودا کنم ... دخترشون رو روی چه حسابی می خوان بدن به من ؟
     گفت : نمی دونم ... مادر چی بگم ؟ ...

    گفتم : شما اگر دختر داشتین , به مثل منی می دادی ؟
     گفت : آره می دادم ... تو خیلی خوب و مهربونی ... می دونم با زنت هم همینقدر مهربون می مونی ........ ان شالله ...

    شایدم اونا همینو در تو شناختن ولی تو این دور و زمونه کسی زن نمی گیره ... تو اینقدر دستپاچه ای ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۷/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم




    گفتم : نگیرن ... همشونو خودم می گیرم ... دستپاچه نیستم , شجاعم ...
    فردا پنجشنبه است , دانشگاه ندارم ولی بعد از ظهر کلاس دارم ... می خوام برم حقوق بگیرم , فکر کنم نزدیک هفتصد تومن بشه ...
    گفت : حالا حقوق می خواهی چیکار ؟ بعدا می گیری ...
    گفتم : ای مادر جان ... برم بگیرم بزنم به زخم زندگی , دیگه دارم زن و بچه دار می شم ...
    خندید و گفت : مثل اینکه خیلی آرزو داشتی ؟

    گفتم : نسترن ... مامان اسمش نسترنه , اشتباه نکن قربونت برم ... نسترن داشتم ...
    فردا صبح با مامان رفتیم و گل و کیک سفارش دادیم ... چیزی که در شان خانواده ی اونا باشه و گل خیلی گرون تر از اونی که فکر می کردیم , شد و من احمقانه در مقابل حرف مامان که گفت : پسرم کاری بکن که در توانت باشه و تا آخر بتونی انجامش بدی ...
    گفتم : نگران نباشین ... حقوقم رو گرفتم , پول اینا رو بهتون پس می دم ...

    و من لبخند و نگاه عاقل اندر سفیه اونو دیدم ...
    بعد از ظهر همه ی کارامو کردم و رفتم کلاس ...
    یک کلاس خصوصی بیشتر نداشتم ولی چهار روز از یک ماه گذشته بود و کسی از حقوق حرفی نمی زد ...
    اون روز هم بی دلیل رفته بودم چون اصلا در دفتر خانم پورافروز بسته بود و خودش آموزشگاه نیومده بود ...
    ساعت هفت و نیم , رستم اومد دنبال ما و دایی مجید رفت دنبال سهراب و شیرین و با هم قرار گذاشتیم و سر ساعت رسیدیم در خونه ی نسترن ...
    نسترن قبلا به من گفته بود که خونه شون تو ایران زمینه ... یک مجتمع با استخر و جکوزی ولی هیچ وقت من تا دم خونه شون نیومده بودم ...
    ماشین ها رو پارک کردیم و پیاده شدیم ...

    دایی مجید نگاهی به خونه کرد و اومد جلو و گردن من و گرفت و گفت : الان کت و شلوارت رو خاکی می کنم تا آبروت بره و بهت زن ندن ... تو چه حقی داشتی از من زودتر دست به کار بشی ؟ ... من نمی ذارم ...
    ما دو نفر به شوخی تو کوچه با هم گلاویز شده بودم و بقیه می خندیدن ...
    دایی می گفت : پسر تو خیلی حواست جَمعه , خودتو زدی به موش مردگی ... دست گذاشته روی یک دختر پولدار ...
    سهراب گفت : می دونستم , می دونستم داداش من عاقله ... می دونه داره چیکار می کنه ...
    گفتم : تو رو خدا دایی ولم کن ... دست شماها را هم می گیرم , تنهایی که نمی خورم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۷/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم




    بابابزرگ که خودشم داشت می خندید , گفت : بسه دیگه بده , جلوی خونه ی مردم ... یکی بیاد زنگ بزنه ...
    شیرین کیک رو و سهراب گل رو برداشت و زنگ زدیم و رفتیم تو ...
    اول وارد لابی شدیم ... با آسانسور رفتیم بالا ...
    فریده جون و پدر نسترن , آقای زاهدی , جلوی آسانسور منتظر ما بودن و با احترام و خیلی تشریفات ما رو بردن تو ...
    نسترن و خاله اش هم دم در از ما استقبال کردن ...
    مادربزرگ و شوهرخاله اش و دخترخاله هاشم اونجا بودن ...
    خیلی مجلس گرم و صمیمی شد ... با وجود بابابزرگ و دایی مجید که زود سر حرف رو باز کردن و با آقای زاهدی و شوهرخاله ی نسترن گرم صحبت شدن و ظرف نیم ساعت انگار همه از سال ها پیش با هم آشنا بودن , هیچ احساس غریبی نمی کردم ...
    حس این که من داماد اون خونه باشم , برام خوشایند بود ...
    حرف می زدن ... می خندیدن ... فریده جون با مامانم و مامان بزرگ ها با هم ...

    و این وسط یادشون رفته بود که برای چی اصلا دور هم جمع شدیم ...
    تا شام آماده شد و فریده جون گفت : بفرمایید سر شام ...
    من نگاهی به مامان کردم و نگاهی به بابابزرگ و بلند و با خنده گفتم : ببخشید پس خواستگاری چی شد ؟ ...
    من همینو گفتم که همه زدن زیر خنده و خانواده ی نسترن یک دل نه صد دل عاشق من شدن ...
    آقای زاهدی گفت : به اونجام می رسیم , نگران نباش ... با شکم گرسنه نمی شه , بذار سیر بشیم که دیگه نگرانی نداشته باشیم ...
    همه دور میزی که پر بود از غذاهای جور و واجور با تزیین های آنچنانی نشستیم ... در حال تعارف بودیم که کی اول شروع کنه که در باز شد و برادر نسترن اومد تو ... یک جوون تقریبا همسن و سال سهراب ولی سر و وضع ژولیده و درهمی داشت و صورتش به طور آشکار سفید بود ...
    نگاهی از روی تنفر به ما کرد که انگار همه احمق و بی شعوریم ... سرشو تکون داد و رفت به اتاقش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۷/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوازدهم

    بخش ششم




    خانواده ی نسترن در یک آن , جا خوردن و ساکت شدن ...
    فریده جون گفت : متین , پسرم بود ... الان خدمتتون می رسه ...

    و شروع کرد به پذیرایی کردن ...
    سکوت جای خودشو به اون همه گرمی و شور حال داده بود ...
    نسترن از همه بیشتر ناراحت بود و دستپاچه شده بود ...

    غذا رو شروع کردیم ... همه کشیدن و مشغول شدن , در حالی که فریده جون رنگ به صورت نداشت و مرتب تعارف می کرد ... همه طوری وانمود می کردن که انگار اتفاقی نیفتاده ...
    ولی وقتی متین لباس عوض کرد و دوباره اومد از جلوی ما رد شد , بدون اینکه ما رو نگاه کنه می خواست دوباره بره بیرون ...

    آقای زاهدی صداش کرد و گفت : متین جان تشریف نمیارین شام بخورین ؟ ...
    متین برگشت چشم هاشو به حالت بدی خمار کرد و فقط بلند گفت : نه خیر , تشریف نمیارم ...

    و درو زد به هم و رفت ...
    این بار نمی شد استرس و خجالت خانواده ی نسترن رو نادیده گرفت ... به خصوص خود نسترن که یک حالت بغض داشت .. .
    سکوتی زجرآور حاکم شده بود ... همه آهسته غذا می خوردن ... نمی دونم چی باعث شد که فکر کنم من باید این مجلس رو از این حالت نجات بدم ...
    نسترن قبلا از شیرینکاریهای متین برای من زیاد گفته بود ولی نمی دونستم تا این حد باشه ...
    کمی که سکوت شد و من شرم رو تو صورت آقای زاهدی و فریده جون و نسترن دیدم , طاقت نیاوردم ...
    می خواستم حرفی بزنم که این سکوت بشکنه ... چیزی به خاطرم نرسید , جز اینکه بلند گفتم : بابابزرگ تا حالا شده یکی سر شام از یک دختر خواستگاری کنه ؟

    بابابزرگ سری تکون داد و گفت : هر چیزی تو این کار ممکنه ... نشد نداره ...
    گفتم : پس با اجازه ی شما و مامان بزرگ و مامانم , من آقای زاهدی دختر شما رو خواستگاری می کنم ...
    ای بابا راحت شدم , شما که به فکر آدم نیستین ... ترسیدم  شام بخورین خوابتون بگیره و بذارین برای بعد .....
    خوب سکوت شکست ... یک جور فراموشی از کاری که میتن کرده بود , به همه دست داد و کمی صورت ها از هم باز شد ...

    آقای زاهدی همین طور که غذا می خورد , گفت : راستش برزو جان , من دختر به سلامت روح تو می دم ...
    نسترن هم خیلی خواستگار داره ولی چیزی که ما رو به تو مایل می کنه , این تعریف های فریده و نسترن از تو بود که خوشبختانه خودم همین امشب دیدم که صحت داره ... من با خواستگاری تو با کمال میل موافقم ...
    تا مراحل بعدی رو ببینیم چی می شه ... با وضعی که از متین دیدین , حاضرین با ما وصلت کنین ؟ ...
    متاسفانه من پسر سرکشی دارم که کنترلش از دست من خارج شده ... اینم همین امشب متوجه شدین ... خدا رو شکر که نمی خواد دیگه براتون توضیح بدم ...
    من می گم حکمتی تو کار بود که امشب متین اومد خونه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۶/۷/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سیزدهم

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سیزدهم

    بخش اول



    بعد از شام هم نشد درست و حسابی در مورد منو نسترن حرف بزنیم ...

    خیلی هر دومون شاکی بودیم ... اونقدر با هم حرف می زدن که انگار نه انگار برای ما دور هم جمع شده بودن ...
    نسترن مرتب با چشم و ابرو به من اشاره می کرد بریم سر اصل مطلب ولی کاریش نمی شد کرد ... رشته ی کلام اونا اونقدر محکم بود که پاره شدنی نبود ...
    بالاخره هم بدون اینکه در مورد ما حرف بزنن , خداحافظی کردیم و راه افتادیم طرف خونه ی بابابزرگ ...
    از قبل قرار داشتیم شب رو بریم اونجا و فردا که جمعه بود دور هم باشیم ...
    پس من و مامان با دایی رفتیم و رستم , سهراب و شیرین رو برد خونه شون برسونه ...

    تو راه , نسترن هی پیام می داد : از من چی گفتن ؟ منو پسندیدن ؟

    منم زدم : نه تو رو نپسندیدن ... منو چی ؟ پسندیدن ؟ ...
    زد: تو که نگو , حسابی دلبری کردی از بابام ... بابام عاشقت شده ...
    می گه خیلی خوش قیافه و خوشتیپی ... تو رو خدا برزو برای من چیزی نگفتن ؟ ...
    زدم : تو فرصت دادی ؟ صبر کن برسیم خونه , خودم بهت زنگ می زنم ... نه نمی زنم چون تو ماشینیم داریم می ریم خونه ی بابابزرگ ... صبح زنگ می زنم ...
    مامان در جواب من که شکایت کردم چرا در مورد ما حرف نزدین , گفت : تو عجله داری وگرنه دفعه اول برای آشنایی قرار می ذارن نه برای حرف زدن , بچه جون ... این قدر عجولی که منم خجالت دادی ...
    گفتم : واقعا ؟ چرا پس به من نگفتین اونقدر بلبل زبونی نکنم ؟ ... ولی نسترن می گه از همون بلبل زبونی ها خیلی باباش خوشش اومده ...
    بابابزرگ سرشو به طرف عقب برگردوند و خندید و گفت : جریان خره رو می دونی ؟
    گفتم : نه , بگین برام ...
    گفت : در زمان های قدیم یک پسر عجولی مثل تو زن می خواسته ، خجالت می کشیده به پدر و مادرش بگه ... تا یک روز که کنار اتاق خوابیده بوده , مادره رو می کنه به باباش می گه حاجی این پسره بزرگ شده باید براش زن بگیریم ...
    گوش های پسره تیز می شه و یکم خودشو می کِشه جلوتر تا بهتر بفهمه در مورد زن گرفتن اون چی می گن ...
    باباهه می گه دختر سراغ داری ؟ ...
    می گه دارم ... مثلا دختر فلانی ...
    می گه خوبه کی بریم ؟ می گه جمعه ... چی بخریم ؟ خوب کله قند و دو قواره پارچه ... پول برای عروسی چیکار کنیم ؟ ... مادره می گه نمی دونم , حاجی شما باید یک فکری بکنی ... بابای پسر می گه آره فکر کردم خرمون رو می فروشیم ...
    مادره می گه راستی اون بارا که روی خر بود از کجا آورده بودی ؟ شما که سفر نرفتی ... من گذاشتم تو اتاق جلوی در ...
    حاجی می گه تو اون سفر قبل که رفته بودم جنس بیارم , یک مقدار از اون جنس ها دست شریکم مونده بود ، حالا پس گرفتم فرستادم خونه ...

    و همین طور در مورد سفر شو جنس هایی که آورده بود گفت و گفت و پسر منتظر موند که دوباره برن سر زن گرفتن اون ولی پدر و مادر اصلا یادشون رفت که چی داشتن می گفتن ...
    پسره که تا حالا خودشو به خواب زده بود , با چشم بسته سرشو آهسته بلند می کنه و می گه از خره بگین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۷/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    حالا وقتی می گن از خره بگین , یعنی از عروسی من حرف بزنین ...
    تو هم باید اونجا به ما ندا می دادی از خره بگین ... شماها خیلی نسل خوبی هستین ... این تمثیل ها مال ماها بود که رو نداشتیم حرف دلمون رو به پدر و مادرمون بزنیم ...
    گفتم : به خدا بابابزرگ منم از خجالت داشتم آب می شدم , به روی خودم نمیاوردم ...
    دایی گفت : آره جون خودت , تو گفتی و ما هم باور کردیم ... سر شام ما داشتیم از خجالت می مردیم , آقا اونجا داشت خواستگاری می کرد ...
    اون شب , من حال و هوای عجیبی داشتم ... احساس می کردم بزرگ شدم ... حس مرد شدن و اینکه منم مثل برادرام می تونم دست زنم رو بگیرم و بیام خونه ی پدربزرگ ...
    یاد صورت سفید و زیبای نسترن افتادم ... شیطنتی که توی چشمهاش بود ... سادگی و بی ریایی ای که تو رفتارش موج می زد ...
    موقع خواب دست هامو دور سینه ام حلقه کردم و چشم هامو بستم ... دلم می خواست پیشم بود و در آغوشش می گرفتم ... سرشو روی سینه ام می ذاشتم و آروم موهای ابریشمی اونو نوازش می کردم ...
    می تونستم در کنار اون احساس آرامش داشته باشم و برای یک زندگی بهتر تلاش کنم ...
    چند شب بعد با خواسته مامان دوباره رفتیم به خونه ی نسترن ... این بار فقط من و خودش دو تایی بودیم ...
    فریده جون و آقای زاهدی مثل دفعه ی قبل از ما به گرمی استقبال کردن ... نسترن چایی آورد و مامان باب صحبت رو باز کرد و گفت : منو ببخشین که می خوام چیزی بگم که شاید خوشایند شما نباشه ولی دوست دارم حقیقت رو به شما بگم و شرایط برزو رو خودم توضیح بدم ...
    آقای زاهدی گفت : بله , بفرمایید ... بایدم این طور باشه ... این بهترین کاریه که شما می کنین ...

    در حالی که من دوست نداشتم مامان از اون حرفا بزنه ... احساس می کردم کوچیک می شم و ممکنه دیگه روی من حساب نکنن یا با ازدواج منو نسترن مخالفت کنن ... هی سرخ و سفید می شدم ...
    مامان گفت : راستش  می دونین که حتما برزو به این زودی آمادگی نداره که خونه و زندگی تشکیل بده ... البته من پشتش هستم ولی تا وضع خودش تثبیت نشده , شما صبر کنین ... اگر موافق باشین یک نامزدی بگیریم تا درسش تموم بشه , تکلیف سربازیش روشن بشه و سر و سامونی به زندگیش بده تا بعدا نسترن جون هم دچار ناراحتی نشه و یک وقت خدای نکرده ما شرمنده ی اون نشیم ...
    حتما شما هم دوست ندارین بی گدار به آب بزنین ...
    آقای زاهدی گفت : بله , دقیقا درست می فرمایید ... به نکته ی خوبی اشاره کردین ... باید مرد رو پای خودش بایسته بعد دست زنشو بگیره و ببره تو خونه اش ...
    من شخصا برزو جان رو با لیاقت و با عرضه دیدم ولی با نامزدی موافق نیستم خانم رادمهر ... جوون های امروزی رو می شناسین , نمی شه اعتماد کرد ... اجازه بدین یک عقد انجام بشه که ما هم که خانواده ی دختر هستیم , خیالمون راحت باشه ...
    منم اگر بدونم برزو , شوهر نسترن شده خیلی کارا از دستم برمیاد که براش بکنم ... من خودم همه جور امکانات دارم ... نیازی به این حرفا نیست , خودم درستش می کنم ...
    مامان گفت : نه ... لطفا بذارین روی پای خودش بایسته , اینطوری ما راحت تریم ... نمی خوام برزو به شما متکی باشه ... همین قدر که لطف می کنید با ما راه میان , برای ما کافیه ... در مورد عقد هم چشم , منم موافقم ...
    ولی یک عقد ساده می خواین یا مفصل ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم



    فریده جون گفت : نه بابا , یک عقد ساده حتی تو محضر ... فقط برای اینکه بدونن دیگه زن و شوهرن و احساس مسئولیت کنن ... همین ...
    وقتی ان شالله خواستیم عروسی بگیریم , اون وقت سفره ی عقدی می ندازیم و دوباره خطبه می خونیم ...
    شما , ماهرو جون اصلا نگران نباشین ... ما اصلا چیز زیادی توقع نداریم , هر چی خودتون صلاح می دونین ... بالاخره هر دومون برای بچه هامون آرزو داریم , هر کاری از دستمون بربیاد می کنیم ...
    مامان گفت : ولی از اول رسم و رسومات خودتون رو به من بگین , خیالم راحت تر می شه ...
    فریده جون گفت : رسم و رسوم چیه ... بچه ها بزرگ شدن خودشون می دونن زندگی اوناست , با هم تصمیم بگیرن ، ما هم گوش می کنیم ...
    ماهرو جون غریبه اینجا نیست , ما وضع شما رو می دونیم ... خاطرتون جمع ... پسرتون خوبه و ما دوستش داریم , برامون کافیه ... می دونم توام اگر از دستت بربیاد کوتاهی نمی کنیچون پسرتو خیلی دوست داری ...

    و خودش خندید و بقیه هم موافقت کردن و به مبارکی و میمنت شیرینی تعارف کردن و خوردیم ...
    و اون جلسه هم به خیر و خوشی تموم شد ...
    و من با دو بال نامریی تو آسمون ها پرواز می کردم ...
    سرخوش و مست بودم ... از اینکه به اون راحتی نسترن مال من می شد , تو پوستم نمی گنجیدم ...
    تو خونه ی ما فقط بحث شخصیت و شعور خانواده ی نسترن بود و بس ...

    و این طور که نسترن هم می گفت اونا از اینکه با ما وصلت می کنن , راضی و خوشحال بودن ...
    ده روز بعد در میون عزت و احترامی که هر دو خانواده به هم می گذاشتیم , توی محضر من و نسترن به عقد هم دراومدیم ... در حالی که هر دو از خوشحالی روی پا بند نبودیم , زن و شوهر شدیم ...
    از در محضر که اومدیم بیرون , من نگاهی به مامان و بعد به فریده جون کردم و صدامو انداختم تو گلوم تا خشن به نظر بیام و گفتم : زن بیا دستتو بده به من ببرمت خونه ی خودم ...

    و اینطوری با خنده و شوخی از اونجا رفتیم خونه ی آقای زاهدی و دور هم ناهار خوردیم و برگشتیم خونه ...
    در حالی که من فقط تونسته بودم دست نسترن رو بگیرم ...
    مامان درِ خونه رو باز کرد و رفتیم تو ...

    به شوخی گفتم : من زنمو می خوام ...
    مامان در حالی که می خندید , گفت : بیا تو پسره ی پررو ... اونوقت می گی خجالت می کشم ... حیا کن .....
    همون جا وسط حیاط بغلش کردم ...

    در حالی که اون داد می زد : منو بذار زمین ، نکن , یک دور چرخوندم و گرفتمش تو بغلم و گفتم : خیلی ازت ممنونم ... عالی بود ... دستتون درد نکنه , قربونت برم مامان خوبم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۶/۷/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    مامان هر کاری از دستش برمیومد برای اون عقدکنون به نظر ساده انجام داد تا چیزی کم و کسر نباشه ...
    از زمانی که حرف زدیم تا عقد می دیدم که یک ریز در تلاش بود ... می خرید و می دوخت ...
    چون اندازه های نسترن رو داشت , لباسی شیری رنگ برای سر عقد دوخت ... چادر تور سفیدی تهیه کرد که موقع عقد سرش بندازه ... یک انگشتر و یک گردنبند با قیمتی بالا خرید ...
    گلِ دست سفارش داد و کلی تدارک دید تا همه چیز عالی باشه ...
    نسترن هم دائم قربون صدقه ی مامان می رفت ... طوری که احساس می کردم شیرین و مژگان یک طوری دارن حسادت می کنن چون اونا کمی بی سر و زبون بودن و نسترن بدون ملاحظه احساسشو رو بیان می کرد .. .
    مامان بزرگ و بابابزرگ ، دایی مجید و رستم و سهراب , سر عقد نفری یک سکه دادن و همه چیز به نظر عالی میومد و همه خوشحال و راضی بودن ...
    ولی از متین اصلا خبری نبود ... منم گاهی یادم می رفت که نسترن همچین برادری داره ...
    اون شب خیلی زیاد و به طور خاطره انگیزی به همه خوش گذشت ...
    نسترن مرتب به مامانم می رسید و ازش تشکر می کرد ...
    ولی من اینم فهمیده بودم که اونطوری هم که من فکر می کردم , زن گرفتن کار آسونی نیست ...
    فردای اون روز که باز جمعه بود , من بیقرار نسترن ، منتظر زنگ تلفنش بودم ... تکلیفم رو نمی دونستم ...
    خوب الان زن داشتم , حالا باید چیکار می کردم ؟ ... راستش خجالت می کشیدم از مامان بپرسم می شه نسترن بیاد خونه ی ما ؟ ولی همش دور و بر مامان می پلکیدم و از سوال های بیخودی و حرف های بی ربط من , خودش متوجه شده بود ...
    یک مرتبه وسط حرفم گفت : زنگ بزن ببین عروس خانم ناهار میاد اینجا ؟ ...
    خم شدم تو صورتش و یک بشکن زدم و گفتم : دمت گرم ... مامان خودمی ... زدی تو خال ... الان زنگ بزنم ؟
    گفت : بزن ... غذا چی دوست داره ؟ نکنه باید با تشریفات دعوت کنم ؟
    پسرم از زیر زبونش بکش ببین چطوری راحت تره ... اصرار نکن ...
    با اولین زنگ نسترن گوشی رو برداشت ... با یک لحن شل شل گفت : چه عجب زنگ زدی شوهر جان ؟ ...
    منم با همون لحن گفتم : تو چطوری زن جان ؟ ...
    گفت : خراب ... دلم می خواد پیش تو باشم شوهر جان ... دیگه نمی خوام ازت جدا بشم شوهر جان ...
    گفتم : پس پاشو بیا خونه ی ما زن جان ... مادرشوهر دعوتت کرده ...
    گفت : قربون مادرشوهرم برم شوهر جان ... بگو دارم میام چون طاقت ندارم از شوهرم جدا باشم , شوهر جان ...
    لحنم عوض شد و تند گفتم : واقعا میای ؟ بدو زود بیا ... مامانت اجازه می ده ؟
    گفت: برو بابا ... قبل از عقد اجازه می داد , حالا نمی ده ؟
    گفتم : بازم بپرس , بد نشه یک وقت ...
    گفت : چشم شوهر جان , هر چی تو بگی ...
    وقتی قطع کردم , مامان گفت : خیلی آدمای بی ریا و ساده ای هستن ... خیلی خوبه ... تو این جور مواقع معمولا نمی ذارن دختر بره خونه ی پسر , چه خوب که اینا اینطورین ... زود باش کمک کن آماده بشم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۷/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم




    با سرعت برق , من و مامان آماده شدیم که از نسترن پذیرایی کنیم ...
    اتاقم رو مرتب کردم ... چیزایی که دوست داشتم بهش نشون بدم گذاشتم دم دست ...
    که نسترن زنگ زد و گفت : برزو می شه من بیام با هم بریم بیرون ؟
    گفتم : برای چی ؟ بهت اجازه ندادن ؟ ...
    گفت : نه , موضوع این نیست ... خجالت می کشم ... یک وقت کسی فکر نکنه من فردای عقد خودمو رسوندم خونه ی شما ...
    گفتم : نه مهم نیست , بیا با هم می ریم بیرون ... هر طوری راحتی ...
    مامان گفت : می دونستم فریده نمی ذاره ... این طوری بهتر شد , من آخر هفته ی دیگه همه رو دعوت می کنم ...
    دیگه خودش از اون به بعد میاد ... نگران نباش ...
    از اینکه بازم مامان اونقدر منطقی با مسئله برخورد کرده بود , یک بار دیگه تحسینش کردم ...
    ولی خوب ناهار بیرون خوردن پول می خواست و من واقعا نداشتم ... هنوز حقوق منم نداده بودن ...
    ولی باز مامان به دادم رسید و گذاشت تو جیبم که خجالت نکشم ...

    گفتم : آخه این همه محبت شما رو چطوری جبران کنم ؟
    گفت : وقتی از زندگیت راضی باشی , وقتی نا امیدی وجودت رو نگرفت , برای منِ مادر بهترین جبران و پاداشه پسرم ...
    نسترن که اومد و با هم رفتیم دور زدیم , دست همدیگر رو با اشتیاق گرفتیم و حالا بدون ترس در کنار هم احساس لذت می کردیم ... اون مثل عسل برای من شیرین بود ... نگاهش نوازشم می کرد و قلبم رو می لرزوند ...
    و تا بعد از ظهر با هم بودیم ...
    نسترن گفت : یک چیزی ازت می خوام , نه نگو چون به خاطر خودم اینو ازت می خوام ... منو برسون , ماشین دست شوهر جان باشه ...
    گفتم : نه , دوست ندارم چون اگر تو یک کلمه در مورد ماشین حرف بزنی من بدم میاد و همین باعث اختلاف ما می شه ...
    گفت : غلط بکنم به شوهر جان حرفی بزنم ... بابا گفته ماشین رو بدم به تو تا خودت بخری ... اینطوری منم راحت ترم , تو میای دنبالم ... می ری دانشگاه , زود زود میای منو ببینی ...
    گفتم : زود میام تو رو ببینم , خودم طاقت ندارم ... پس نگران چیزی نباش به زودی خودم همه چیز رو درست می کنم ...
    گفت : ما الان با هم یکی شدیم , هر چی داریم مال هر دومونه ؛ پس لج بازی نکن ... شوهر لجباز نمی خوام ... منو برسون , فعلا ماشین پیش تو باشه ...
    راستش به نظرم منطقی اومد ... از اینکه آقای زاهدی پیشنهاد کرده , بیشتر خوشم اومد ...
    نسترن رو رسوندم در خونه شون و اولین بوسه رو توی ماشین جلوی در با هم تجربه کردیم ...
    اون رفت و من در حالی که بدنم آتیش گرفته بود , با ماشین نسترن برگشتم خونه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۶/۷/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت چهاردهم

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۷/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهاردهم

    بخش اول



    حالا نزدیک دو ماه بود که من کار می کردم ولی از حقوق خبری نبود ...
    و اینکه من دیگه اون برزوی سابق نبودم ... انگار یک مرتبه همه چیز فرق کرده بود و یک مسئولیت سنگینی روی شونه هام احساس می کردم و دلم نمی خواست از مامان پول بگیرم ...
    فکر می کردم دیگه حق همچین کاری رو ندارم ...
    هر روز هم که کلاسم تموم می شد , خانم پورافروز رفته بود و من دست از پا درازتر برمی گشتم خونه ... عاقبت از یکی دیگه از استادها پرسیدم : اینجا چه موقع حقوق رو پرداخت می کنن ؟
    اونم یک جوون لیسانس کامپیوتر بود , با تمسخر گفت : هر وقت دلشون بخواد ... برو بگو لازم داری وگرنه به روی خودشون نمیارن ... چطور چیزی بشه چک بنویسن و ما رو صدا کنن ...
    اونم وقتی می گیریم مثل یخ وا می ریم از بس از سر و تهش زدن ...
    با خودم گفتم : کور خوندن ... حق منو نمی تونن بخورن ...
    شب نشستم حساب کردم چقدر کلاس داشتم ... روی کاغذ نوشتم ، صورت کردم و گذاشتم تو جیبم ...
    با خودم گفتم مگه چقدر می تونن سر و تهشو بزنن ...
    بالاخره بازم تو این اوضاع برای من خوبه که اون پولو بگیرم ولی باید فکر یک کار درست و حسابی می بودم .....
    روز بعد , تو کلاس درس می دادم که دیدم پورافروز از جلوی در کلاس من رد شد و رفت تو اتاقش ...
    یک تمرین دادم به شاگردم و دنبالش رفتم ... لای در باز بود ... گفتم : اجازه می فرمایید ؟ ...
    با یک ناز خرکی گفت : ای وای , آقای رادمهر شما مگه کلاس ندارین ؟ از سر کلاس اومدین ؟ نباید کلاسوتو رو ترک می کردین ...
    گفتم : خوب چند روزه می خوام خدمت شما برسم ولی هر بار بعد از کلاس شما نبودین ... انگار هیچ وقت زنگ تفریح اینجا نیستین ... مجبور شدم ...
    گفت : خوب امرتون ؟
    گفتم : ببخشید می خواستم حساب حقوقم رو بکنین و بهم بدین ... من دانشجو هستم و حتما نیاز داشتم که کار می کنم ... در ضمن قرار داد هم نبستیم ...
    گفت : ای وای آقای رادمهر چه حرفا می زنین ... هنوز چیزی نشده که , مثل اینکه شما خیلی عجولین ... باشه خودم صدا تون می کنم ...
    گفتم : واقعا نیاز دارم ... نمی شه همین امشب پرداخت کنین ؟
    گفت : نه متاسفانه , هنوز کلاس هاتونو حساب نکردم ولی بهتون نمیاد برای این پول مونده باشین ... باشه , خودم بهتون خبر می دم ...
    گفتم : ببخشید کی ؟
    با بی حوصلگی گفت : گفتم که چشم , خودم خبرتون می کنم ... از شما بعیده آقای رادمهر ...
    سری تکون دادم و گفتم : خسته نباشین ...

    و برگشتم کلاس ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۷/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم




    خیلی بهم برخورده بود که برای اون همه تلاشی که کرده بودم باید این طور پولمو بگیرم ... ولی با خودم فکر کردم خوب کار همینه و کارفرما هم همینطور ...
    ولش کن , حالا حقوقم رو بده ؛ تحمل این چیزا سخت نیست ...
    اون شب فریده جون به اصرار از من خواسته بود برای شام برم اونجا ...
    با عجله رفتم طرف خونه ی اونا ...

    تو راه زنگ زدم ... نسترن با دستپاچگی پرسید : داری میای ؟ کجایی ؟
    گفتم : نزدیکم , چیزی لازم ندارین ؟
    گفت : نه مرسی , من الان حاضر می شم با هم بریم بیرون ...


    راستش جا خوردم ... نمی دونستم من اشتباه کردم یا جریان چیز دیگه ای بود ؟ ...

    وقتی هم که نسترن به من رسید , آشفته و پریشون بود و خیلی دل و دماغ نداشت ...
    پرسیدم : چیزی شده ؟ راستشو به من بگو ...
    گفت : ان شالله جمعه ما میایم خونه ی شما , همدیگر رو اونجا می بینیم ...
    متین خونه بود و خیلی بدعُنُق , داشت با بابا بحث می کرد ... نمی خواستم تو شاهد کارای متین باشی .. . زودتر از این خونه برم راحت بشم ...
    گفتم : دو تا جمعه است مامان دعوت می کنه ولی شماها نمی تونین بیاین ... اونم به خاطر متین نمیاین ؟
    گفت : نه عزیز دلم , برای بابا کار پیش اومده بود ... گفتم که بهت ... ان شالله این جمعه حتما میایم ...
    من با ماهرو جون راحت ترم ... از اینکه تو خونه ی خودمون بمونم دیگه خسته شدم ... از دست متین دارم دیوونه می شم ... تو اونو نمی شناسی , یک طویله خره ... بی معرفت و بی چشم روس ... هیچی حالیش نیست ... تو فکر کن به من که خواهرشم حسودی می کنه ...
    گفتم: ای بابا ... این حرفا تو خونه ی همه ی خواهر و برادرها هست , تو اهمیت نده ولی خداییش اگر من یک خواهر داشتم , می ذاشتمش رو سرم و حلوا حلواش می کردم ...
    اون شب , آخر شب , نسترن اخم هاش از هم باز نشد ... تا وقتی از من جدا شد اوقاتش تلخ بود ...
    هر چی باهاش شوخی کردم فایده ای نداشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۷/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    چهار روز گذشت ... پنجشنبه شد و از اون شب به بعد من نسترن رو ندیده بودم ...
    با اینکه قرار بود فردای اون روز ناهار بیان خونه ی ما , باز فریده جون شام منو دعوت کرد ...

    اولش نمی خواستم قبول کنم ولی بعد دیدم دلم خیلی برای نسترن تنگ شده ... این بود که تصمیم گرفتم برم ...

    اول رفتم آموزشگاه ؛ کلاس داشتم ...
    ولی اون شب هم از خانم پورافروز خبری نبود و بازم تو آموزشگاه پیداش نشد ...
    نمی دونستم چرا این رفتار رو می کنه ... تا اون زمان جایی کار نکرده بودم ...نمی فهمیدم پورافروز اصلا می خواد پول منو بده یا نه ... اونا مرتب برای من کلاس می ذاشتن ... همه تخصصی ...

    گاهی تا ده شب کار می کردم و به درس هام هم درست نمی رسیدم ...
    با نا امیدی وقتی کلاسم تموم شد و می خواستم  از پله ها برم پایین , منشی آموزشگاه صدام کرد و گفت : آقای رادمهر چک دارین ...
    خوشحال شدم ... یک نفس عمیق کشیدم ... خدا رو شکر دیگه من پولدار شدم ...

    و رفتم جلوی میزش ...
    گفت : اینجا رو امضاء کنین , چک شما حاضره ...


    دیدم نوشته تسویه حساب تا اون تاریخ ...

    همین طور که امضاء می کردم , گفت : اگر وقت دارین برای قرارداد شنبه صبح بیاین که آقای احمدی و گیتی خانم اینجا باشن چون ایشون بعد از ظهرها اون شعبه هستن ...
    گفتم : ببینم چی می شه چون دانشگاه دارم ... هماهنگ می کنم ...

    امضاء کردم و خودکارو بهش پس دادم و چک رو گرفتم نگاهی به روی اون انداختم ...
    نه من مثل یخ وا نرفتم بلکه دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش ... مبلغ چک بابت دو ماه کار دویست و چهل هزار تومن بود ...

    پرسیدم : این چیه ؟ شما تسویه حساب گرفتین , پس چرا مبلغش اینقدره ؟ ... من خودم حساب کردم ... خیلی ازش کم کردین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۷/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم




    گفت  : من درست نمی دونم ... فردا بیاین خودشون جواب بدن ...
    گفتم : ولی من اونا رو امضاءکردم ... فکر نمی کردم اینطوری بشه ...
    گفت : استاد , تا اونجا که من می دونم حساب مدرس ها با مدیر فرق داره ... مالیات کم می شه و حق آموزشگاه ...
    گفتم : ای داد بیداد ... من از مبلغی حرف می زنم که به من گفته شده بهم می دن ... از بقیه اش خبر ندارم  ...
    گفت : بله خوب , برای اینه که اونا هم دارن هزینه می کنن ... همینطوری که اینجا باز نشده ... کرایه جا می دن , هزار تا خرج دیگه داره ... به هر حال من دخالتی تو این کار ندارم ... شما فردا بیاین با خودشون حرف بزنین ...
    گفتم : نمی فهمم ... شماره ی خانم پورافروز رو به من بدین ...
    گفت : نمی شه , ما اجازه نداریم ...
    همون استاد همکارم دستی زد به شونه ی من و گفت : می دونی حقوق دو ماه من دویست هزار تومن شده ... یعنی ماهی صد تومن ... همینه ... فردا هم صحبت کنین توضیحی می دن که اصلا متوجه نمی شی برای چی ... ولی قانع میشی , پس ولش کن ...
    گفتم : نه , نمی تونم ... فردا خودم میام و حرف می زنم ...
    از آموزشگاه اومدم بیرون ... با اینکه دل و دماغ نداشتم , چون نسترن منتظرم بود یک تلفن به مامان زدم و رفتم به طرف خونه ی اونا ...
    فریده جون شام درست کرده بود و از من استقبال کردن ...
    چون دیر رسیده بودم , اونا منتظر بودن تا شام رو بکشن ...

    آقای زاهدی به صورت من نگاه کرد و پرسید : خسته ای بابا ؟ تو همی ؟ چی شده ؟
    گفتم : خسته که هستم ولی از دست مدیر آموزشگاه عصبانیم ... تا حرفم رو نزنم راحت نمی شم ...

    و جریان رو تعریف کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۷/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم




    نسترن گفت : شام سرد می شه , اول بیاین شام بخوریم ...
    آقای زاهدی گفت : به نظر من وقتت رو تلف این کار نکن ... بیا تو شرکت خودم , برات کار دارم ، حقوقشم خوبه ... جای پیشرفت هم داری ...
    گفتم : دلم می خواد ولی الان باید درسم تموم بشه ... صبح ها گرفتار دانشگاه هستم ...
    گفت : خیلی خوب حرص و جوش نخور , هر وقت خواستی خودم استخدامت می کنم ... نگران نباش بابا جان ...

    و دستشو گذاشت روی شونه ی من که با هم بریم سر میز ...
    دست پدرانه ی اون احساس عجیبی به من داد ... چقدر خوبه که آدم پدر داشته باشه ... در یک لحظه گرمای وجود پدر و پشتیبان رو احساس کردم ... شایدم یک بغض پنهان اومد به سراغم ...

    هنوز غذا رو شروع نکرده بودیم که صدای چرخیدن کلید تو در به گوشم خورد ...
    من به طور واضح دیدم که اون سه نفر با هراس از جا پریدن ...

    در باز شد و متین اومد تو ...
    فریده جون و نسترن از جاشون بلند شدن ....
    اون درو بست و ایستاد چپ چپ به من نگاه کرد ...
    من گفتم : سلام آقا متین ...
    ولی اون همین طور ایستاده بود و طوری به من نگاه می کرد که انگار از بودن من اونجا عصبانیه ...
    آقای زاهدی گفت : بیا متین جان با برزو آشنا بشو , دیگه وقتشه پسرم ...

    متین مسیر نگاهش رو تغییر نداد ... با لحن آرومی گفت : دارم می ببینم بخور بخور اینجا راه انداخته ... ببینم برای چی تو هر شب میای اینجا ؟ ...
    چون نسترن ذهن منو آماده کرده بود , نمی خواستم از کوره در برم و اوضاع رو خراب کنم ...
    با یک حالت شوخی گفتم : تو که نیستی ... از کجا فهمیدی من هر شب میام ؟
    گفت : دِ ؟ زبونتم که قد بیله ... بهت گفته باشم داماد سر خونه نمی خوایم ... من حوصله ندارم هر شب میام تو خونه ی خودم , تو رو اینجا ببینم ...
    آقای زاهدی عصبانی شد و گفت : بس کن بی تربیت ... خجالت بکش ...
    نسترن به طرفش حمله کرد که : آشغال عوضی ... سزای این بی احترامیتو بدجوری می دم ...
    متین با دست زد تو سینه ی نسترن و گفت : گمشو نکبت از این ( ... ) ها زیاد خوردی ... اول اونا رو هضم کن ...

    و رفت به طرف اتاقش ...
    قاشق رو گذاشتم زمین ... از جام بلند شدم و گفتم : ببخشید , بهتره من برم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان