خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۴:۵۲   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هجدهم

    بخش دوم



    سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت : می دونم کار بدی کردم ... کاش زن تو نمی شدم ... تو رو هم تو دردسر انداختم ...

    رو کرد به فریده و با شوخی گفت : باید زن همون کچله می شدم و از ایران می رفتم ... شوهر خوشتیپ می خواستم چیکار ؟ ...
    گفتم : دیگه ادامه نده که حالا من خودکشی می کنم ...
    گفت : عه ... حالا دیگه به روم نیار , خودمم نفهمیدم چیکار دارم می کنم ... می خواستم نجاتم بدین , نمی خواستم بمیرم که ...
    گفتم : کور خوندی , تا آخر عمرت که بچه ها و نوه هامون دور و برت رو بگیرن به روت میارم ... حالا میگی نه , امتحان کن ...
    خودشو لوس کرد و گفت : شوهر جون من اینطوری نیست ... شما خیلی آقایی آقا برزو ... شوهر جون جونی منی ...
    گفتم : بیخودی چاخان نکن , کارِت تمومه ... حرف , حرف منه ... تو هم گوش می کنی ... می ندازمت روی شونه هام و با کتک می برمت خونه ی خودمون ... حرفم نمی زنی ...
    معذبم و خجالت می کشم و درست نیست , نداریم ...
    پرسید : راستی ماهرو جون چی ؟ اونم می دونه من قرص خوردم ؟
    گفتم : نه بابا , از کجا بدونه ؟ ... یک نفر بیست تا قرص می خوره و بدون اینکه به کسی بگه می ره تو تخت من می خوابه و بعد بدن نیمه جونشو پیدا می کنیم و می رسونیم بیمارستان ...
    ماهرو خانم داره چایی می خوره , اصلا به روی خودش نمیاره ...
    ماهرو خانم زن کدبانویی است ... آش سرد شد ... سار از درخت پرید ...
    گفت : عععه , چرت و پرت نگو ... خیلی ناراحت شد ؟ ...
    گفتم : تو به فکر مادر و پدرت باش که داشتن سکته می کردن ... ماهرو خانم با من ...
    نیم ساعت بعد مامان زنگ زد که بیاد بیمارستان ولی بهش گفتم نسترن مرخص شده و داریم میاریمش خونه ...
    فریده جون گفت : مزاحم ماهرو هم شدیم ... برزو بدار بریم خونه ی خودمون ...
    گفتم : من یک گناه کردم و اونم این بود که عاشق این بانو جان شدم ... پای همه چیزش هم می مونم ...
    پاشو بانوی من , می برمت خونه و خودمم همه چیز رو درست می کنم ... به من اعتماد کن ...
    نمی ذارم دیگه غصه بخوری ... تا برزو رو داری غم نداشته باش ...
    از جاش بلند شد و فریده جون کمک کرد تا لباسشو تنش کنه و گفت : من به تو اعتماد داشتم که زنت شدم شوهر جان ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هجدهم

    بخش سوم




    مامان منتظر ما بود ... همه چیز آماده بود ...
    برای نسترن سوپ ماهیچه درست کرده بود و به محض اینکه رسیدم , یک بشقاب کشید و آورد و گفت : باید بخوری , حتی شده به زور ...
    نسترن گفت : اونقدر گرسنه ام که می تونم ده تا بشقاب بخورم ... دستتون درد نکنه ...

    و با میل تا ته خورد و به من اشاره کرد : بازم می خوام ...

    فورا براش کشیدم ...
    اون روز , فریده جون هم تا شب خونه ی ما بود ... رستم و مژگان هم بعد از ظهر اومدن و من تونستم برم کلاس و برگردم ...
    ولی دائم این فکر تو سرم بود که باید چیکار کنم تا زودتر پولدار بشم ...
    تنها راه رهایی از این وضع , یک شغل ثابت و درست و حسابی بود ...
    ولی هر چی فکر می کردم چیزی به نظرم نمی رسید ... اگر دانشگاه رو ول می کردم و از صبح تا شب تدریس می کردم هم نمی تونستم از عهده ی مخارج زندگی کردن با نسترن بر بیام ...
    در حالی که درون من پر شده بود از اضطراب و مسئولیتی که داشتم , سعی می کردم نسترن رو خوشحال و راضی نگه دارم ...
    هم اینکه دکتر گفته بود باید مدتی مراقبش باشیم , هم این که یک وقت از چیزی بهش برنخوره و بره خونه ی پدرش ...
    موقع برگشت از کلاس , یک دسته گل خریدم و یک جعبه شیرینی ... وقتی رسیدم , آقای زاهدی برای اولین بار اومده بود خونه ی ما ...
    فریده جون و مامان تو آشپزخونه بودن و شام درست می کردن و آقای زاهدی هم با رستم مشغول حرف زدن بود ...
    نسترن , کیان رو بغل کرده بود و با مژگان حرف می زدن ...
    اون شب بعد از شام آقای زاهدی گفت : برزو جان یک آپارتمان دیدم به نظرم مناسب باشه برای شما ... فردا برین ببینن , اگر دوست داشتین همونو بگیرم ...
    نسترن با اشتیاق پرسید : کجاست بابا ؟
    گفت : همون طرفای خونه ی خودمون ... تو شهرک غرب ...
    گفت : از ماهرو جون دور می شم ... وقتی ما ازدواج کنیم , ماهرو جون تنها می شه ... جایی باشه که بتونیم راحت با هم رفت و آمد کنیم ...
    دیدم مامان داره به من اشاره می کنه ...
    می دونستم که می خواد چی بگه ... اون با این کار موافق نبود و عزت نفسش از همه چیز تو دنیا براش مهم تر بود ...
    گفتم : آقای زاهدی قبول نمی کنم چون بهتون گفته بودم می خوام رو پای خودم بایستم ... یکم بهم فرصت بدین خودم یک فکری می کنم ...
    فریده جون گفت : تو رو خدا سخت نگیر , ما تو رو می شناسیم ... الان موقع این حرفا نیست ... مثل یک خانواده دست به دست هم می دیم و این مشکل رو حل می کنیم ...
    مامان گفت : من می دونم که شما حسن نیت دارین ولی من خودم یک فکری براش می کنم ...
    تنها خونه گرفتن و وسایل خونه که نیست ... عروسی خرج داره و من فعلا از عهده ام برنمیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم




    آقای زاهدی گفت : اصلا بیایم یک کاری بکنیم ... من به برزو قرض می دم به خاطر اینکه کارمون جلو بیفته ,
    هر وقت داشتی کم کم به من پس بده ... خوبه ؟ ...

    و خنده ی صداداری کرد و گفت : سود پولم ازت نمی گیرم ...
    ده ساله به مرور , هر چقدر خواستی بده ... اینطوری منت ما هم سرت نیست که ناراحت باشی ...
    رستم هم با این کار مخالف بود چون وقتی می رفت , جلوی در خونه ؛ مژگان و کیان رو برد تو ماشین و خودش برگشت و به من گفت : داداشم مگه قرار نبود دو سال صبر کنن ... پس چی شد ؟ هنوز دو ماه نشده اینطوری زدن زیر قولشون ؟

    گفتم : آخه می بینی که الان اوضاع فرق کرده ... متین داره نسترن رو اذیت می کنه ...
    منم فکر می کنم بهترین راه همینه که ما بریم سر زندگی خودمون ولی منم با این شرایط نمی خوام ازدواج کنم ... راهشو نمی دونم داداش ...
    گفت : این کارو نکنی برزو , خواهش می کنم ازت ... درست نیست , فردا همینو برات پیرهن عثمون می کنن می زنن تو سرت ...
    تو حتی اگر پول اونا رو هم پس بدی , پول عروسی رو همیشه اونا دادن ... دیگه از خانواده ی مژگان بهتر سراغ داری ؟ باباش گفت تو به پول باشگاه کار نداشته باش ... یادته ؟ ... بعدم از من طلبکاری کرد و هر طوری بود بهش دادم ولی هنوز که هنوزه میگن پول باشگاه که با ما بود ...
    صد بار توضیح دادم , بازم می رن سر حرف خودشون ... تو نکن ... میایم می شینیم با مامان و سهراب یک فکری می کنیم ولی از زاهدی پول نگیر ...
    یک هفته ای گذشت که نسترن خونه ی ما بود ... وسایلشو هم فریده جون براش آورد و تقریبا اتاق منو صاحب شد ...
    من شب ها توی هال روی مبل می خوابیدم یا روی زمین جا می نداختم ... البته که به نسترن نزدیک تر شده بودم ... بغلش می کردم ، می بوسیدمش و به شدت جلوی احساساتم رو می گرفتم ... با اینکه اون خودش تمایل داشت , از حد خودم تجاوز نکردم چون فکر می کردم که اون فعلا امانت دست منه و نمی خواستم از این اعتمادی که به من کرده بودن , سوءاستفاده کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم




    ظاهرا نسترن راحت بود ... می گفت و می خندید و حال روحی خوبی داشت ... می گفت عاشق ماهرو جون هستم و اون بهترین زن دنیاست ...
    داشتم فکر می کردم که چه خوب می شد نسترن رضایت می داد و با ما توی همین خونه خیلی ساده , موقتا  زندگی می کردیم ...
    صبح ها من نسترن رو می گذاشتم دانشگاه و خودم می رفتم و بعد از ظهرها هم تا دیروقت کلاس داشتم ...
    امتحانات داشت شروع می شد و من با وجود نسترن نمی تونستم درست درس بخونم ...
    چون اون خودش زیاد مقید نبود و همون شب امتحان یک نگاهی به درس هاش می نداخت و می رفت امتحان می داد ...
    اون روز من داشتم از در دانشگاه می رفتم تو ...
    آیدا رو دیدم ... بعد از مدت ها که با من قهر بود , سلام کرد و اومد جلو و با یک حالت خاصی گفت : دوران نامزدی چطوره بی معرفت ؟ ...
    گفتم : سلام ... خوبی ؟
    گفت : دوستیم ؟
    گفتم : آخه چرا نباشیم ؟ چرا به من می گی بی معرفت ؟ من در حق تو چیکار کردم ؟ این تو بودی اون بامبول ها رو سر من آوردی وگرنه من همیشه تو رو دوست خودم می دونم ...
    گفت : دلم که چیز دیگه ای می خواست ولی خوب دوستیمون هم برام غنیمته ... حالا چیکار می کنی ؟
    یک مرتبه به فکرم رسید کاری رو که آیدا بهم پیشنهاد کرده بود , قبول کنم ...

    به خاطر نسترن حاضر بودم دست به هر کاری بزنم ...
    با زیرکی گفتم : الان که دارم تدریس می کنم ولی دنبال یک کار بهتر می گردم ... خودت که می دونی زن و بچه خرج داره ...
    پرسید : همون کار رو که بهت گفتم می خوای برات جور کنم ؟ هنوز یکی رو پیدا نکردن که کارشون رو درست انجام بده ...
    در حالی که سعی می کردم خودمو مشتاق نشون ندم , گفتم : مگه هنوز نیرو می خوان ؟
    گفت : آره , اگر می خواهی معرفیت کنم ... برو ... حقوقشم خوبه , اگر ازت راضی باشن بیشترم می شه ...
    گفتم : دانشجو قبول می کنن ؟ من هنوز دو ترم دیگه دارم ...
    در حالی که تو کیفش می گشت دنبال یک چیزی , یک کارت در آورد و داد به من و گفت : برو بعد از ظهر , من سفارشت رو می کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هجدهم

    بخش ششم




    خوب دیگه مجبور بودم با آیدا حرف بزنم و دوباره باهاش صمیمی بشم ...
    با هم رفتیم کلاس و اون روی صندلی کنار من نشست ... دوباره خودشو به من نزدیک کرده بود و من که اخلاق اونو می دونستم , خیلی زیاد مردد بودم که این کارو بکنم یا نه ...
    به هر حال با حساب و کتابی که تو ذهنم کردم , تصمیم گرفتم بعد از ظهر ساعت سه خودمو برسونم به شرکتی که اون آدرس داده بود ...
    سراغ آقای جهانی رو گرفتم ...
    به محض اینکه خودمو معرفی کردم , با روی باز ازم استقبال کرد و دست داد و پرسید : خوب شما برنامه نویس هستین ؟
    گفتم : اونم بلدم ...
    گفت : ما یک نفر رو می خوایم که سرپرست کلیه ی کارهای کامپیوتری شرکت باشه ... می خوایم یک سیستم درست و بی نقص داشته باشیم که ایراد نداشته باشه ... تمام کارای شرکت ثبت و برنامه ریزی بشه ....
    تا حالا چند نفر اومدن ولی هنوز ما یک سیستم درست و حسابی نداریم ...
    آیدا خانم می گفت شما منت گذاشتین و قبول کردین ...
    گفتم : بله , می تونم ... اما حتما بهتون گفته که من دانشگاه دارم , ولی می تونم از راه دانشگاه بیام و کاری رو که شما می خواین براتون انجام بدم ...
    گفت : البته ولی ما صبح ها هم شما رو لازم داریم ولی اگر سیستم مرتب بشه , می تونین گاهی دیرتر بیاین ... حقوقتون هم ماهی دو تومن می نویسم ...
    ان شالله اگر همه چیز خوب پیش بره , ما از خجالتون درمیایم ...
    من اونقدر خوشحال شده بودم که فورا قرارداد رو یک نگاهی انداختم و امضاء کردم و با خوشحالی رفتم و به نسترن و مامان خبر بدم که یک کار خوب پیدا کردم و از فردا مشغول می شم ...
    مامان باز نگران شد و پرسید : دانشگاهت چی می شه ؟
    گفتم : مادر من فقط باید برم امتحان بدم ... بعدم که تابستون می شه ... بعدم که خدا بزرگه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۷/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت نوزدهم

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۶/۷/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



    مامان گفت : پسرم از درس میفتی , یکم صبر داشته باش ... باز داری عجله می کنی ... امتحانات نزدیکه , کی می خواهی درس بخونی ؟ ...
    گفتم : مامان من , عزیزم , می دونی حقوقش چقدره ؟ دو میلیون ... بازم می گی نرم ؟ کجا من اینطور کاری پیدا می کنم ؟
    نسترن با شنیدن حرف از جاش پرید و خوشحال گوشیش رو برداشت و زنگ زد به فریده جون و با ذوق و شوق گفت : سلام مامان جون ... برزو رفته سر یک کار درست و حسابی ...
    دیدی چقدر با عرضه است؟ باورت می شه ماهی دو میلیون می گیره ؟ من دیگه می تونم خونه بگیرم ... آخ جون ... آره ...

    می دونم ... نه به خدا راست می گم ...
    مامان منو کشید کنار و گفت : برزو جان تو رو خدا مادر به این حرفا گوش نکن ... تو تازه هم که بری سر کار , هنوز خیلی زوده ... یکم یواش تر حرکت کن زمین نخوری ...
    یکم ناراحت شدم و با اعتراض گفتم : ای مامان جان , همش آیه ی یاس می خونی ... بسه دیگه , یکم شجاع باش ...
    تا حرکت نکنم , زندگیم درست نمی شه ... اینقدر نه تو کارم نیار , بذار با دل درست برم جلو ... منو تو شک ننداز , شما با این همه احتیاط منو هم ترسو بار آوردی ...
    نسترن صدای منو شنید و اومد و گفت : ماهرو جون تو رو خدا شرایط ما رو درک کنین ... برزو نمی ذاره من برم خونه خودمون , اینجا هم که خوب درست نیست ...
    بذارین زودتر ما هم سر سامون بگیریم ... من که این ترم درسم تموم می شه , می رم سر کار ... برزو هم که کار خوبی پیدا کرده ... همه چیز درست می شه , نگران نباشین ...
    مامان در حالی که کاملا به هم ریخته بود , گفت : اگر این کار خوب از آب درنیومد و مجبور شد بیاد بیرون چی می شه ؟ من می گم یکم صبر کنین تا شرایط مناسب تری پیدا کنین ...
    آخه چرا شما جوون های حالا اینقدر عجولین ؟ یک دفعه دچار دردسر می شین ... من اینو نمی خوام ...
    گفتم : حالا شما حرص و جوش نخور , من خودم درستش می کنم ...
    نسترن پرسید : کی برات کار پیدا کرد ؟
    گفتم : تو نمی شناسی , یکی از آشناهام تو دانشگاه ... کار خوبیه , ان شالله اگر مامان انرژی منفی نده همین جا موندگارم ...
    فردا دیگه دانشگاه نرفتم و کارمو شروع کردم ...
    ولی سیستم اتوماسیون اداریش کاملا مختل بود که من نمی تونستم اونو اصلاح کنم ... باید از اول براش برنامه می ریختم ...
    به جهانی گفتم و اونم موافقت کرد دو نفر رو که مسئول بودن , برای کسب اطلاعات در اختیار من گذاشت و شروع کردم ...
    نفهمیدم ساعت چطوری شد چهار بعد از ظهر ... دیگه شرکت تعطیل شده بود و همه رفته بودن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۷/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم



    اون دو نفر هم می خواستن برن , پس من کارو تعطیل کردم و با عجله خودمو رسوندم کلاس ...
    دو جلسه تدریس داشتم ...
    می خواستم با پورافروز حرف بزنم و دیگه کلاس نرم چون باید شب ها درس می خوندم ولی اون طبق معمول تو آموزشگاه نبود ...
    با خودم فکر کردم حالا همینم غنیمته , دیگه کلاس جدید قبول نمی کنم ...
    ساعت نُه کارم تموم شد ... اونقدر خسته بودم که مغزم کار نمی کرد ...
    تازه متوجه شدم از صبح تلفنم خاموشه و با کسی تماس نگرفتم ...
    وقتی رسیدم خونه , هم مامان و هم نسترن از دستم شاکی بودن ...
    ولی احساس کردم مامان بیشتر از این اینکه من بهش خبر ندادم , اوقاتش تلخه ...
    نمی دونستم برای چی اونطور به هم ریخته ... بوی سوپ جو و کتلت فضای خونه رو پر کرده بود و من خیلی زیاد گرسنه بودم ...
    گفتم : وای مامان جون چیکار کردی ... زود بکش که دارم می میرم از گرسنگی ...
    اما وقتی نسترن با خوشحالی به من گفت که با مامانش رفته و لباس عروس دیده و خونه ای که باباش برای ما دیده بود پسندیده , متوجه شدم که اوضاع داره از دست من و مامان خارج می شه ...
    گفتم : نسترن چرا بدون مشورت من تصمیم می گیری ؟ کی گفته من اون خونه رو می گیرم ؟ ... بهت چی گفتم ؟ چرا شما متوجه نیستین ؟ دارم به آب و آتیش می زنم که خودم زندگیمو درست کنم , تو رفتی خونه ای که بابات دیده بود بپسندی ؟ ...
    عزیزم نمی خوام کسی برای ما خونه بگیره ... صبر کن خودم درستش می کنم ...
    گفت : بابام که کسی نیست , بابای منه ...
    گفتم : نه نمی خوام , حتی بابای تو باشه ... شنیدی ؟  خودم برات بهترین خونه رو می گیرم ...
    نسترن باز خودشو لوس کرد با شوخی و خنده گفت : شوهر جانِ خشن و بداخلاق تا تو نخواهی برگ از برگ نمی جنبه ... حالا بگو از صبح تا حالا کجا بودی که گوشیت خاموشه و ما نمی تونیم باهات تماس بگیریم و ازت اجازه بگیریم ؟ ...
    شوهر جان با گوشی خاموش , مردیه که به فکر زنش نیست .. اصلا فکر نکرده که اون ضعیفه تا شب چه حالی پیدا می کنه از شوهر جان خبری نداشته باشه ... اون مرد باید تنبیه بشه و زن حق داره بدون مشورت اون کاراشو انجام بده وگرنه هر روز باید دست روی دست بذاریم و بشینیم همدیگر رو تماشا کنیم ...
    درسته شوهر جان ؟ ...
    منم خنده م گرفت صدامو کلفت کردم و همین طور که لباس عوض می کردم و اونم دنبالم میومد , گفتم : شوهر جان به فکر یک لقمه نون برای سفره ی زنش زحمت می کشه و سر کار گوشی رو خاموش می کنه  تا حواسش پرت نشه اما اگر کسی تو این خونه بدون اجازه ی من آب بخوره , شب با کتک می خوابه ...
    گفت : ماهیتابه عزیزم , برای این طور وقت هاست ... زن در این جور مواقع با اون می زنه تو فرق سر شوهر جان تا اصلا نتونه بره سر کار و نون بیاره ... ما به همون پلو و خورش راضی هستیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۷/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم




    اون شب به شوخی و خنده گذشت , در حالی که متوجه بودم مامان با کارای من مخالفه و خودم هم ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم باید هر کاری از دستم برمیومد , می کردم ...
    اما چیزی که انتظار نداشتم کاری بود که نسترن و فریده جون از فردای اون روز انجام دادن ...
    افتادن دنبال کارای عروسی ... لباس عروس و آیینه شمدون , گرفتن خونه ...
    طوری که دو روز بعد وقتی از سر کار برگشتم خونه , نسترن با خوشحالی دوید جلو و دیگه بدون خجالت منو بغل کرد و گفت : مژده بده بابا خونه رو گرفت ... نمی دونی چقدر خونه ی خوبیه ...
    هم خیلی خسته بودم و هم از این حرف ناراحت شدم ... این بود که کنترلم رو از دست دادم و سرش داد زدم : تو چرا حرف حالیت نمی شه ؟ من می گم صبر کن , نمی خوام بابای تو برای ما خونه بگیره ...
    ای بابا عجب گرفتاری شدم ...
    مگه نسترن خانم , من به تو نگفتم نمی خوام پدرت این کارو بکنه ؟ چند بار بگم ؟ ...
    نسترن اوقاتش تلخ شد و دیدم زیر لبی گفت : به درک ...

    و رفت تو اتاق من ...
    دنبالش رفتم و پرسیدم : چی گفتی ؟ بی احترامی و بددهنی نداریم ... نسترن گفته باشم بهت ...
    گفت : داد و هوار و بداخلاقی داریم ولی بددهنی نداریم ؟
    بیخود کردی با من اونطوری حرف زدی ... منو آوردی اینجا که این کارا رو با من بکنی ؟ نمی شه که تا ابد اینجا بمونم ...
    پس بذار برم خونه ی مامانم ... نمی تونم دیگه اینطوری ,خجالت می کشم ...
    یا می رم خونه ی مامان یا قبول کن خونه رو برامون بگیرن ...
    گفتم : حالا که حرف حالیت نمی شه , به درک ، برو ...

    و از اتاق اومدم بیرون ...
    مامان گفت : برزو ؟ چرا اینطوری رفتار می کنی ؟ خوب دختر بیچاره حق داره , اونم به فکر زندگی و آینده ی خودشه ... نظرت رو به خوبی و مودبانه بهش بگو , اونم قبول می کنه ...
    صدامو بلند کردم و گفتم :مامان دلتون خوشه ... دو شب پیش بهش نگفتم ؟ به آقای زاهدی نگفتم ؟ به فریده جون جدا نگفتم ؟
    پس بگن من آدم نیستم و اونا می خوان کار خودشون رو بکنن ...
    مامان گفت : صداتو بیار پایین , یک حرفی نزن که بعدا باعث پشمونیت بشه ... تو این دخترو می خواستی از ناراحتی دور کنی آوردی اینجا , پس ناراحتش نکن دیگه ...
    گفتم : شما چی می گین ؟ از دل من چه خبر دارین ؟ پس من چی ؟ من ناراحت بشم عیب نداره ؟
    تن به هر کاری که اونا می خوان بدم ؟ شما به من اعتراض نمی کنی ؟
    گفت : بهت می گم درست حرف بزن , آروم باش ... بیا یک چایی بخور اعصابت بیاد سر جاش , می شینیم حرف می زنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۷/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم




    یک مرتبه نسترن از اتاق اومد بیرون , در حالی که ساکشو بسته و لباس پوشیده بود ...
    گفت : سوییچ رو بده به من , تو هم هر کاری دلت می خواد انجام بده ... حوصله ندارم ... برای من فرقی نمی کنه ...
    و رو کرد به مامان و گفت : ببخشید این مدت مزاحم شما شدم ...

    سوییچ رو از جیبم در آوردم و دادم بهش و رفتم تو اتاقم ...
    مامان جلوی نسترن رو گرفت که : نرو دخترم , صبر کن با هم حرف بزنیم ... یک طوری با هم راه میایم , ما دیگه یک خانواده ایم ...
    نسترن با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و گفت : شما نمی بینین برزو چیکار می کنه ؟ شما جای من باشین چیکار می کنین ؟
    مامان گفت : تو بیا بشین , من به مامانت زنگ می زنم و با هم حرف می زنیم ... بشین ... لطفا این طوری از خونه ی من نرو ...


    انگار همون طور که من دلم نمی خواست نسترن بره , اونم نمی خواست ...
    چون نشست و خودش زنگ زد به فریده جون و طوری که من بشنوم , گفت : مامان , برزو با گرفتن خونه مخالفه ... می گه صبر کنین خودم خونه پیدا می کنم ...
    نمی دونم که اون به نسترن چی گفت که جواب داد : صبر کن گوشی رو بدم به خودش بگو ...

    و اومد در حالی که به من نگاه نمی کرد , گوشی رو داد به من ...
    گفتم : سلام ...

    گفت : سلام به روی ماهت پسرم ... ببخشید که سر خود این کارو کردیم ولی خونه حیف بود از دستمون می رفت ... زاهدی رهن کرده , پول مال خودشه می خواد تو بانک باشه خوب رهن خونه داده ، شما هم کرایه نمی دین ... هر وقت تو خونه گرفتی , پولشو پس می گیره ... اشکالی داره به نظرت ؟
    گفتم : آخه نمی خوام باعث زحمت شما بشم , دوست دارم خودم زندگیمو درست کنم ...
    گفت : دست بردار , چه فرقی می کنه ... ما دو ماه یک بار همین مقدار پول رو می دیم به متین از بین می بره ...
    اصلا ما به خاطر دختر خودمون این کارو کردیم , تو هم مثل پسر من هستی ...
    گفتی کار پیدا می کنم , کردی ... ما هم ازت ممنونیم .. با اینکه می دونم برات سخته ولی داری تمام تلاش خودتو می کنی ...
    پس بیا تو این شرایط همه با هم راه بیایم و نذاریم مشکلی پیش بیاد ... خواهش می کنم ازت بزرو جان ...
    گفتم : باشه , چشم ... نمی دونم چی بگم ...
    گوشی رو که قطع کردم , نسترن گفت : اگر صبر کرده بودی همین ها رو من بهت می گفتم ... بیخودی دعوا راه انداختی ...
    حرفی نزدم ... هنوز از حرکتی که نسترن کرده بود , عصبانی بودم و دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت بیستم

  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیستم

    بخش اول



    رفتم تو اتاقم و درو بستم ... بلافاصله اومد دنبالم و درو بست و همینطور که پشتم به اون بود , دست انداخت دور کمر من و سرشو گذاشت تو پشتم ...
    دستشو گرفتم و برگشتم و بغلش کردم ... روی سینه ام محکم گرفتمش و گفتم : عزیزم , من طاقت ناراحتی تو رو ندارم که اصرار می کنم اینجا بمونی ...
    خودت می دونی هرگز نخواستم ازت سوء استفاده کنم , تو هم منو درک کن ... اگر صلاح می دونی خونه ی پدرت راحت تری , من حرفی ندارم ... نمی خوام بهت چیزی رو تحمیل کنم ...
    ولی اگر این بار متین تو رو اذیت کنه , قسم خوردم یک بلایی سرش میارم ...
    اون وقت هیچ کدوم حق ندارین از من گله ای داشته باشین ...
    گفت : خوب تو هم منو درک کن ... مامانم حق داره دیگه , خودتو بذار جای ما ، ببین تو چه شرایط بدی قرار گرفتیم ...
    مادر من تو خواب شبش هم نمی دید من اینطوری از خونه اش بیام بیرون , داره از غصه دق می کنه ...
    می گه شب ها با بابات تنهایی نمی دونیم چیکار کنیم ...
    گفتم : خوب اگر ما خونه بگیریم می خوان چیکار کنن ؟ همین وضعیت رو دارن دیگه ...
    گفت : نه , اون فرق می کنه ... می دونن من ... چیزه ... یعنی اون وقت ... ولش کن , بحث نکنیم ... اصلا هر چی تو بگی شوهر جان ...

    و شروع کرد به قلقلک دادن من و خودش می خندید ...
    گفتم : نکن دختره ی پررو ... نکن قربونت برم ...
    یکم شوخی کرد و دور اتاق دنبال هم کردیم ...
    صدای خنده ی ما بلند شده بود ... نشستم روی تخت ... خودشو انداخت روی من ... هلم داد و دستشو دور گردنم انداخت و صورتش رو به من نزدیک کرد ...
    بلافاصله از خودم دورش کردم و گفتم : مامانم می گه ...
    با یک حالت دلخوری نشست و گفت : نگو , بقیه اش رو ادامه نده ...
    مامانت منو درک نمی کنه , مامانم رو هم نمی فهمه چون دختر نداره ... همش با ما مخالفت می کنه ... من می دونم به خاطر مامانت می ترسی قبول کنی ...
    با تعجب گفتم : واقعا تو اینطوری فکر می کنی ؟ مامان من حساب همه جا رو می کنه و تو هم خودت اونو می شناسی , حسن نیتش هم می دونی ... اون به فکر تو هم هست ...
    فکر نمی کردم در مورد مامان , نظرت این باشه ...
    لحنشو عوض کرد و گفت : آره می دونم , ماهرو جون رو می شناسم ... ولی می گم من و مامان رو درک نمی کنه , خوب حق هم داره بنده ی خدا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیستم

    بخش دوم




    زنگ در به صدا در اومد ... ساعت از ده گذشته بود و انتظار کسی رو نداشتیم ...
    زود رفتم آیفون رو برداشتم ...

    آقای زاهدی گفت : باز کن , ماییم ...

    به مامان که تو آشپزخونه داشت میز شام رو می چید , نگاه کردم و گفتم : آقای زاهدی و فریده جون اومدن ...

    نسترن دوید دم در ...
    به مامان گفتم : خودتون می دونین ... ریش و قیچی دست شما , هر چی بگی همون کارو می کنم ...
    نفهمیدم چرا یک مرتبه زد زیر خنده ... رفت تو اتاقش که مانتوشو بپوشه ...
    منم رفتم به استقبالشون ...
    آقای زاهدی با همون گرمی همیشگی که با من داشت , دست داد و گفت : چطوری پسرم با زحمت های ما ؟ ...
    گفتم : فعلا که زحمت های ما به گردن شماست ...

    فریده جون منو بغل کرد و گفت : وای همون قدر که دلم برای نسترن تنگ می شه , برای تو هم تنگ شده بود ... تو با ما چیکار کردی برزو که اینقدر دوستت داریم ؟ ... زاهدی که می گه دلم می خواد هر شب برزو رو ببینم ...


     اون شب مامان , اونا رو شام نگه داشت ...
     آقای زاهدی بیشتر مایل بود که بمونه ولی اصلا در مورد من و نسترن یا گرفتن خونه حرفی نمی زدن ... در حالیک ه من فکر می کردم برای همین اومدن ...
    شایدم بعد از تلفن نسترن نگرانش شده بودن ...
    سر میز شام بودیم که فریده جون گفت : خیلی خوشمزه شده ماهرو جون , دست پختت حرف نداره ...
    نسترن تو این مدت چیزی هم یاد گرفتی ؟
    گفت : نه بابا , ماهرو جون به من کار نمی ده ... صبح ها هم که نیستیم ...
    گفت : زود باش تنبل , دیگه چیزی به عروسیت نمونده ... باید خودت آشپزی کنی ...
    مامان کمی مکث کرد و گفت : فریده جون می شه به منم بگین برنامه تون چیه ؟ همین جا قول و قرارهامون رو بذاریم ...
    آقای زاهدی به جای اون گفت : اجازه می فرمایید ؟ من می گم ...
    من یک خونه ی خوب و مرتب براشون رهن کردم ...
    برای مراسم عروسی و مخارج اونم شما هر کاری از دستتون برمیاد بکنین , بقیه ی چیزایی رو که از عهده ی شما برنمیاد ما به خواست خودمون انجام می دیم ...
    همین ... ساده تر از این دیگه نمی شه ... خانم باور کنین من تنهاشون نمی ذارم ... مشکل بچه ها پوله ,
    اونم هست ... چرا غصه بخورن ؟ بد می گم ؟
    وقتی من هر ماه دو برابر این پول رو به متین می دم که دهنشو ببنده , چرا برای دخترم خرج نکنم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیستم

    بخش سوم




    مامان گفت : می دونم شما چی می گین , حق باشماست ... ولی چیزی که متوجه ی اون نیستین , عزت نفسِ برزو و منه ؟
    اون هنوز جوونه , اگر به این کار عادت کرد چی ؟ اگر متکی به شما شد ؟
    فکر می کنین همچین مردی می تونه نسترن رو خوشبخت کنه ؟ من به عنوان یک مادر دلم می خواد پسرم رو پای خودش بایسته ولی تصمیم با خودشه ...
    من حرفم رو زدم , حالا هر چی صلاح می دونین ما هم همون کارو می کنیم تا شما راضی باشین ...
    من شرمنده شدم که نمی تونم پا به پای شما بیام ... ولی خوب این از روز اول شرط ما بود , من به شما دروغ نگفتم ...
    آقای زاهدی گفت : من به برزو ایمان دارم , می دونم آدم سوء استفاده کنی نیست ... اون طوری که شما می گین نمی شه ...


    اون شب خیلی حرف زدیم و نتیجه این بود که اوایل مرداد عروسی رو برگزار کنیم ...
    با تمام استرسی که داشتم و می دونستم چقدر مامان تحت فشار قرار می گیره , ته دلم خوشحال بودم ... مثل پسر بچه ای که مدت ها در آرزوی یک دوچرخه بوده و حالا بهش وعده ی دوچرخه داده باشن ...
    اون شب نسترن با پدر و مادرش رفت خونه شون ... می گفتن متین تازه پول گرفته و به این زودی برنمی گرده ...
    با رفتن اون انگار خونه برای من خالی شده بود و همه جا دنبالش می گشتم ولی احساس کردم مامان یک جورایی راحت شد ...
    اون از صبح تا شب با وجود کار بیرون و خیاطی و کار خونه و شام و ناهار اصلا وقت استراحت نداشت ولی همیشه با روی باز برای ما سفره می نداخت ...
    وقتی اونا رفتن و من و مامان تنها شدیم , اون جورابشو درآورد و پاشو روی مبل دراز کرد ...
    ساعت از یک و نیم شب گذشته بود ...
    نشستم روی زمین و پاشو ماساژ دادم و گفتم : می دونم چی می خواهی بهم بگی ولی نگو ... بذار هر چی می خواد بشه , بشه ...
    بیا سخت نگیریم شاید خدا خواست و همه چیز روبراه شد ...
    من فردا امتحان دارم و اصلا نخوندم , خیلی هم خسته ام ...
    گفت : باید فکر پول باشم ... یکم طلا دارم می فروشم , یکم هم از بابا قرض می کنم ، بعدا خونه رو می فروشم بهش پس می دم ... نمی ذارم زیر بار منت کسی بری ...
    پرسیدم : مگه می خواهی خونه رو بفروشی ؟
    گفت : چاره ای نیست , می فروشم سهم هر کدومتون رو می دم ... وضع سهراب هم زیاد خوب نیست , همش ناله می کنه ...
    دیگه از این اوضاع خسته شدم که هر چی تلاش می کنم به جایی نمی رسم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیستم

    بخش چهارم




    پرسیدم : پس خودتون کجا زندگی می کنین ؟
    گفت : یک جای کوچیک رهن می کنم دیگه ... تو هم نباشی , برای من بسه ...
    گفتم : من نمی ذارم خونه ی پدری رو بفروشی , ما اینجا بزرگ شدیم و می خوایم همین طور بمونه ...
    دیگه حرفشو نزن هیچ وقت ... من خودم یک فکری می کنم ...
    فوقش از بابای نسترن قرض می گیرم ... به ما چه , خودشون اینطوری می خوان ...
    گفت : دردسر اینه که من اینطوری نمی خوام ...


    فردا صبح با ماشین نسترن رفتم دانشگاه امتحان بدم و زود برم سر کارم ...
    گوشیمو روشن کردم و بلافاصله زنگ خورد ... آیدا بود ... جواب ندادم ...

    ماشین رو که پارک کردم و پیاده شدم , همون موقع آیدا هم از راه رسید ... دوباره روی دماغش چسب زده بود ... تقریبا شش ماه پیش دماغشو عمل کرده بود ...
    با اشتیاق اومد به طرف من ... گفتم : چیه می خوای دماغتو برداری داری مثل کالباس یواش یواش می بریش ؟ ...
    گفت : نه بابا ترمیم کردم ... تو خوبی ؟ چرا گوشیت خاموش بود ؟ از دیشب صد بار زنگ زدم ...
    با هم راه افتادیم طرف ساختمون ...
    گفتم : خسته می شم , حوصله ندارم تلفن جواب بدم ...
    گفت : خواهشا بهم بگو ارزش یک تشکر رو هم نداشتم ؟
    گفتم : وای تو رو خدا ببخش , به خدا سرم خیلی شلوغه ...
    گفت : برای چی ؟
    گفتم : کاری که تو پیدا کردی , هنوز کلاسم هم می رم و تازه افتادم تو برگزاری مراسم عروسی ...
    در حالی که نمی تونست ناراحتیشو پنهون کنه , گفت : مبارکه ... دختره خوب قاپ تو رو دزدید ... تو چقدر خنگ بودی و ما نمی دونستیم ...
    سیاوش پنج سال از تو بزرگتره , سیصد تا دوست دختر عوض کرده ... تو فورا داری عروسی می کنی ؟
    گفتم : هر کس صلاح کار خودشو می دونه ...
    گفت : یک چیزی بهت می گم , تو رو خدا پیش خودت بمونه ... لطفا دوباره عصبانی نشی ...
    بابای نسترن اونطوری که تو فکر می کنی پولدار نیست ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیستم

    بخش پنجم




    من نمی خواستم حالا که آیدا منو معرفی کرده بود باهاش بد حرف بزنم , همین طور خونسرد جواب دادم  : من چطوری فکر می کنم ؟ پول اون به من چه ؟
    بعد می گی عصبانی نشو ... توی احمق فکر کردی من به خاطر پول باباش عاشقش شدم ؟
    من از خدا می خوام اونا هم مثل ما بی پول بشن ... به خدا ... باور کن ...
    گفت : نه , تو رو می شناسم ... فقط برای اینکه بدونی بهت می گم ...
    پریسا داشت شاخ درمیاورد ...می دونستی مامان نسترن به برادرش نگفته بوده که نسترن عقد کرده ؟
    پریسا می گفت روحش خبر نداشته ...
    گفتم : کاملا معلومه داری فتنه می کنی ... آیدا بعد از دماغت , فتنه ت رو هم عمل کن شاید دست از این موذی بازی ها برداری ...
    گفت : به خدا راست می گم ... چرا به برادرش نگفته ؟
    گفتم : اولا این مشکل منه , به تو چه ؟
    دوما حتما یک دلیلی داشته ... چون خواهر فریده جون ، مادرشون اونجا بودن ... دو تا دخترخاله هاش  ... همه می دونستن پس حتی مادرشم بهشون نگفته ... پس مشکل منم نیست , مال خودشونه ...
    من و تو بهتره کار خودمون رو بکنیم ...


    بعد از امتحان هم آیدا ول کن من نبود ...
    همش دور و بر من بود و سعی می کرد هر چی بیشتر خودشو به من نزدیک کنه و من مجبور بودم تحملش کنم ...
    از اونجا رفتم شرکت و از شرکت رفتم کلاس ...
    موقعی که تو راه خونه بودم , تلفن رو روشن کردم و زنگ زدم به نسترن ...
    خوشحال بود و با ذوق و شوق از خریدهایی که کرده بودن تعریف می کرد و از من خواست که با هم برای سفارش دادن ِکت و شلوار دامادی بریم ...
    گفتم : نسترن تا امتحانام تموم نشده , من یک قدم برنمی دارم ...
    صد بار بهت گفتم منو وادار به کاری نکن ... چرا باز کار خودت رو می کنی ؟ مگه قرار نبود بعد از امتحانات شروع کنیم ... اگر من تو رو وادار به کاری بکنم , زیر بار می ری ؟
    نکن ... دیگه داری خسته ام می کنی ...

    و گوشی رو قطع کردم و بلافاصله آیدا زنگ زد ...
    جواب دادم و داد زدم : دست از سرم بردارین ... گم شین ... دیگه به من زنگ نزن ... می خواهی از شرکتتون بیام بیرون ؟ ولم کنین دیگه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت بیست و یکم

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول



    دیگه صبر نکردم حرفی بزنه و گوشی رو خاموش کردم ... اونقدر عصبانی بودم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
    دلیلشم این بود که من به خاطر نسترن برخلاف میلم زیر بار منت آیدا رفته بودم و نمی تونستم این مسئله رو که با طبیعتم جور نبود , هضم کنم ...
    وقتی رسیدم خونه , بچه ها همه اونجا بودن ... خودمو به آغوش رستم انداختم ... برادر مهربونم که از جون و دل دوستش داشتم ...
    اونم متوجه شد که مشکلی دارم و حالم خوب نیست ...
    این طور درددل ها رو همیشه با رستم می کردم ... از سهراب منطقی تر فکر می کرد ... چیزایی که اگر به مامان می گفتم , بدتر اونو آشفته می کردم ...
    پس تنها اون بود که در این طور مواقع آرومم می کرد ... مثل یک پدر مهربون ...

    دستی به پشتم زد و گفت : داداشم چی شده ؟
    گفتم : بعدا بهت می گم ...
    با بغل کردن کیان , حالم یکم بهتر شد ... هر بار که می دیدمش از دفعه قبل بزرگتر شده بود ... همون قدر که من اونو دوست داشتم , اونم به من علاقه نشون می داد ...
    دو تا خواهر همچنان به مامان کمک می کردن ... شیرین داشت پس دوزی های لباس یکی از مشتری های مامان رو انجام می داد و مژگان برنج آبکش می کرد ...
    مژگان همینطور که کار می کرد , گفت : اگر می دونستم که زن بگیری دیگه ما رو فراموش می کنی , یه سوسه میومدم نمی ذاشتم ... آخه تو چرا خونه ی ما نمیای ؟
    دلت برای ما تنگ نمی شه , برای کیان که می شه ...

    گفتم : به خدا مژگان , زن و بچه خرج داره ... باور کن هر شب همین موقع میام خونه ... وقت ندارم که ...
    دارم تلاش می کنم , هنوزم که چیزی دستم نیومده ...
    امشبم کاری کردم که ممکنه همین کار رو هم از دست بدم ...


    من این که حرفو زدم , سهراب پیله کرد که چی شده تعریف کن ...
    گفتم : مامان می دونه همه حرفامونو باهاشون زدیم ... یادتونه که قرار بود دو سالی تو عقد بمونیم ... خوب نشد , اصرار که عروسی بگیریم ...
    من و مامانم که می دونین چه وضعی داریم ... حالا قبول کردیم تا اوایل مرداد که امتحانات هر دومون تموم بشه و وقت داشته باشیم , کارامون رو بکنیم ...
    مگه حرف حالیشونه ... امشب می گه بیا بریم کت و شلوار دامادی سفارش بدیم ... من می دونم منظورش چیه ... می خواد کارای خودشو جلو بندازه ... شایدم حق با اونه , ولی اصلا به فکر من نیست ...

    منم عصبانی شدم و هر چی از دهنم درمیومد , بهش گفتم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم




    مامان گفت : ای داد بیداد ... چرا خوب این کارو کردی ؟
    بهت می گم با زبون خوش حرف بزن , اثرش بیشتره ... تو داد و بیداد می کنی , پشتشم قبول می کنی ... نمی دونم چرا تو اینطوری شدی ... الان دختر بیچاره داره غصه می خوره ...
    گفتم : به درک , بخوره ... نکنه این کارا رو ... اندازه ی من قدم برداره ... مگه اون نمی دونست من کیم ؟ حالا چرا ازم توقع داره ؟ ...
    وقتی بهش می گم نکن , گوش کنه ... من مریض نیستم که بیخودی باهاش بد حرف بزنم ...
    مژگان خندید و گفت : تو رو خدا کارای رستم رو نکن ... این حرفا چیه ؟ چرا اون باید به حرف تو گوش کنه ؟ به خدا برزو من از دست این کارای رستم عذاب کشیدم ... تو نکن ...
    میومد خونه داد می زد (صداشو کلفت کرد ) : من مگه نگفتم اینو اینجا نذار ؟ ...
    من چند بار گفتم چشم ولی دیدم درست نمی شه , توقعش روز به روز بیشتر شد که کمتر نشد ... خوب منم دیگه به حرفش گوش نمی کنم , هر کاری دلم خواست کردم و گفتم دلم می خواد ... زن هم برای خودش عقیده ای داره ... وقتی دو نفر با هم ازدواج می کنن باید با هم تصمیم بگیرن و به عقاید هم احترام بذارن ...
    باور کن برزو این جور مسائل به نظر پیش پا افتاده میاد ولی مثل یک گلوله برفی بزرگ می شه و رو سر زندگیتون خراب می شه ... نکن داداش من ... تو رو خدا به زنت احترام بذار ... اگر نذاری , اونم نمی ذاره ... دخترای امروزی با قبل فرق کردن , حق و حقوق خودشون رو می شناسن ... تو از الان شروع نکن بدرفتاری رو ...
    رستم گفت : مثل اینکه تو دلت بیشتر از برزو پر بود ... من چیکار کردم ؟ کی به تو زور گفتم ؟
    گفت : خوب حالا سخت نگیر , مثال زدم ... خوب  دلم پر بود , به در گفتم دیوار بشنوه ...
    سهراب گفت : ولی من فکر می کنم کار خوبی نمی کنن که ما رو تو جریان نمی ذارن , این کارا مال خانواده ی داماده ...
    راست می گه برزو چرا بدون هماهنگی هر کاری می خوان می کنن ؟ ... پس مامان من این وسط چیکاره است ؟ ...
    شیرین گفت : تو آتیش بیار معرکه نشو , خودت از برزو بدتری ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم




    تو این جر و بحث های بین دو تا برادرام و همسرشون متوجه شدم که مسئله اونقدرها هم مهم نبوده و انگار من زیادی سخت گرفتم ...
    راستش از کار خودم پشیمون شدم ... تلفنم رو روشن کردم تا به نسترن زنگ بزنم ولی برای اولین بار خاموش بود ...
    به آیدا زنگ زدم که نکنه یک وقت کارو ازم بگیرن ...
    گوشی رو جواب داد و فورا گفت : چیه دیوونه ؟ چه مرگت بود پریدی به من ؟
    گفتم : ببخشید ... بد موقع زنگ زدی ، دلم از جای دیگه پر بود , سر تو خالی کردم ...

    با یک عشوه ی خاص گفت : حاضرم همیشه هر وقت دق دلی داشتی سر من خالی کنی ... من همیشه با توام ... می دونی که عاشقتم , پس روی من حساب کن ...
    گفتم : باز از اون حرفا زدی که یک سال باهات قهر کنم ...
    آیدا اینو تو کله ات فرو کن من نسترن رو دوست دارم , خیالم ندارم بهش خیانت کنم ...

    با خنده گفت : باشه , نکن ... بای عشقم ...

    و گوشی رو قطع کرد ...



    فصل دوم :


    تا شب عروسی ... مامان و فریده جون و آقای زاهدی من و نسترن رو به اصطلاح دست به دست دادن و رفتن ...
    ولی اون شبی نبود که من فکر می کردم ....
    ساعت های طولانی رو با عذاب گذروندم ... دامادی بودم که احساس می کرد تو اون مجلس زیادیه ...
    با تمام تلاشی که نسترن و خانواده اش کردن و همه چیز عالی بود , چون من نمی تونستم از پس مخارج سنگین و غیرضروری بر بیام , خودمو کشیدم کنار و هر کاری دلشون خواست کردن ...
    حتی سرویس جواهری که با هزار بدبختی با مامان خریدیم , مورد پسند نسترن قرار نگرفت و خودشون برای اینکه جلوی چشم مردم آبروشون نره , یک سرویس پنجاه میلیونی گرفتن و اونو دادن به من و مامان و وادارمون کردن که اونا رو سر عقد بدیم ...
    حالا ما با اخلاقی که داشتیم چه روزگاری رو گذروندیم , خدا می دونه ...
    شاید این دورنمای خوبی برای همه ی پسرا باشه ولی برای ما اینطور نبود ...
    مادر من زنی زحمتکش بود و با وجود خواستگاران زیادی که داشت , شوهر نکرد برای اینکه عزت ما رو حفظ کنه ... من در واقع یک کُرد بودم و زیر بار این حرفا نمی تونستم برم ...
    تمام این مراسم برای ما یک خیمه شب بازی خنده دار بود ...
    فلان لباس , فلان جواهر و فلان جور گل ... شاید اون زمان نزدیک به سیصد میلیون تومن خرج اون عروسی شد که من زیر بار هیچ تعهدی نرفتم چون الزامی به اون کارا نمی دیدم ...
    فقط دو میلیون و نیم داشتم و مامانم با قرض و پس اندازش یک ده میلیونی خرج کرد اما اونم بیخودی بود چون دیده نشد و حتی کادوهای سر عقد برادرامو اونا خریده بودن و دادن بهشون که جلوی فامیلشون ما رو نمایش بدن ...

    و این وسط از همه بیشتر خرج متین کرده بودن که صداش در نیاد تا مراسم به خوبی تموم بشه ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان