داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و پنجم
بخش پنجم
گفتم : مامان چرا ما اینقدر مظلومیم ؟ خود اونا هزار تا دروغ و دورنگی با ما داشتن ولی صدامون درنیومد ...
گفت : بیچاره ها چیکار کردن ؟ تو چقدر پرتوقعی مادر , اونا که کار بدی نکردن ...
گفتم : همین ماشین , سندش رو به اسم خودشون گرفتن ...
مامان گفت : پس می خواستی بدن تو ؟ برای چی ؟ دختر دسته ی گلشون رو همین طوری بهت دادن ازشون ممنونم باش .... چرا باید ماشین هم می دادن ؟ کت و کلاه , دو غاز و نیم بالاش ؟ تو چرا اینطوری شدی برزو ؟
گفتم : طوری نشدم بابا ... من توقع ماشین نداشتم و ندارم , چرا متوجه نمی شین ؟ ... اونا یک سوییچ ماشین رو تو عروسی دستشون گرفتن و جلوی همه با رقص و آواز دادن به من ... به همه اعلام کردن که به دامادمون ماشین دادیم ...
چرا کردن ؟ مگه من شخصیت ندارم ؟ با من مثل یک نوکرم برخورد نکردن ؟ اگر می دونستم که نسترن سکه ها رو می گیره و مثل ماشین صاحب می شه , اصلا همون جا پرت می کردم تو صورتشون ...
من توقعی از اونا داشتم ؟ اصلا شما بگو چرا سر این کار رفتم ؟ چون نمی خواستم زیر بار منت اونا برم ...
ولی وقتی یکی به آدم کادو می ده و ازش بدون اجازه پس می گیره , مامان به خدا کار درستی نیست ...
هر کس جای من بود صداش در میومد و این سکه ها رو و اون ماشین رو از حُلقومشون می کشید بیرون ...
ولی من نکردم ... خودتم می دونم از صبح تا ساعت نُه و ده شب کار می کنم تا منت کسی رو نکشم ...
به خدا مامان منم عزت خودت رو دارم ..مثل بابام کُردم ....
گفت : نمی دونم والله چی بگم ؟ به هر حال خودت این موضوع رو به نسترن بگو ...
اون شب یک کلاس بیشتر نداشتم و ساعت شش رسیدم خونه ...
نسترن منتظرم بود و قبلا بهش زنگ زده بودم ...
وقتی با اون روی خوش ازم استقبال کرد و در آغوشم گرفت , تمام خستگی هام از بدنم در اومد و دلم می خواست دنیا رو به پاش بریزم ...
از آرایشگاه اومده بود ... موهاشو رنگ کرده بود و به خودش حسابی رسیده بود ...
گفتم : وای چقدر خوشگل شدی ...
گفت : به خاطر تو دیگه , شوهر جونمی ... می خوام اینطوری خستگیت در بره ... کی بریم خونه ی رستم ؟
گفتم : یک دوش بگیرم و لباس عوض کنم ... چایی داریم ؟ ...
گفت : الان آماده می کنم شوهر جون ... ( من از توی اتاق خواب و اون تو آشپزخونه بلند با هم حرف می زدیم )
گفت : زودتر برم که سر راه یک چیزی بخریم ...
گفتم : چی ؟ مگه باید چیزی بخریم ؟ چرا ؟
گفت : شوهر جون تو تربیت نشدی ؟ ... من برای بار اولمه می رم خونه ی رستم , نباید دست خالی برم ...
گفتم : بی تربیت خودتی زن جان ... این چیزا مال زن هاست ... مردی گفتن , زنی گفتن ... راستی امروز رفتم پیش مامان ... وقت داشتم تا کلاس , از شرکت رفتم ... بهت سلام رسوند ...
گفت : مرسی ... دیر گفتی چون ماهرو جون خودش بهم زنگ زد ...
همین طور که دست و صورتم رو خشک می کردم رفتم جلو و پرسیدم : ماهرو جون ؟
سر تکون داد و گفت : ما اینیم ... با مادر شوهرمون جون در جونی شدیم ...
گفتم : مامان کی زنگ زد ؟
گفت : بعد از اینکه تو از خونه شون رفتی ... یک عالم با هم حرف زدیم ... می گفت خیلی منو دوست داره و ازم انتظار داره که همیشه علاقلانه تو زندگی رفتار کنم ... منم گفتم منم شما رو دوست دارم , چشم مادر شوهر جان ...
گفتم : خدایش خیلی خوشگل شدی ... امشب تو ستاره ی مجلسی ... فریده جون و بابا میان ؟
گفت : آره , بابا دلش برای بابابزرگت تنگ شده ، می گفت حتما میام ...
ناهید گلکار