یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت سوم
بخش دوم
فرح گفت : ببین هر روز تو رو یک طوری سر کار می ذاره ... امروزم به هوای خونه ی مادرش ...
گفتم : فرح بس کن دیگه ... چه اشکالی داره بره به مادرش سر بزنه ؟ ...
مسعود گاهی که من نمی رسم پیش مامان و بابای منم می ره ...
گفت : خودت می دونی ... می خوای چشمت رو روی همه چیز ببندی , ببند ... اصلا به من چه ؟ دنبال درد خودم باشم برام بسه ...
گفتم : صبر کن یکم دیگه زنگ می زنم از مامانش می پرسم ... اگر رفته باشه اونجا , پس راست گفته ...
نیم ساعتی صبر کردم و زنگ زدم ...
گفتم : الو مامان جون سلام ... حالتون خوبه ؟
گفت : سلام دخترم , خوبم خدا رو شکر ... تو چطوری مادر ؟ اوضاع روبراهه ؟
گفتم : ببخشید مسعود اومد اونجا , من نتونستم بیام ... به خدا بی خبر از من اومد , منم دلم براتون تنگ شده بود ...
گفت : مسعود اینجا نیومده ... قرار بود بیاد مادر ؟
گفتم : آره , به من گفت می رم خونه مامان ... گفتم زنگ بزنم فکر نکنین نخواستم بیام ...
گفت : نه مادر , می دونم وسط هفته تو گرفتاری ... توقع نمی کنم ... منم دلم برات تنگ شده , ان شالله وقت کردی بیا , خوشحال می شم ...
تنم داشت می لرزید ... کنترلم از دستم خارج شده بود ...
گفتم : دروغگوی کثیف ... معلوم بود ... قشنگ معلوم بود که نمی تونه حرف بزنه ... حتما کسی باهاش بود ...
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد ... ای وای خدا , یعنی از کِی داره به من خیانت می کنه ؟ ... چطوری بفهمم ؟ ...
فرح گفت : اگر خوب تمرکز کنی , بهت قول می دم واضح و آشکار همه چیز رو ببینی ... ولی تو نمی تونی به چیزای دیگه فکر نکنی , برای همین تصویر برات واضح نمی شه ... این بار ...
وسط حرفش گفتم : نه دیگه ... نه ... بار دیگه ای در کار نیست ... نمی خوام فرح ... تو یکی دیگه رو پیدا کن , پای منو از این قضیه بکش بیرون ... داره اعصابم خورد می شه ... ای بابا ...
حالا اصلا دیدیم , چطوری ثابت کنیم ؟ مدرک نداریم ...
ناهید گلکار