یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت سوم
بخش پنجم
همین طور چشمم به ساعت بود ... نه میومد و نه زنگ می زد ...
ساعت از نه گذشت ...
و من هزاران فکر بد به ذهنم رسید ...
الان اون زن رو بغل کرده ...
وای ای خدا ... می کشمت مسعود , به من خیانت می کنی ؟ اگر دوستش داشته باشه ؟
وای , بچه ام بی پدر شد ...
ای خدا کمکم کن ...
گاهی گریه می کردم , گاهی خودمو سرزنش می کردم تا صدای پاشو تو پله ها شنیدم ...
برخلاف همیشه که به استقبالش می رفتم , دویدم تو آشپزخونه ...
ما مستاجر طبقه ی دوم بودیم ... مستاجر پایین , از در حیاط رفت و آمد می کرد و ما از دری که پهلوی ساختمون بود ...
از پله ها که میومدیم بالا , در خونه ی ما بود که وقتی باز می شد صد و بیست متر فضا داشت که از یک مربع , هال و پذیرایی و ناهارخوری و آشپزخونه در آورده بود و سمت چپ دوت ا اتاق خواب و سرویس قرار داشت ...
پس در که باز می شد تا ته آشپزخونه پیدا بود ...
وانمود کردم دارم سوپ رو هم می زنم ...
مسعود دوست داشت برای شام همیشه یکم سوپ داشته باشیم ...
با حرص گفتم : کوفت بخوری ... منِ احمق رو بگو براش سوپ هم درست کردم ...
درو باز کرد و گفت : عزیزم ؟ خانمی ؟ من اومدم ...
ای بابا سرتم بالا نمیاری ؟ وای نگو بازم مثل دیشبی ... برگردم برم ؟
ناهید گلکار