خانه
41.5K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    - خدا ازت نگذره که غم مردن شوهرم رو صد برابر کردی , هرزه ... برو ببین تو آژانس پشت سرت چی میگن ؟

    گفتم : خدا مرگم بده , یعنی چی ؟ شما به چه حقی داری به من تهمت می زنی ؟ خیلی بی شعوری ...
    وایستا با هم می ریم آژانس , روبرو می کنم ببینم کی منو با آقای خزاعی دیده ؟

    شوهر تو راننده ی من بود , بهش پول می دادم منو اینور اونور می برد ... تو خجالت بکش که داری روح اون بدبخت رو هم معذب می کنی ...
    پسرش سرم داد زد : تو زنیکه , برو خودت بپرس ... ما دیگه شرم داریم با تو بریم اونجا , در شان ما نیست ...
    از پله ها دویدم پایین و جلوی اون زن رو گرفتم و گفتم : صبر کن برادرم بیاد براتون تعریف کنه چی شده ...
    صبر کنین , حق ندارین این طور به من تهمت بزنین و بذارین برین ...
    دستشو زد تو سینه ی من و گفت : حالا برو شوهرت رو قانع کن ... این نتیجه ی هرزگی یک زنه ...

    دو تا پسراشم به من حمله کردن ...
    مسعود دوید پایین و فریاد زد : برین از خونه ی من بیرون ... برین گم شین ...
    سر و صدا و داد و بیداد تو راهرو راه افتاده بود ...
    من داد می زدم : نذار برن , باید حرفی رو که زدن ثابت کنن ...

    اونا فحش می دادن و مسعود منو گرفته بود و می کشید بالا و داد می زد : بذار برن ... تا یک دردسر دیگه درست نکردی برو بالا ... بهت میگم برو بالا ...

    از پله دویدم بالا ... گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به بهزاد و داد زدم : پاشو بیا ... داداش بیا ... زود باش ... الان اینجا خون به پا می شه ... زود باش ...
    بهزاد ترسیده بود ... پرسید : چی شده ؟ بگو ببینم ؟

    گفتم : نپرس ... اون اشتباهی که سر خاک شد , مکافات درست کرده ...
    بیا , مسعود خیلی عصبانیه ...
    تا گوشی رو قطع کردم و برگشتم ... یک سیلی محکم خورد تو صورتم ... تعادلم رو از دست دادم و دنیا در نظرم تیره و تار شد ...
    فکم درد گرفته بود و گوشم تیر می کشید ... هنوز فرصت نکرده بودم حرفی بزنم که یک لگد دیگه اومد طرف من ...
    مسعود دیوونه شده بود ... فریاد زد : کثافت عوضی ... من می دونستم که تو داری یک غلطی می کنی ولی نه تا این حد ... خودم بهت شک داشتم ... روزی هزار بار بی اختیار اسم اون مرتیکه رو به زبون میاوردی ... برای چی هر جا می رفتی باید اونو صدا می کردی ؟

    صورتم رو گرفتم ... بغض کرده بودم و حال خیلی بدی داشتم ... گفتم : برای این کاری که کردی هرگز نمی بخشمت ... تا آخر عمرم یادم نمی ره ... تو قبل از اینکه گناه من ثابت بشه , منو بدون محاکمه اعدام کردی ... روزی که به دست و پام بیفتی , منم همین کارو با تو می کنم ... یادت باشه ...

    الان بهزاد می رسه ...
    تو حتی از من توضیح نخواستی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان