یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت هفتم
بخش چهارم
مشتشو گره کرده بود تا دوباره منو بزنه ... در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد , گفت : چه توضیحی ؟ هان ؟ چه توضیحی ؟ مثل روز روشنه ...
زنه میگه همه تو آژانس می دونستن اون مرتیکه از تو خوشش میاد ...
تو هم که سینه چاک , هر روز باهاش این ور و اونو ور می رفتی ...
وقتی خودم شک کرده بودم , دیگه چی داری بگی ؟ ...
گفتم : تو به چی شک کرده بودی ؟ احمق , من کاری نکردم ... اینو بفهم ...
گفت : عه عه ؟ نیگاش کن داره تو چشم من دروغ میگه ... تو کیارش رو می ذاشتی پیش مامانت می رفتی , کجا ؟ معلوم نبود خانم کجاست , که تلفش خاموشه ... چرا ؟
تو که روزی صد بار زنگ می زنی از من می پرسی کجایی ... ( اینا رو می گفت و عصبانی تر می شد ...
دلش می خواست بازم منو بزنه ) ...
دویدم تو اتاق ولی اون دنبالم اومد ... ادامه داد : حالا فهمیدم کثافت اون کاری هات برای چی بوده ؟ می خواستی ببینی من برنگردم خونه تا به کارای کثیفت برسی ...
پدر سگِ بی حیا , می ری سر خاکش گریه می کنی ؟ خاک بر سرت کنن بی لیاقت ... این مدت هم وانمود کردی برای فرح ناراحتی , در حالی که داشتی برای اون عزاداری می کردی ...
ای خدا ... ای خدا , من چقدر ساده و خرم ...
و شروع کرد خودشو زدن به در و دیوار کوبیدن ...
- کثافت ... هرزه ... از خوبی من سوء استفاده کردی ... می کشمت آشغال ...
ناهید گلکار