یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت هفتم
بخش پنجم
کیارش ترسیده و من اونو بغل کرد و دویدم تو اتاق اون و درو بستم ...
فکر می کردم وقتی بهزاد بیاد و همه چیز رو تعریف کنه , مسعود از کاراش پشیمون میشه ...
گفتم بهتره حرف نزنم تا کار بدتر نشه ...
از بس این حرفا برام ناگوار بود , نمی تونستم گریه کنم ...
تنم یخ کرده بود و دست و پام می لرزید ...
صدای فریادهای مسعود قطع نمی شد ...
بچه ام داشت سکته می کرد ... منم توان آروم کردنش رو نداشتم ...
اونقدر اونجا موندم تا بهزاد رسید ...
مسعود آیفون رو برداشت و بدون اینکه حرفی بزنه , درو باز کرد ...
بهزاد و مسعود با هم از دبیرستان دوست بودن گاهی میومد در خونه ی ما تا بهزاد رو ببینه ... همون جا عاشق هم شدیم ...
در واقع برای ما عشق در نگاه اول بود ... ولی اون هنوز جوون بود و وقت ازدواجش نشده بود و چون من خواهر دوستش بودم , خیلی دست براه و پا براه با من رفتار می کرد ...
گاهی فکر می کردم من اشتباه کردم و اون منو نمی خواد و گاهی با نگاه های مشتاق و عاشقانه منو تا عرش خدا می برد ...
هر چی خواستگار برام میومد قبول نمی کردم ... تا حدی که گلسا که از من دو سال کوچیکتر بود ازدواج کرد ...
من که دانشگاه رشته ای که می خواستم قبول نشدم , مربی کودک خوندم و منتظر مسعود موندم ...
تا بالاخره یک روز مادرش زنگ زد و وقت خواست که برای خواستگاری بیاد ...
دیگه خدا می دونه بعد از شش سال انتظار , چقدر خوشحال شده بودم ... اونقدر که همه فهمیدن دل من پیش اون گیره ...
برای همین تو جلسه ی اول تا حدی بله برون رو هم انجام دادیم , چون همدیگر رو می شناختیم ...
تو این شش سال مسعود حتی بک بار با کلام به من چیزی نگفته بود , فقط با نگاه و احساسی که به هم داشتیم زندگی کرده بودیم ...
خیلی زود ازدواج ما سر گرفت , این خونه رو اجاره کردیم و اومدیم اینجا ...
وقتی به هم رسیدیم مثل دو تا تشنه که مدت ها بود در عطش آب می سوختن , به هم عشق دادیم و همون طور با عشق زندگی کردیم ...
تا این ماجرا پیش اومد ...
ناهید گلکار