یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت نهم
بخش دوم
فردا زنگ زدم مرخصی گرفتم و مهد نرفتم ... ولی تمام روز به سوالات مامان و گلسا و بهزاد جواب دادم و به سرزنش های مامان گوش دادم ولی بهشون نگفتم مسعود منو زده و از خونه رفته ...
اما مادر اینو از صدای بچه اش می فهمه ... درد اونو از فرسنگ ها راه احساس می کنه ... آخه اون مادره ...
با اینکه من چیزی نگفته بودم , بعد از ظهر سراسیمه اومد ...
با شنیدن صدای اون از پشت آیفون فهمیدم خیلی دلم آغوش اونو می خواست ... تنها مونده بودم ...
برای همین تا سر پله رفتم و همون جا خودمو انداختم تو بغلش هق و هق گریه کردم ...
نوازشم می کرد و اشک ریخت ...
کیارش امان نمی داد می خواست بره بغلش و مامانی مامانی می کرد ...
به محض اینکه نشست , گفت : خوب ؟ تعریف کن ... کی تو رو زده و چرا ؟ من دست کسی رو که روی بچه ام بلند بشه می شکنم ...
مسعود کرده ؟
کیارش که تو بغل مامان بود ... گفت : مامانی , دعوا کردن ... بابام داد زد ... مامانم رو زد ... ظرف ها رو هم شکست ...
مامان عصبانی شده بود و عجله داشت حرف بزنم ...
کیارش رو بردم تو اتاقش و سرشو گرم کردم و برگشتم ... اون حتی دروغی رو که من گفته بودم از تخت افتادم رو باور نکرده بود ...
و این که دارم به اون بچه ی با هوش صدمه وارد می کنم , بیشتر از همه چیز آزارم می داد ...
تو همین چند روزه خیلی چیزای بد یاد گرفته بود ...
همین طور که برای مامان تعریف می کردم , متوجه ی اشتباهات خودم می شدم ...
من چرا تحت تاثیر حرف فرح به مسعود بی محلی می کردم ؟ هنوز که چیزی به من ثابت نشده بود ؟ ...
چرا راستشو به اون نمی گفتم ؟ ما که همیشه با هم دوست بودیم , چیزی رو از هم پنهون نمی کردیم ...
اگر دروغ نمی گفتم شاید اینقدر الان از من سلب اعتماد نمی کرد ...
ناهید گلکار