یک اشتباه جزیی 🌹
قسمت دهم
بخش اول
یکم به خودم اومدم ... اما نمی شد ... آتیش گرفته بودم از این بی حرمتی , از این بی عدالتی ...
ای دختره ی بی دست و پا ...
گلناز , تو چرا اینطوری شدی ؟ می زدی دهنشو پر از خون می کردی ... غلط می کنه بچه ی تو رو با خودش می بره ...
شروع کردم به داد زدن ...
دور خودم می چرخیدم و فریاد می زدم : کثافت ... عوضی ... مرتیکه ی روانی ...
قندون جلوی دستم بود ... برداشتم و پرت کردم سینه ی دیوار ...
دلم می خواست هر چی تو خونه است از بین ببرم ...
با پشت دست گلدون روی اُپن رو با شدت پرت کردم وسط اتاق ...
نگاه نکردم کجا افتاد و چی شد ... چشم هام بسته بود و گریه می کردم فریاد می زدم : باورم نمی شه ... مسعود !!! اون مردی که عاشقانه منو دوست داشت ؟
اون که می گفت به بوی تو زنده ام ؟ چطور ممکنه ؟ نه ... نه ... نه ... نمی خوام ... خدایا نمی خوام این اتفاق افتاده باشه ...
کمک کن ... راهشو بهم نشون بده چیکار کنم ...
چیکار کنم ؟ ... چیکار کنم ؟ ...
و خودمو پرت کردم روی مبل و های های گریه کردم ...
صدای زنگ در رو شنیدم ...
یک لحظه این امید تو دلم افتاد که مسعود بر گشته باشه ...
خدایا می شه ؟
با سرعت آیفون رو برداشتم ...
بهزاد بود ... گفت : درو باز کن گلناز , منم ...
کلید رو زدم و با سرعت رفتم تو آشپزخونه ، صورتم رو بشورم ... ترسیدم آیدا هم باهاش باشه ...
ولی تنها بود ...
درو که باز کرد و خونه رو دید , سری تکون داد و گفت : یا خدا ... چرا اینطوری کردی ؟ ببین چه وضعی درست شده ... بابا شماها هر دو دیوونه شدین ... این چه حرکاتیه از خودتون در میارین ؟ ...
یکم عقل هم برای آدم خوب چیزیه ... چیز شکستن و پرت کردن , شد کار ؟ حالا بگو چی شده مسعود اومده بود ؟ ...
ناهید گلکار