خانه
41.5K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یک اشتباه جزیی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۶/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    بابا و مامانم که به مکالمه ی ما گوش می دادن , هر دو هوس کرده بودن با مسعود حرف بزنن ...انگار یادشون رفته بود اون با من چیکار کرده ...

    بابا گفت : به نظرم من بشینیم باهاش حرف بزنیم , بهتره ... ببینیم چرا این کارو کرده ؟

    مامانم گفت : منم می گم درسته که کار خوبی نکرده ولی خوب ما اینو می دونیم که مسعود پسر بدی نبود , حتما یک چیزی تو سرش هست ...

    بلند و با اعتراض گفتم : وای , از دست شما چی بگم آخه ؟ ... مامان جان مسعود نیومده بود با من حرف بزنه , اومده بوده مثل هفته ی پیش کیا رو ببره ... حالا ول می کنین ؟ ...

    که تلفنم دوباره زنگ خورد ... تو دستم بود ... نگاه کردم , مسعود بود ...

    تماسشو رد کردم ... اما قلبم داشت از تو سینه ام بیرون می زد ...

    با حرص گفتم : پونزده روز چشم من یه این تلفن خشک شد و تو حتی یک زنگ به من نزدی , حالا که نمی تونی کیارش رو ببینی زنگ می زنی ؟ باشه , منم دارم برات ... می دونم چطور تنبیهت کنم ...

    پیام اومد : گلناز جان , لطفا جواب بده ... می خوام باهات حرف بزنم , لطفا ...
    جواب دادم : من حرفی ندارم با تو بزنم و نمی خوام صدات رو بشنوم ... دیگه مزاحم من نشو ... راه برگشتی نذاشتی ...
    پیام داد :حالم خیلی بده ... نمی دونم چیکار کنم ... بذار باهم حرف بزنیم ...
    براش زدم : با هم ؟ حرفی نمونده ... نمی خوام بشنوم ...

    زد : اگر خونه ی مامانی , بیام اونجا ...

    زدم : واقعا که خیلی رو داری ... گمشو از زندگیم بیرون ... من یک روی دیگه داشتم که بهت نشون نداده بودم ... وقتی می گم نمی خوام ببینمت , یعنی واقعا نمی خوام ... من دیگه اون گلناز سابق نیستم ...

    در حالی که مثل کسی که مدت زیادی دویده بود نفس نفس می زدم , افتادم رو مبل ...

    اشکم سرازیر شد و گفتم : چیکار کنم ؟ نکنه پاشه بیاد اینجا ؟ هوا هم سرده و کیارش هم خوابه ... اصلا اعصاب ندارم , ممکنه کارمون به جای بدی کشیده بشه ... اگر اومد , تو رو خدا درو باز نکنین ...

    مامان گفت : این طوری که نمی شه مادر , بذار حرف بزنیم ببینم چی می گه ... تا کی اعصاب همه ی ما  خورد باشه ؟ ... اگر بیاد بابات باهاش حرف می زنه , من که نمی تونم تو روش نگاه کنم ...

    گفتم : خودتون می دونین ... ولی از این در بیاد تو , من می رم بیرون ...

    ولی اون مسعود بود ... نه دیگه پیامی داد و نه اومد ...

    در حالی که مامان و بابام چشم به راه بودن و خودشون رو آماده کرده بودن باهاش حرف بزنن , عصبی شدن و حق رو به من دادن ...

    منم واقعا دلم نمی خواست که ببینمش ... کاری کرده بود که نمی تونستم ببخشمش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۶/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم



    اون شب و فردای اون شب هم من خونه ی مامان موندم و صبح از همون جا رفتم مهد ...

    ولی دیگه منتظر مسعود نبودم و این انتظار جای خودشو به ترس از دیدن اون داده بود ... از ته دلم می خواستم ولم کنه ... نمی خواستم یک عمر با مردی مثل اون لجباز و بی منطق زندگی کنم ...

    حالا چشمم بیشتر روی عیب هاش که من سعی بر پوشوندن اون داشتم , باز شده بود و برخلاف گذشته که همش خوبی هاشو می دیدم , حالا عیب هاش جلوی چشمم میومد ...

    حالا می فهمیدم که مسعود هیچ وقت برای آشتی با من پیشقدم نشده بود و من از بس دوستش داشتم دلم نمی خواست باهاش قهر بمونم ...

    ولی حالا دیگه غرورم اجازه نمی داد و برای اونم عادت شده بود ...

    ظهر برگشتم خونه ... از دور ماشینش رو که جلوی در پارک کرده بود , دیدم ... خواستم برگردم ولی اون در حالی که چمدونش گذاشته بود روی پله , منو دید و اومد جلو ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۷   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت سیزدهم

  • ۱۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سیزدهم

    بخش اول



    کیارش دوید طرف مسعود و اونم آغوشش رو باز کرد ... از دیدن این منظره , بی اختیار بغض کردم و زیر لب گفتم : چیکار کردی با زندگیمون مسعود ؟ ...
    همین طور که کیا بغلش بود و سرش پایین , گفت : سلام ...

    بدون اینکه جوابشو بدم , از کنارش رد شدم ...
    اگر یک کلمه حرف می زدم ,اشکم سرازیر می شد ... قلبم درد گرفته بود ... دلم می خواست همون جا غش کنم ...

    ولی انگار پوست کلفتی داشتم ...
    یک لگد محکم و از روی حرص  زدم به چمدون و پرتش کردم پایین و گفتم : کیارش بیا , زود باش ...
    همین طور که کیارش رو تو بغلش نگه داشته بود , اومد جلو  و گفت : بذار حرف بزنیم ... قول می دم مشکلی پیش نیاد ...
    گفتم : آهان , می خواین لطف کنین منو نزنین ؟ آره ؟ واقعا ممنونم ... محبت می فرمایید ... کیارش , بیا ... زود باش ...


    درو باز نکردم ... می ترسیدم اون بیاد تو خونه و یا من برم بالا و مسعود بچه رو با خودش ببره ...
    این بود که دوباره گفتم : کیارش بیا پایین بریم خونه ی مامانی ...


    کیا به گردن باباش چسبیده بود ...
    مسعود گفت : گلناز , لجبازی نکن ... الان هر دومون آروم شدیم ... موقعشه که حرف بزنیم ...
    گفتم : تو چقدر خودتو دست بالا گرفتی ؟ تو کی هستی که برای من تعیین می کنی ؟ الان باید حرف نزنیم ... حالا موقعش شده حرف بزنیم ... امروز باید خونه رو ترک کنین , فردا دلتون می خواد برگردین ... کی بهت همچین اجازه ای داده ؟ چرا فکر کردی تو عقل کلی ؟
    آقای محترم ... تو عصر حجر زندگی نمی کنیم , الان دیگه با زن این طوری رفتار نمی کنن ... حقوق من چیه ؟ چرا باید ناز و ادای تو رو جمع کنم ؟ ... این خونه طویله است ؟ و من گوسفند ؟ ...
    برو آقا دنبال کارت ... گذاشتی رفتی , چمدونت رو هم بردی ... یک ماهه ازت خبری نیست ... دیگه نمی تونی برگردی ...
    گفت : این طوری نگو لطفا ... اولا که پونزده روزه , دوما من برای کارم دلیل دارم ... اگر بذاری حرف بزنم بهت میگم ...
    گفتم : مسعود , من دیگه نمی خوام ... هر چی پل پشت سرت بود خراب کردی , راه برگشتی نداری ... اینو تو گوشت فرو کن ... دیگه نمی ... خوام ...

    شنیدی ؟ ...
    بچه رو بذار زمین ... بیشتر از این به این حرفای چرند ما گوش نکنه , بهتره ... تو داری به کیارش لطمه می زنی وگرنه موندنت فایده دیگه ای نداره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۴۵   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    کیارش رو گذاشت زمین و گفت : برو پیش مامانت , بابا ...

    و رفت سوار ماشینش شد ...


    بازم باورم نمی شد به همین راحتی بره ...
    شاید انتظار داشتم بیشتر اصرار کنه و حتی بهم التماس کنه ...

    قبل از اینکه روشن کنه و بره , من درو باز کردم و دست کیارش رو که گریه می کرد و می خواست با باباش بره رو گرفتم و به زور بردم تو خونه ...
    اون همینطور با صدای بلند گریه می کرد و می گفت : چرا بابام رو راه ندادی ؟ تو خیلی بدی ... مامان بذار بیاد ... من بابام رو می خوام ...
    پس دستم رو ول کن بذار من برم پیشش ...
    درو بستم و گفتم : ساکت میشی و دیگه حرف نمی زنی ... بابات بعدا میاد ...

    وقتی رسیدم بالا , از پنجره نگاه کردم ... هنوز ماشینش اونجا بود ...
    دست و پام می لرزید ... ولی باید برای کیارش ناهار آماده می کردم ...
    همین طور که تو آشپزخونه کار می کردم , هر چند دقیقه یک بار کشیده می شدم کنار پنجره تا ببینم رفته یا نه ؟

    ولی اون هنوز اونجا بود ...


    غذای کیارش رو دادم و اونو که هنوز برای باباش بغض داشت و با من قهر بود رو خوابوندم ...
    باز نگاه کردم ... مسعود نرفته بود ... نمی دونستم می خواد چیکار کنه ...
    من حتی نمی دونستم خودم می خوام چکار کنم ... چطور با این مسئله کنار بیام ؟

    نمی تونستم فراموشش کنم تو این مدت با من چیکار کرد ...
    درست زمانی که از نظر روحی ضربه خورده بودم و فکرم کاملا به هم ریخته بود و نیاز شدید به مراقبت داشتم , مسعود منو با اون وضعِ بد رها کرد و رفت ...
    حالا حتی از شیندن صداش بدنم می لرزید و چندشم می شد ...
    معذب بودم که اون دم در ایستاده ...

    که یک مرتبه صدای زنگ بلند شد ... از بالا نگاه کردم ... هنوز ماشین اونجا بود ... پس جواب ندادم ...

    یکم بعد تلفنم زنگ خورد ... بهزاد بود ...
    گوشی رو برداشتم و گفتم : جانم داداش ؟
     گفت : درو باز کن ...
    گفتم : نه , نمی کنم ... اون بره , بعدا ...
    با مهربونی گفت : بهت می گم باز کن , کارت دارم ... تو نمی خوای همه چیز روشن بشه ؟ پس باز کن ... بعدا هر کاری تو گفتی می کنیم ...
    درِ پایین رو زدم و در خونه رو باز کردم ...

    بهزاد جلو و پشت سرش مسعود با چمدونش اومدن بالا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۹:۵۰   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم



    پشتمو کردم و رفتم نشستم روی مبل و زانوهامو که به شدت می لرزید , گرفتم تو بغلم ...
    بهزاد گفت : ای بابا , یک خوش آمد به من می گفتی که گلناز خانم ...
    گفتم : وقتی بدون اجازه من این کارو می کنی , خوش نیومدی ...
    بهزاد گفت : چی داری بخوریم ؟ من از سر کار اومدم خیلی گشنمه ...
    گفتم : برای کیارش املت قارچ و گوشت درست کردم , هنوز گرمه ... اگر می خوای برو بخور ...

    یک چشمک زد به مسعود و با هم رفتن تو آشپزخونه ...
    مسعود در ماهیتابه رو باز کرد و گفت : صبر کن دو تا تخم مرغ دیگه توش بندازم ... این برای ما کمه ...


    من داشتم حرص می خوردم ولی اون دو تا راحت غذا رو زیاد کردن و نون گرم کردن و ترشی ریختن تو کاسه و نشستن با هم بخوردن ...

    من از روی مبل تکون نخوردم ...
    اون دو نفر اصلا عجله ای نداشتن ... انگار مطئمن بودن که همه چیز تموم شده چون اونا این طور خواستن ... شایدم فکر می کردن این خواسته ی قلبی منم هست ...
    همین طور لقمه می زدن و با هم در مورد کار و اینور اونور حرف می زدن , مثل اینکه اتفاقی نیفتاده ...

    یک مرتبه صبرم تموم شد و فریاد زدم : اومدین بالا حرف بزنین یا ناهار بخورین ؟ ... مسعود , هر چی می خوای بگی , بگو و برو ... بسه دیگه , خوردین ...
    بهزاد گفت : ای خواهر جان , یک لقمه ناهارو زهرمارمون نکن ... بابا , آدم گرسنه که نمی تونه حرف بزنه ...
    مسعود از جاش بلند شد و اومد پیش من و گفت : راست میگی , ببخشید ... خواستم یکم آروم بشی ... تو خیلی عصبانی هستی ...
    گفتم : اصلا نمی فهمم کی به تو گفته عقل کلی ؟ ... تو چرا برای همه چیز تصمیم می گیری ؟ من آرومم , بگو ببینم چی می خواهی بگی ... زود باش بگو و برو ...


    نشست نزدیک من ... بهزاد هم ظرفا رو جمع کرد گذاشت تو ظرفشویی و اومد ...
    مسعود منتظر شد تا بهزاد بیاد ... بعد گفت : گلناز قبول کن این تو بودی که این مسئله رو درست کردی و عواقب اون دامنگیر همه ما شد ...
    گفتم : خیلی خوب , من مقصرم ... باشه ... هر کاری که تو فکر می کنی , من کردم ... اومدی اینو ثابت کنی ؟ ...
    برو دیگه , از جونم چی می خوای ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۵۳   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    گفت : صبر کن من حرفم رو بزنم ... اون موقع که با فرح بودی و می رفتین اینور و اونور , یک روز احمد از من خواست باهاش برم سر ساختمونشون و سر بزنیم ...
    دیدم خیلی اوقاتش تلخه و بی حوصله اس ... پرسیدم , گفت : با فرح دعوا کردیم ...

    می گفت نمی دونم داره چیکار می کنه , دائم غزاله رو می ذاره پیش مامان من و می ره بیرون ... ازش پرسیدم کجا می ری ؟چیکار داری می کنی ؟ ... 
    ببخشید مسعود جان که اینو بهت میگم , می خوام حواست جمع باشه ... البته همه می دونن که فرح احمقه , خیلی حرفا از دهنش در میاد که چندرغاز نمی ارزه ... ولی می گفت خوبه که منم مثل گلناز با راننده ی آژانس دوست می شدم ؟ خوب بود ؟ تو این طور زنی می خواستی ؟

    من باور نمی کنم ... گلناز خانم اهل این کارا نیست ولی تو بهتره یک تحقیق بکنی ...
    حالا گلناز , تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
    خوب منم مردم , غرور دارم , غیرت دارم ... خدا رو شاهد می گیرم منم اول باور نکردم ...


    یک مرتبه مغزم سوت کشید ... بدنم یخ کرد ... نمی تونستم باور کنم این طور فرح زندگی منو داشت از بین می برد ...
    گفتم : نمی شه , امکان نداره این حرف رو فرح زده باشه ... چون اون می دونست چنین چیزی نیست ...
    مسعود گفت : گلناز جون , عزیزم , احمد که نمی تونست همچین چیزی رو از خودش در بیاره ...

    یادته من اومدم خونه ازت پرسیدم چیکار می کنی ؟ تو بهم دروغ گفتی ... چندین بارم پرسیدم ولی هر بار راستشو نگفتی ... چرا قبول نمی کنی اشتباه کردی ؟ ... من چه گناهی داشتم ؟

    تو هم رفتارت با من سرد شده بود ... اگر ماجرای سر خاک رو خودت همون روز برام تعریف می کردی شاید اینقدر من یقین پیدا نمی کردم ...
    گفتم : اولا اون موقع اصلا فکر نمی کردم این موضوع مهم باشه , من حالم بد بود و نمی تونستم به چیزی جز مردن فرح فکر کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۵۹   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم



    - دوما , فرح ذهن منم نسبت به تو خراب کرده بود ... می گفت تو به من خیانت می کنی ...
    مگه من باهات این کارا رو کردم ؟ یکم به قول تو سرد شده بودم ولی نه حرفی بهت زدم نه عکس العملی نشون دادم ... نمی دونم منظور فرح چی بوده و چرا این کارا رو می کرده ؟ ...
    اصلا اون چه خصومتی با ما داشت ؟ ...

    فقط اینو می دونم که تو باید علاقلانه تر رفتار می کردی ...


    و یک مرتبه بغضم ترکید ... دیگه طاقتم تموم شده بود ... از این همه تهمت و دروغ خسته شده بودم ... چقدر به فرح اعتماد داشتم ... اونو دوست خودم می دونستم ...

    اون همه ناگواری از دوست و شوهر ... دلم نمی خواست از خودم دفاع کنم ... چنان به گریه افتادم که دل خودم برای خودم سوخت ...
    حتی بهزاد و مسعود هم به گریه انداختم ...

    با همون گریه که صورتم از اشک خیس شده بود , ادامه دادم : با همه ی اینا حق نداشتی دست روی من دراز کنی ... من یک هفته مریض شدم ...
    این حق من نبود چون بی گناه بودم ... گناهم این بود که ساده لوحانه فرح رو باور داشتم ...
    تو منو با اون حال بد ول کردی و رفتی , بدون اینکه نگران بشی شاید بلایی سرم اومده باشه ...

    هیچ وقت فراموش نمی کنم ...
    من برات هیچ ارزشی نداشتم که حتی تحقیق کنی ببینی این حرفا راسته یا دورغ ؟؟ ... من که عاشق تو بودم چطور ممکن بود به مردی که جای پدر من بود خدای نکرده نظری داشته باشم ؟ پس آدم با هم زندگی می کنه برای چی ؟ تو حتی این شناخت ساده رو از من نداشتی ؟
    ولی هر بار که فرح به من می گفت قبول نمی کردم و می گفتم من مسعود رو می شناسم , اهل این کارها نیست ... نه که شک نکردم , ولی خودمو زود قانع می کردم ...
    آقای خزاعی مرد نجیبی بود , وقتی با من حرف می زد سرشو بلند نمی کرد ... به خاطر نجابتش بهش اعتماد داشتم , اونم به خاطر پول منو می رسوند ...
    آخه چرا باید تو باور کنی از من چنین کاری بر بیاد ؟ ...
    گفت : می دونم تو راست میگی , ولی تو اون شرایط مغزم کار نمی کرد ... دلم می خواست باور کنم تو بی گناهی ولی به خدا نمی شد ...
    آشفته بودم , نمی تونستم درست فکر کنم ... اما نگرانت بودم , خیلی زیاد ... مرتب از دور مراقبت می شدم ... چی بگم به خدا ؟
    اونقدر عصبی بودم که دلم می خواست ...
    بهزاد به شوخی و شیطنت گفت : دلش می خواست تو رو خفه کنه ... به من گفت ... اگر مونده بود الان تو خفه شده بودی ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۰۴   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سیزدهم

    بخش ششم



    مسعود گفت : نه بابا ... اینو که همینطوری گفتم , به حرف بود ... ولی باور کن گلناز دلم می خواست  بمیرم ... خیلی روزگار بدی بود ... به تنها چیزی که فکر کردم اینکه موندنم باعث میشه زندگیمون هر روز بدتر از روز قبل بشه , این بود که مدتی از اینجا رفتم ...
    تا اینکه خانم خزاعی و مدیر آژانس اومدن و حرف زدن از من عذرخواهی کردن و گفتن سوء تفاهم بوده  ... یکم آروم شدم ولی دیگه نمی تونستم تو صورت تو نگاه کنم , با اینکه تو بی تقصیر نیستی ...
    خودتو دادی دست فرح , از اول تو شروع کردی ... خدا می دونه چقدر زجر کشیدم ...
    گفتم : که این طور ؟ من زجر نکشیدم و اینجا خوب و خوش زندگیمو می کردم ...
    ولی حالا من نمی خوام تو صورت تو نگاه کنم ... ضربه هایی که به روح و روان من زدی جبرانی نداره مسعود ... همین ...
    بهزاد گفت : تو رو خدا حرف بزنین تموم بشه بره ... زندگی ارزش نداره ... آدمیزاد , آه و دمه ... الان برای بعضی چیزا پشیمون شدین , دو روز دیگه برای همین کارایی که الان می کنین ... نذارین زندگیتون با آه و افسوس و پشیمونی بگذره ...
    گفتم : باشه ... ولی من الان آمادگی ندارم , درست مثل موقعی که تو آمادگی نداشتی و من و کیارش رو ول کردی رفتی ... نمی تونم تو رو بپذیرم ... برو , هر وقت بهتر شدم خودم خبرت می کنم ...
    بهزاد گفت : الله و اکبر از دست تو , خواهر ... گفتم تمومش کن دیگه ... تو که اینطوری نبودی , همیشه خانم و باگذشت بودی ... کسی نمی تونست بدون وضو اسم مسعود رو بیاره ...
    تو این چند سال که با هم ازدواج کردین حتی یک بار دعوا نکردین ...
    خوب معلومه همدیگر رو دوست دارین ... پاشین دیگه , زنم منتظره ... تا کار ما به طلاق نکشیده , آشتی کنین ، من می خوام برم ...
    گفتم : ولی من دیگه اون گلناز سابق نیستم , عوض شدم ...
    دیگه از گذشت بدم میاد , از خوبی کردن بیزارم ... فهمیدم نتیجه ی عکس می ده ...
    موقعی که باید ثمر می داد , نداد ... آقا چشمشو گذاشت رو هم و هر کاری دلش خواست با من کرد ...
    باید بره , اینجا نمی تونه بمونه ...
    مسعود گفت : می مونم ولی قسم می خورم کاری با تو ندارم ... تا خودت منو نبخشی باهات حرف هم نمی زنم ... باید باشم که تو منو ببخشی , اگر برم بدتر میشه ... باور کن ...
    گفتم : بهزاد اگر بمونه , من کیارش رو برمی دارم و می رم ...
    مسعود گفت : نمی ذارم بری ... به خدا کاری بهت ندارم , فکر کن نیستم ... جلوی تو , بهزاد , قول می دم  ... نه حرف می زنم , نه کاری به کار تو دارم ... فقط , فقط با هم زندگی کنیم ... قول می دم تا تو نخوای دستتم نمی گیرم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت چهاردهم

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهاردهم

    بخش اول


    بهزاد رفت و من یک بالش گذاشتم روی مبل ... دراز کشیدم ...
    از اینکه مسعود برگشته بود خونه , خیالم راحت شده بود ولی غمی بزرگ تو دلم لونه کرده بود ...
    مگه میشه فرح همچین حرفی رو در مورد من زده باشه ؟ ... می تونستم حدس بزنم چرا این کارو کرده ...
    اون فکر می کرد اینطوری خودشو به احمد اثبات می کنه ...

    و شاید هرگز تصور نمی کرد کار به این جا بکشه ...

    ولی من چیکار کردم ؟  چطور عقلم رو دادم دست اون و دنبالش راه افتادم , در حالی که می دونستم اشتباه می کنه ...


    مسعود یک پتو آورد و کشید روی من ...
    بعد رفت تو آشپزخونه و ظرفا رو شست ...

    سرمو کرده بودم زیر پتو ... خیلی احساس خستگی می کردم ولی خوابم نمی برد ...
    داشتم به اونچه که به سرم اومده فکر می کردم ...
    اینکه چطور همه چیز دست به دست هم داد و منو به اینجا کشوند ... آیا تقدیر بود ؟ نشونه ای برای ما بود ؟


    کیارش از خواب بیدار شد ... وقتی چشمش به مسعود افتاد , انگار خدا دنیا رو بهش داده بود ...

    بچه ام این مدت خیلی عذاب کشید ...
    با خوشحالی داد زد : بابا جونم , مامانم رات داد ؟ اجازه داد بیای خونه ؟
    مسعود خندید و گفت : آره بابا , اجازه داد ... یواش حرف بزن , خوابه ... بیدار میشه دعوامون می کنه ...
    بیا لباس بپوش بریم خرید , دوست داری ؟ من می خرم , تو بذار تو سبد ...
    کیا در حالی که از خوشحالی بالا و پایین می پرید , گفت : آخ جون ... آره , دوست دارم .. بریم , بریم ... مسعود گفت : پس بدو بریم حاضر بشیم ... کلاهت رو هم بردار هوا سرده ...


    موقعی که از خونه می رفتن بیرون , مسعود آهسته گفت : برو مامانت رو یواش بوس کن و موهاشو ناز کن و آهسته بپرس از کیفش کلید رو بردارم ؟ ...
    کیارش اومد و با اون دست کوچیکش موهای منو نوازش کرد و صورتم رو بوسید و پرسید : مامان برداره ؟


    راستش خنده ام گرفت ... یواش گفتم : برداره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم



    وقتی اونا رفتن , انگار بار سنگینی روی شونه هام بود که گذاشته بودم زمین ...
    پتو را برداشتم و رفتم تو اتاق خواب ... صدای تلفنم رو کم کردم و خوابیدم ...
    طوری که نفهمیدم زمان چطور گذشت ...

    باز با صدای کیارش بیدار شدم ...
    هوا تاریک شده بود ... انگار خریدشون خیلی طول کشیده بود ...
    همون طور توی تخت موندم ... با وجود اینکه از اومدن مسعود راضی بودم نمی تونستم اونو ببخشم ...
    زخم من عمیق تر اونی بود که به این راحتی التیام پیدا کنه ...
    دلم می خواست هزار سال بخوابم ...

    مسعود همین طور تقلا می کرد ...
    یک دسته گل خریده بود , گذاشت تو گلدون و آهسته اومد تو اتاق خواب و کنار تختم گذاشت و کمی ایستاد و به من که وانمود می کردم خوابم , نگاه کرد و رفت ...
    کمی بعد بلند شدم ... احساس می کردم بی اندازه گرسنه شدم ...
    خیلی وقت بود غذای درست و حسابی نخورده بودم ...

    از اتاق اومدم بیرون ...
    مسعود داشت شام درست می کرد ...
    نگاهی گذرا به اونچه که خریده بود , کردم ... اونقدر خرید کرده بود که ساعت ها طول می کشید اونا رو جابجا کنه ...
    صورتم رو شستم و برگشتم ... یک سینی چای و شیرینی آماده کرد و گذاشت روی میز ...
    برای خودشم ریخته بود ...
    به کیارش گفت : بابا , به مامانت بگو از اون شیرینی هاست که دوست داره ...
    کیارش پرسید : تو با مامانم قهری ؟
    گفت : نه , یک بازیه ... من به تو می گم , تو به مامانت ... مامانت به تو می گه , تو به من ... می خوای بازی کنیم ؟ ...
    خندید و گفت : قهرین ... من می دونم ... این بازی نیست که ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    گفتم : حرف منو قبول داری ؟
    گفت : آره ...
    گفتم : قهربازی می کنیم , اینم یک جور بازیه ... قبول ؟


    اون شب من همین طور نشستم و مسعود از ما پذیرایی کرد ...
    موقع خواب یک تشک و بالش و دو تا پتو  آورد و انداخت تو هال و در حالی که کیارش تو اتاقش خواب بود , گفت : کیا جان , به مامان بگو شب به خیر ... خیلی دوستش دارم و متاسفم , منو ببخشه ...


    رفتم تو اتاق خواب و درو بستم ...
    واقعا می تونستم فراموش کنم ؟
    در حالی که هر وقت چشمم رو می بستم , دست های اونو می دیدم که برای زدن من بلند می شد و تو صورتم می خورد ...
    فردا مسعود دیرتر سر کار رفت تا من و کیارش رو برسونه ...
    وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم , به کیا گفت : به مامانت بگو دوستش دارم ...
    کیارش بچه ام مونده چی بگه ... دستشو گرفتم ، درو بستم و رفتم ...
    ظهر هم وقتی تعطیل شدم , دیدم جلوی در ایستاده ...
    کیارش خوشحال بود ... سوار شدیم و ما را برای ناهار برد رستوان ...

    می خواستم اعتراض کنم ... دلم نمی خواست باهاش برم ولی به خاطر کیارش حرفی نزدم ... اون بچه باید خوشحالی رو تجربه می کرد ...
    مسعود چلوکباب سفارش داد و من حتی یک کلمه حرف نمی زدم ولی بوی اون غذا داشت منو می کشت ...

    این بود که همین طور که اخم هام تو هم بود شروع کردم به خوردن ...

    نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم ... با ولع تا ته بشقابم رو خوردم ... اونقدر به من چسبید و لذت داد که فکر کنم تا آخر عمرم به یادم بمونه ...
    می خواستم همه چیز رو فراموش کنم اما یاد اون لحظه میفتادم که داشتم زیر دست پاش خرد می شدم , باز از خودم خجالت می کشیدم که ببخشمش و داغ دلم تازه می شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم



    اما اینو فهمیده بودم که ترس از دست دادن زندگیم منو وادار می کرد حالا از بودنش لذتی خاص ببرم ...
    دیگه می دونستم که با هر خطا و فکر بد , زندگی با آدم چیکار می کنه ...

    دیگه می دونستم هیچ چیز اون طوری در لحظات ما تصور می کنیم نیست , باید حواسم جمع باشه ...
    انگار دریچه ای تازه به روی من باز شده بود ...

    کار تقدیر و سرنوشت بود که این حوادث رو کنار هم برای ما چیده بود و امتحانی برای یک تجربه ی تلخ ولی خیلی زیبا ...
    تجربه ای که منو وادار می کرد هرگز به کسی اونقدر اعتماد نداشتم باشم که عنان و اختیارم رو دست اون بدم ...
    من حتی در مورد مسعود هم اشتباه می کردم , اونم در واقع خودشو دوست داشت و من برای اون  کسی هستم که باید خطا نکنم , دوستش داشته باشم , ازش فرمون ببرم و اطاعت کنم , در غیر این صورت اون برای من نیست ...

    به من فهموند که عشقی که من ازش انتظار داشتم وجود نداشت ...
    حالا فکر می کردم من با مسعود چطور بودم ؟ ...
    آیا منم مسعود رو برای خودش دوست دارم یا منم مثل اون می خوام همه چیز برای من باشه , فقط برای من ؟

    باید وقتی فکر می کنیم کسی رو دوست داریم اول به این فکر کنیم ... اون چیزایی که اونو خوشحال می کنه و مورد پسند ما نیست رو می تونیم تحمل کنیم ؟ ...
    منم دلم نمی خواست مسعود با مادر و خواهرش بدون من خوش باشه , پس منم مثل اونم نمی تونم از اون گله ای داشته باشم ...
    انگار منم مثل مسعود خودمو بیشتر دوست دارم و اونو برای خودم می خوام ...

    آیا ما می تونیم غیر از این باشیم ؟ کسی رو فقط به خاطر خودش بخوایم ؟
    وقتی درست فکر کردم دیدم این خودخواهی خیلی عمومی و همه گیره و عشق به معنای حقیقی کلمه وجود نداره ...
    و ما بیخود اسم این خودخواهی رو عشق می ذاریم ... در حالی که فقط یک دوست داشتن ساده است ...
    حالا که اینو می دونستم , توقع من از زندگی شکل دیگه ای گرفته بود ...
    هر چی از برگشتن مسعود به خونه می گذشت , من بیشتر متوجه ی حکمت این ماجرا می شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    یک هفته دیگه گذشت ...

    مسعود به روش خودش کم کم منو آروم کرده بود ...
    مامان تلفن کرد : برای ناهار بیا اینجا ... کارت دارم ...
    یک پیام برای مسعود فرستادم : من می رم خونه ی مامانم ...

    پیام داد : خوش باشی عزیزم , هر طوری تو راحتی ...

    و تاکسی گرفتم رفتم ...
    اما نمی دونم چرا دلم پیش مسعود بود ...

    تا نزدیک غروب از مسعود خبری نشد ... نه پیامی می داد نه تلفن می کرد ...
    دلم شور افتاد نکنه ناراحت شده باشه ... انگار منم دیگه خیلی کشش دادم ...

    بلند شدم و گفتم : مامان , من دیگه می رم ...
    گفت : وایستا منم باهات میام ... بابات نیست , منم تنهام می خوام مسعود رو ببینم ...
    گفتم : نه تو رو خدا , بهتون گفتم بودم تا من نگفتم باهاش آشتی نکنین ...
    خیلی جدی گفت : چه غلطا ... از کی تو برای من تعین تکلیف می کنی ؟ می خوام بیام , به تو هم مربوط نیست ...
    اصلا می خوام بیام برسونمت , هوا سرده بچه سرما نخوره ...

    بعد تلفن کرد به بابا و گفت : ما داریم می ریم خونه ی گلناز ... آره , الان راه افتادیم ...
    سوار ماشین مامان شدیم ... اون برخلاف همیشه که تند رانندگی می کرد و صدای همه رو در میاورد , آهسته می رفت ...
    تو راه گفت : گلناز جون , دخترم , یک چیزی می خوام بهت بگم ... خوب گوش کن , باز با من مبارزه نکن ...
    هیچکس بهتر از من نمی دونه که تو هم لجباز و یک دنده ای ... یکم در مقابل زندگی نرم باش , خودت می ببینی که زندگی همون طوری با تو رفتار می کنه که هستی ...
    سخت باشی بهت سخت می گیره , خوشحال باشی خوشحالت می کنه ...

    و مهربون و بخشنده باشی , باهات مهربون و بخشنده اس ...

    اینو از من داشته باش ...
    گفتم : می دونم مامان , تو این ماجرا من اینو با رگ و پوست و استخوانم احساس کردم ... زندگی یک رنجه ولی تا این رنج ها نباشه , خوشی ها هیچ ارزشی ندارن ...


    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهاردهم

    بخش ششم



    درِ خونه , متوجه ی شدم ماشین بابا و بهزاد و گلسا هم اونجاست ...
    به روی خودم نیاوردم ولی فهمیدم که مسعود یک برنامه ای برای من داره ...
    یک مرتبه یادم اومد که اون روز تولدمه ...
    راستش ذوق کردم و خیلی دلم گرم شد ... با خودم گفتم : سخت بود ولی ارزش داشت ...
    چند سال بود که مسعود اصلا تولد من و روز مادر رو فراموش می کرد و همیشه بهانه میاورد که دیگه از ما گذشته ...
    با اینکه از پایین در فهمیده بودم چه خبره , وقتی وارد خونه شدم , وانمود کردم غافگیر شدم و فریاد شادی کشیدم ...
    همه ی خانواده ی من و خودش خونه ی ما بودن ...
    یکی یکی با من روبوسی کردن و مسعود در حالی که دور ایستاده و منو نگاه می کرد , می خندید ...
    رفتم جلوش و با محبت تو چشمش نگاه کردم ...
    پرسید : اجازه می دی بغلت کنم ؟
    خودمو انداختم تو بغلش ... آهسته در گوشم گفت : دوستت دارم ... در ضمن مامان اینا از جریان خبر ندارن ... گفته بودم سر پول دعوا کردیم ...


    خوشحال بودم ... اون شب چیزی از اون ماجرا های اخیر یادم نیومد ... انگار سال های زیادی گذشته بود ...
    وقتی همه رفتن , خواستم یکم جمع و جور کنم ... مسعود نذاشت , گفت : بیا , کارت دارم ... امشب احمد متوجه شده بود که من برات تولد گرفتم ... خیلی غمگین و افسرده بود , دلم براش سوخت ...
    گفتم : خیانت کرد و باعث مرگ فرح شد , حالا یک عمر عذاب وجدان رو باید تحمل کنه ... غزاله چطوره ؟ خبر داری ؟
    گفت : فعلا پیش مادر فرح مونده ولی ضربه ی اصلی این ماجرا متوجه ی اون بچه شد ...

    الان بیا به هیچی فکر نکنیم ...
    چراغ رو خاموش کرد و دستمو گرفت و بغلم کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    رمان جدید " گندم زارهای طلایی " نوشته خانم ناهید گلکار

    https://www.zibakade.com/Topics/رمان-ایرانی--گندم-زارهای-طلایی--TP24903/

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان