خانه
38.7K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یک اشتباه جزیی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

  • leftPublish
  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سوم

    بخش ششم



    خیلی سر حال به نظر می رسید ...
    لجم گرفت ... من که عادت داشتم حرف هامو تند تند بزنم , وقتی عصبانی می شدم سرعتم بیشتر هم می شد ...
    گفتم : برو ... برو , معطل نکن ...حتما برو ... منتظرته , یک وقت چشم براه نمونه زنیکه ...


    تا جلوی در آشپزخونه اومده بود ...
    با تعجب و ناراحتی گفت : تو الان داری به مامان من توهین می کنی ؟
    گفتم : به مامان ؟ من به مامان توهین می کنم ؟ تا حالا کردم ؟

    خودت بهتر می دونی مامانی در کار نیست ...
    کجا تشریف داشتین ؟ ...
    گفت : گمشو بابا , حوصله ی این پرت و پلاها رو ندارم ...
    دیشب بهت چیزی نگفتم فکر کردی داری کار خوبی می کنی ... امشب هم شروع کردی ...

    تو اینطوری نبودی گلناز , از این کارا نمی کردی که ... به لطف فرح خانم حالا ما هر شب برنامه داریم ...
    گفتم : چرا چرند میگی  ؟ به فرح چه مربوط ؟ ...
    گفت  ببین گلناز , اگر قرار بر بی احترامی باشه خودت خوب می دونی که من از تو بهتر بلدم ...
    قرار ما از این به بعد اینطوری زندگی کنیم ؟
    تو مگه خودت نمی گفتی حرف بزنیم ببینم مشکلمون چیه و حل کنیم ؟
    تو هم یکراست برو سر اصل مطلب ... بگو چی از جون من می خواهی ؟ دارم از خستگی و گرسنگی می میرم ...
    گفتم : اول بگو امشب رفته بودی پیش احمد آقا چیکار ؟
    گفت : من احمد رو امروز ندیدم ... از سر کار یک راست رفتم پیش مامانم ...
    گفتم : خوب دروغ نگو ... من زنگ زدم , نرفته بودی ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت چهارم

  • ۰۱:۱۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهارم

    بخش اول



    مسعود عصبانی شده بود و حالت تهاجمی به خودش گرفته بود ...
    کاملا معلوم بود که هوا پسه و من خیلی زیاد , از این حالت اون می ترسیدم و معمولا کوتاه میومدم ...
    گفت : اولا که من خونه ی مامان بودم , تو کی زنگ زدی ؟ برای چی منو کنترل می کنی ؟ منِ بدبخت دو ساعت تو ترافیک بودم ...
    دوما خوب تو فکر می کنی کجا رفته بودم ؟ اگرم رفته بودم , خوب کردم ...
    با لحن آروم تری گفتم : نه ... خوب ... من چه می دونم کجا رفته بودی ... نگرانت شدم ...
    مگه من آدم نیستم بهم یک خبر بدی ؟ ...
    تازه فکر کردم رفتی پیش احمد ...
    گفت : آخه من چی بهت بگم ؟ اگر می خواستم برم پیش احمد که بهت می گفتم ... اگر نگران بودی چرا زنگ نزدی ؟ این ادا و اطوارا برای چیه ؟ ...
    از ترس پشتمو بهش کردم و گفتم : زود باش بیا , شام رو دارم می کشم ... حالا که خدا رو شکر اومدی ...
    به دل نگیر ... دیر کردی , عصبی شدم ...

    کیارش از سر و صدای ما وحشت کرده بود ... اونم یک طورایی از عصبانیت باباش می ترسید ...

    با گریه گفت : دعوا نکنین ... داد نزن ...
    مسعود بغلش کرد و گفت : چیزی نیست بابا , مامانت مثل اینکه خوشش اومده هر شب حال منو بگیره ...


    تمام شب رو فکر می کردم و از اینکه امکان داشت مسعود با کسی رابطه داشته باشه , قلبم آتیش می گرفت ...
    ولی دیگه در این مورد حرفی نزدم و منم درست مثل فرح دلم می خواست از کار شوهرم سر در بیارم ...
    مسعود صبح ها یک ساعت زودتر از من از خونه بیرون می رفت و چون هوا سرد بود به خاطر کیارش زنگ می زدم آژانس ...
    آقای خزاعی تلفن رو جواب می داد ... اگر راننده بود که می فرستاد , اگر نبود فورا خودش میومد و منو می رسوند ...
    اون روز هم با آقای خزاعی رفتم مهد ...

    داشتم فکر می کردم اگر بخوام مسعود رو تعقیب کنم اون بهترین گزینه است ...
    این بود که ازش پرسیدم : آقای خزاعی , شما در اختیار مسافر ساعتی چند می گیرین ؟
    گفت : در خدمتم خانم , هر امری داشته باشین قابلی نداره ... کجا کار دارین ؟
    گفتم : نه ... امروز که نه ... ولی خودم بهتون زنگ می زنم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۰   ۱۳۹۶/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهارم

    بخش دوم



    تو مهدکودک مثل یک روح سرگردون بودم و دست و دلم به کار نمی رفت ...
    بالاخره زنگ زدم به خونه ی مامانِ مسعود تا خاطرم جمع بشه و گفتم : سلام مامان جون ... خوبین ؟
     گفت: به به , گلناز خانمِ گل ... من خوبم دخترم , تو چطوری ؟ کیارش خوبه ؟
    گفتم : آره مامان ... دیدم دیشب مسعود نرسید بیاد خونه ی شما , گفتم امروز من میام و به اونم می گم بیاد تا دور هم باشیم ...
    گفت : مسعود ؟ اون که دیشب اومد , به تو نگفت ؟
    دیر رسید ... انگار بچه ام تو ترافیک مونده بود ...
    منِ حاضر جواب فورا درستش کردم و گفتم : وای مامان جون , نمی دونی اومد چقدر خسته بود ... اصلا دهنش باز نمی شد حرف بزنه , طفلک مسعود ... منم چیزی ازش نپرسیدم ...
    حالا عیب نداره , من که شما رو ندیدم ... دلم براتون تنگ شده , از راه مهد میام اونجا ... شما کاری ندارین ؟ مزاحم نیستم ؟ ...
    گفت : خیلی خوشحالم کردی , منتظرتم ... نه , چه کاری مهم تر از دیدن تو و کیارش ؟ ...


    یک نفس راحت کشیدم ... ای خدا , من چقدر خرم ... آخه چرا به حرف فرح دارم زندگیمو به هم می زنم ؟ بیچاره مسعود حق داشت از دستم عصبانی بشه ...


    اون روز من کیارش رو برداشتم و رفتم خونه ی مامان ...
    تو راه زنگ زدم به مسعود و گفتم که بیاد و با هم برگردیم ...

    یکم نق زد که اون طرفا شلوغه و من دیشب اونجا بودم , چرا بامن هماهنگ نکردی ؟ ...
    ولی قبول کرد و اومد و آخر شب با هم برگشتیم خونه ...

    همه چیز یادم رفته بود ... خیلی خوب و خوش با هم گفتیم و خندیدیم ...
    مرتب بهش نگاه می کردم ... انگار تا حالا نفهمیده بودم اینقدر اونو دوست دارم و ترس از دست دادن اون به جونم افتاده بود ...
    اما دیگه تصمیم نداشتم شکی تو دلم نگه دارم ...
    می خواستم مثل گذشته بهش اعتماد کنم تا زندگیم خراب نشه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۴   ۱۳۹۶/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    تا دو روز بعد که حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر , فرح زنگ زد و گفت : گلناز زود حاضر شو و تاکسی بگیر بیا به این آدرسی که بهت می دم ...
    احمد و مسعود با هم رفتن توی یک خونه ...

    من , احمد رو از سر کارش تعقیب کردم دیدم اومد اینجا ... همین چند دقیقه پیشم مسعود اومد ...
    زود باش یاداشت کن ...

    دوباره حالم دگرگون شد ...
    اگر مچ مسعود رو تو یک جای بد بگیرم چه خاکی به سرم بریزم ؟ ...
    دیگه نفهمیدم چطوری آدرس گرفتم و سر راه کیارش رو گذاشتم خونه ی مامانم و با سرعت رفتم به آدرسی که فرح گفته بود ...
    پیاده شدم ... یکم دور و برم رو نگاه کردم ... گفته بود تو یک پراید سفید نشسته ... حالا با چه حال و روزی خودمو رسوندم به اون , فقط خدا می دونه ...
    سوار شدم و به ملاحظه ی راننده ی تاکسی خیلی یواش و آروم ازش پرسیدم : چی شد ؟ اینجا کجاست ؟
    بلند گفت : این آقا موضوع رو می دونه , نگران نباش ... رفتن تو اون خونه ... اون در آهنی سبزه ... هنوز بیرون نیومدن ...
    بگذریم که چقدر احساس بی شخصیتی کردم در مقابل اون راننده ... ولی کاری بود که کرده بودم ...
    هر دو با چشمی نگران به در خیره شده بودیم ...
    فرح اصرار داشت بریم و دست اونا را رو کنیم ولی من از مسعود می ترسیدم ... اگر اشتباه کرده باشم دیگه کارم با کرام الکاتبین بود ...
    برای همین هر کاری کرد نذاشتم از ماشین پیاده بشه ...
    نیم ساعت بعد , در باز شد و اول مسعود اومد بیرون و بعدم احمد ...

    فورا سرمون رو کردیم زیر صندلی و از اون پایین با چشمانی از حدقه در اومده نگاه می کردیم تا یک زن اونا رو بدرقه کنه ولی درو بستن و با هم دست دادن و هر کدوم رفتن سراغ ماشین های خودشون ...
    فرح گفت : بذار دور بشن می ریم ببینم اونجا چه خبره ...

    که تلفن من زنگ خورد ..
    مسعود بود ... با صدایی لرزان در حالی که قلبم به شدت می زد , جواب دادم ...
    گفت : سلام عزیزم ... چطوری ؟
    گفتم سلام خوبم ... تو کجایی ؟
    گفت : با احمد اومده بودم جایی کار داشتیم ... اصرار کرد امشب شام بریم خونه ی اونا , آمادگی داری ؟
    گفتم : نه مسعود جان , کیارش رو گذاشتم پیش مامانم و رفتم خرید ... دارم می رم اونجا , اگر می خواهی تو هم بیا وگرنه تو برو خونه , من کیارش برمی دارم و میام ...
    گفت : نه , برای چی ؟ سرده , خودم میام دنبالتون ...
    باشه , پس من به احمد خبر می دم که نمیایم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۲۷   ۱۳۹۶/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهارم

    بخش چهارم



    فرح آماده شد که بره در اون خونه ...

    دیگه حسی برام نمونده بود ... گفتم : من نمیام , عادت ندارم به مسعود دروغ بگم , همون طور که انتظار ندارم اون به من دروغ بگه ... تو برو ...
    فرح گفت : اَه , ترسو ... تو چقدر بی عرضه ای ...

    و رفت ...
    من از دور نگاه می کردم ... داشتم خودمو لعنت می کردم و می گفتم : ای خدا این بار منو از دست فرح نجات بده , دیگه از این کارا نمی کنم ...
    یک مرد درو روش باز کرد و یکم با هم حرف زدن و برگشت اومد ...

    پرسیدم : چی شد ؟
    گفت : بریم , چیزی نفهمیدم ... پرسیدم منزل آقای هدایت ؟ اونم گفت اشتباهه ... دیگه چیزی نتونستم بگم ...


    اون شب من بعد از مسعود رسیدم خونه ی مامانم ...
    داشت با کیارش بازی می کرد و با بابام حرف می زد ... جلوی پام بلند شد و با مهربونی پرسید : کجا بودی ؟ حالت خوبه ؟ خرید هم که نکردی ...

    گفتم : با فرح بودم ... اونو که می شناسی , آدم رو علاف می کنه ... اعصابم رو خورد کرده ...

    اصلا ولش کن , دیگه یادآوری نکنم ...

    مامان منتظر من بود تا شام رو بکشه ... با هم رفتیم تو آشپزخونه ...
    با تردید از من پرسید : تو کجا بودی ؟ راستشو بگو ...
    گفتم : نه به خدا ... نه ... نمی دونم ... ای بابا ... با فرح بودم دیگه , بهتون که گفتم ...
    مامان گفت : من اون چشم های تو رو می شناسم , یک کاری کردی که خودت راضی نیستی ...
    مراقب باش ... با این فرح هم اینقدر این ور اون ور نرو ...
    گفتم : نه اینکه سه سالمه ؟ می دونم خودم مامان جون ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهارم

    بخش پنجم




    ولی مامانم راست می گفت ... با وجود اینکه هنوز تو دلم شک داشتم , هر وقت مسعود رو می دیدم احساس اینکه دارم اشتباه می کنم وجودم رو می خورد ...
    چشم های مهربونش , صداقت در گفتارش و صورت حق به جانب اون , منو از خودم شرمنده می کرد ...
    ولی فرح منو ول نمی کرد و مدام دنبال کشف خیانت احمد و مسعود بود ...
    گاهی میومد منو خواب می کرد ولی دوباره چیزی شیبه قبل اتفاق میفتاد ...

    تا یک شب زنگ زد که : من در خونه ی شما هستم , آماده شو می خوایم بریم یک جایی ...
    پرسیدم  : کجا ؟
    گفت : تو حاضر شو , بهت می گم ...

    گفتم : کیارش خوابه , نمی تونم بیام بیرون ... چرا زودتر بهم زنگ نزدی ؟
    گفت : بهت می گم واجبه , زود باش ...


    نمی دونستم چیکار کنم ؟ قسم خورده بودم که دوباره با فرح جایی نرم ...
    ولی ظاهرا چاره ای نداشتم ...

    همون طور که کیارش خواب بود , لباسشو پوشوندم و بغلش کردم و رفتم پایین ...
    سر راه گذاشتمش خونه ی مامانم ...

    وقتی برگشتم تو ماشین , پرسیدم : خوب , حالا بگو کجا می ریم؟ ...
    گفت : یک جلسه ی احضار روح ... تو تله پاتی قوی داری می تونی خیلی کمک کنی ...
    گفتم : نه ... آقا نیگر دار , من پیاده می شم ... فرح نمیام ... فرح , من با تو نمیام ...
    اگر مسعود بفهمه منو می کشه ... به خدا طلاقم می ده ...
    گفت : دیوونه , از کجا می خواد بفهمه ؟ تو رو خدا قبول کن ...

    و شروع کرد زار زار گریه کردن و گفت : دارم دیوونه می شم ... یکی نیست تو این دنیا به من کمک کنه ... تو سینه ام درد دارم ...
    نه شب دارم نه روز ... دارم دق می کنم ... خواهش می کنم ...
    روح همه چیز رو بهمون می گه ... تنها دوست من که از رازم خبر داره , تویی ... کمک کن , قول می دم اسم مسعود رو نیارم ...
    فقط به من کمک کن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۶/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت چهارم

    بخش ششم



    عیب من این بود که به کسی , نه , نمی تونستم بگم ... با وجود اینکه خیلی از مسعود می ترسیدم , دلم باز برای فرح سوخت و باهاش رفتم ...
    پشت میدون فاطمی یک خونه ی سه طبقه بود ... زنگ زد و گفت : فرح هستم , وقت داشتم ...


    در باز شد ...
    وارد حیاط شدیم و همون طبقه ی اول در رو زدیم ...
    یک خانم مسن با یک آرایش غلیظ و لباسی بسیار جلف , درو به روی ما باز کرد و گفت : خوش اومدین ... بفرمایید تو اون اتاق تا من بیام ...
    وارد یک اتاق شدیم که فقط یک نور کمرنگ قرمز اونجا رو روشن می کرد و در رو روی ما بست ...
    حالا نه تنها ترسیده بودم و از وحشت داشتم می مردم ... از خودم هم به خاطر کار احمقانه ای که می کردم , خجالت می کشیدم ...


    یک میز گرد اونجا بود ... به هم نگاه کردیم ...
    گفتم : فرح , تو رو خدا بیا بریم ... تو هم می ترسی ؟ ...
    گفت : آره ... ولی چیزی نمی شه , اینا کارشون همینه ... آروم باش ...
    کمی بعد اون خانم اومد و از فرح پرسید : جن می خوای یا روح ؟ ...
    فرح گفت : کدومش بهتره ؟ یعنی جواب می ده ؟ ...
    گفت : اگر نیروی بدنتون زیاده , روح ... ولی اگر اینطور نیستین , جن بهتره ...
    گفتم : نه تو رو خدا ... فرح بریم ... من می ترسم ... نمی خوام ...
    اون زن گفت : اگر می ترسی پس روح بهتره ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت پنجم

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت پنجم

    بخش اول



    اون زن که فرح , شِری جون صداش می کرد , ما رو نشوند پشت اون میز گرد ...
    به نظر میومد به جز ما سه نفر , کس دیگه ای تو اون خونه نیست ...
    با یک ژست خاص گفت : دست های همدیگر رو بگیریم ...

    از من پرسید : اسمت چیه ؟
    گفتم : گلناز ...

    پرسید : از پدر و مادر کدوم یکی از شما تو این دنیا نیستن ؟ ...
    فرح گفت : پدر من ده سال پیش فوت کردن ...
    گفت : اسم و فامیل ...
    فرح گفت : اصغر مقتدری ...
    در همون لحظه نور قرمزی که تو اتاق بود , کمتر شد ..و طوری که درست نمی تونستیم اطراف رو ببینیم ..و
    بعد گفت : چشم ها بسته و فقط خودتون رو بدین به من ... و حرف نزنین به هیچ وجه ...
    اگر تکون بخورین و حرفی بزنین یا چشمتون رو باز کنین , روح سرگردون می شه و عذاب می کشه ...


    به شدت می ترسیدم ولی کاری نمی تونستم بکنم ...
    دلمو زدم به دریا و با خودم گفتم : هر چی می خواد بشه , بشه ...
    وقتی تو از خودت اراده نداری و دنبال فرح راه میفتی , سزای تو همین می شه ...


    شروع کرد به گفتن کلماتی نامفهموم و تکرار کردن اونا ...

    لابلای اون چرت و پرت ها , اصغر رو هم صدا می کرد ... شری همین طور که حرف می زد , دست منو بیشتر و بیشتر فشار می داد ...
    من از ترس چشمم رو باز کردم ... اون واقعا داشت یک کارایی می کرد ... سرشو بالا و پایین می برد , صداهای عجیب و غریب از خودش در میاورد و شروع کرد به لرزیدن ...

    و بلند گفت : خوش اومدی ...
    فورا احساس کردم یک باد ملایم به صورتم خورد و بعد یک باد با شدت زیاد و سر و صدا , تو فضای اتاق پیچید ...
    بعد گفت : اصغر به جمع ما خوش اومدی ... دخترت فرح اینجاست , می خواهی باهاش حرف بزنی ؟ مرسی , خیلی خوبه ... اونم اومده تا با تو حرف بزنه ... من تو رو می ببینم ...
    بله , فرح خوبه ... ازت سوال داره ...

    و همین طور که سرشو بالا و پایین می برد , ادامه داد : برای اینکه به فرح ثابت کنی اینجایی , یک کاری بکن ...

    یک مرتبه فرح از جاش پرید و گفت : بابا ... بابا جونم ...
    شری گفت : آروم باش ... آروم , روح نترسه و بره ... حالا وجودت رو به گلناز ثابت کن ...

    در حالی که اون صدای باد تو اتاق می پیچید , یک مرتبه احساس کردم یکی داره پای منو لمس می کنه ...
    شبیه دو تا انگشت دست بود که مثل راه رفتن روی پام حرکت می کرد ...

    یک جیغ بلند کشیدم و از جام پریدم ... کیفم رو برداشتم و به سرعت برق و باد خودمو به در رسوندم و بازش کردم ...
    نور وارد اتاق شد ... برگشتم یک نگاه به اونا کردم ...
    یک لحظه احساس کردم کنار پای شری یک نفر خم شده و سرش زیر میزه ...

    با سرعت از در زدم بیرون و پا به فرار گذاشتم ...
    خودمو رسوندم به خیابون اصلی و یک تاکسی گرفتم و نشستم توش و زدم زیر گریه ...

    من واقعا ترسیده بودم و تحمل این طور چیزا رو نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۵   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    وقتی مامان درو روی من باز کرد و چشمش به من افتاد , پرسید : چی شده ؟ باز کجا رفته بودی ؟
    گفتم : مامان نگو ... نمی دونی چه کاری کردم , نزدیک بود سکته کنم ... وای ... باز فرح منو تو کار انجام شده قرار داد ...
    نمی خواستم برم ...
    مامان گفت : زود باش بگو کجا رفته بودی ... چرا رنگ و رو نداری ؟ این چه حالیه ؟
    نشستم و همه چیز رو از اول تا آخر براش تعریف کردم ...
    یکم سکوت کرد و با غیظ منو نگاه کرد و گفت : یه سوال ازت می کنم ، با دقت جواب بده ... اگر تو الان متوجه می شدی که من مادری بودم که دنبال این کارا می رفتم , در مورد من چه قضاوتی می کردی ؟ آیا ارزشی برای من قائل می شدی ؟ فکر نمی کنم تو به عواقب کارت فکر کرده باشی ... نمی دونی که  یک زن و یک مادری ؟ ...
    سلامت روح و روان توست که اون زندگی رو می سازه ... اینکه مثل احمق ها اختیارت رو بدی دست یک نفر و راه بیفتی دنبال این طور کارا , به نظر من نه لیاقت مادر بودن رو داری نه همسر بودن رو ...
    بیچاره مسعود , اگر بفهمه نمی دونم چیکار باهات می کنه ...
    اصلا ببینم تو به من بگو اگر اون مردی باشه که تو رو نخواد و بهت خیانت کنه , این راهشه ؟
    خدا رو شکر زود از اونجا اومدی بیرون ... تو نمی دونی بعضی ها برای به دست آوردن پول دست به چه کارایی می زنن ؟
    گفتم : ای بابا , شما که به جز سرزنش کردن هیچ وقت کاری نمی کنین ... گفتم که در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم ...
    من که نمی خواستم برم , دلم برای فرح سوخت ...
    گفت : دلم سوخت یعنی چی ؟ شاید بهت بگه خودتو بنداز تو چاه , میندازی ؟
    اگر دلت سوخته بود راه درست رو بهش نشون می دادی , نه اینکه خودتم باهاش همکاری کنی و دلیلت این باشه که مجبور شدی ... تو مگه عقل نداری ؟


    سرزنش های مامان ادامه داشت و تموم نمی شد ... کیا رو برداشتم و برگشتم خونه ... در حالی که خیلی آشفته بودم ...
    آیا واقعا یک روح تو اون اتاق اومده بود ؟ من درست دیدم یک نفر زیر میز بود ؟ یا اینطوری فکر کردم ؟ 
    اون باد از کجا تو اتاق پیچیده بود ؟ چیزی که می دونستم این بود که اصلا خوشم نیومده بود و حاضر نبودم دوباره تجربه کنم ...
    ولی کنجکاو بودم ببینم بعد از رفتن من , فرح چیکار کرده ؟ ...


    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    اون شب , مسعود به شدت به من شک کرده بود ... می گفت : تو تازگی ها یک طوری شدی , اصلا اون گلناز سابق نیستی ... معلوم نیست حواست کجاست ... کجا می ری که کیارش رو می ذاری خونه ی مامانت و می ری ؟ راست بگو ؟
    گفتم : نه , نه , جایی نمی رم ... با فرح می ریم می گردیم ... دلش گرفته ...
    با احمد آقا اختلاف داره ...
    گفت : گلناز , حس می کنم یک چیزی رو از من پنهون می کنی ... تو رو خدا هر چی هست به من بگو ...
    سرمو به کار مشغول کردم و با اعتراض گفتم : مثلا چی رو ؟ ولم کن تو رو خدا ... کشش نده , دیگه حوصله ندارم ...


    مسعود ساکت شد ولی کاملا معلوم بود که قانع نشده و به من شک کرده ...
    حالا چی فکر می کرد , نمی دونستم ... ولی کاش همون جا راستشو بهش می گفتم ...
    کاش می دونستم که روزگار می خواد با من چیکار کنه و همین پنهون کاری فاجعه ای بزرگ برای من درست کرد ...

    کاش چیزی پنهان نمی کردم ...


    من هر روز صبح زود تر از مسعود بیدار می شدم و صبحانه حاضر می کردم , لباس هاشو آماده می کردم , با هم حرف می زدیم و بدرقه اش می کردم و می رفت ...
    ولی اون روز اوقاتش تلخ بود ... نه اینکه با من قهر باشه ولی انگار ازم دلخور شده بود ... تمام شب رو هم پشت به من خوابید ...
    ولی سعی می کرد به روی خودش نیاره ...

    منم که متوجه بودم تا می تونستم بهش محبت کردم و تا سر پله ها بدرقه اش کردم ...
    ولی بازم فایده نداشت و انگار به تردیدی که داشت , دامن زده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت پنجم

    بخش چهارم




    فرح , فردای اون روز با من تماس گرفت و گفت : شری بعد از رفتن من به کارش ادامه داده و از روح پرسیده که احمد خیانت می کنه یا نه و جواب روح این بوده که بله خیانت می کنه و داره زندگیش به هم می خوره ...
    باید برای اون زن جن بگیری تا از زندگیت بره بیرون ...
    گفتم : تو رو خدا دیگه دست بردار ... روح که نمیاد بگه جن بگیر ... این حرفا مزخرفه ...
    نکن , خواهش می کنم فرح اینقدر دیوونه بازی در نیار ...
    گفت : نه بابا , اگرم بخوام نمی تونم ... چون گفته شش میلیون می شه ... ندارم , از کجا بیارم ؟ ...


    چند روزی طول کشید که مسعود تونست با محبت هایی که بهش می کردم , منو ببخشه و فراموش کنه ...

    بدون اینکه کلامی به زبون بیاریم و در موردش حرف بزنیم ... و من خوشحال بودم که زندگیم به حالت عادی برگشته بود ...
    خوشبختانه فرح از اون به بعد از من کاری رو نمی خواست براش انجام بدم ...
    ولی مرتب گزارش کاراشو به من می داد ...

    « با احمد دعوا کردم » ...
    « رفتم خونه ی اون زن , گیرشون انداختم » ...
    « دیشب با احمد یک دعوای شدید کردیم و کارمون به کتک کاری رسید ... زده صورتم رو کبود کرده , منم چنگ انداختم سر و صورتش رو زخمی کردم » ...
    « از همون شب با هم قهر هستیم » ...
    « دیگه نمی تونم تحمل کنم » ...
    « دارم خفه می شم » ...
    « رفتم معصوم رو زدم ... اونقدر کوبیدم تو سرش که نمی تونست نفس بکشه » ...
    تا یک روز فرح زنگ زد و با گریه گفت : فهمیدی چی شد ؟ به احمد پیشنهاد طلاق دادم و اون بی شرف فورا قبول کرد ... دارم با یک چمدون می رم خونه ی مامانم ...
    گفتم : ای وای , غزاله چی ؟ اون بچه فقط هشت سال داره , چطوری دلت میاد ولش کنی ؟

    گفت : احمد غلط کرده , من طلاق بگیر نیستم ... اگر غزاله رو با خودم میاوردم همه چیز تموم می شد ...
    شاید اینطوری اون زن کثیف رو ول کنه و بیاد منو ببره ...
    تنهاش نمی ذارم ... بذار بترسه , میاد منو می بره ...


    شب موضوع رو با مسعود در میون گذاشتم ... گفتم : تو دوست احمدی , یک کاری بکن ... باهاش حرف بزن شاید اونا رو آشتی دادیم ...
    گفت : دلم می خواد ... دوست ندارم زندگی اونا به هم بخوره ... ولی احمد یک کلمه در این مورد به من حرف نزده ...
    یک دفعه من چطوری دخالت کنم ؟ صبر کن شاید خودشون آشتی کردن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۵   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت پنجم

    بخش پنجم



    ولی یک ماه گذشت و احمد سراغ فرح نرفت ...
    تو این ماجرا , خون به جگر من می شد ... مدام گوشی تلفن دست فرح بود و از احمد گله می کرد ... خاطرات تلخی که از خیانت اون داشت رو بارها و بارها با گریه های شدید , تعریف می کرد ...
    منم تحت تاثیر حرف های فرح , به شدت از احمد بدم اومده بود و نمی خواستم باهاش حرف بزنم و ازش بخوام که با اون آشتی کنه ...


    ولی اینم شد یک افسوس دیگه برای من ...
    انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا زندگی منو دگرگون کنه ...
    دو سه روزی بود که از فرح خبر نداشتم ...
    زنگ زدم به موبایلش , خاموش بود ... زنگ زدم خونه ی مادرش , کسی جواب نداد ...

    بی خیال شدم ...
    تا فردا صبح که می خواستم برم مهد , زنگ زدم آژانس ...
    یک آقای دیگه جواب داد ...
    پرسیدم : آقای خزاعی نیستن ؟

    پرسید : شما ؟
    گفتم : من صالحی هستم , یک ماشین می خواستم ... آخه صبح ها ایشون منو می رسوندن ...
    گفت : ببخشید , با کمال تاسف ایشون دیروز تصادف کردن و به رحمت خدا رفتن ... الان براتون یک ماشین می فرستم ...


    یک لحظه شوک شدم ... وای چقدر بد , خدا رحمتش کنه ...
    خیلی ناراحت شدم , خیلی مرد خوبی بود ... و یکم افسوس خوردم و رفتم سر کار و خیلی زود هم فراموش کردم ...
    البته گهگاهی یادم میومد و دلم می گرفت ... خوب اون یک انسان بود و خانواده داشت ...
    وقتی برگشتم خونه , مسعود زنگ زد و گفت : گلناز جان من دارم میام خونه ...
    گفتم : چرا اینقدر زود ؟ برای چی میای ؟ ...
    گفت : صبر کن الان میام بهت می گم ... مامانت رو برداشتم , با هم میام ...
    گفتم : اتفاقی افتاده ؟ مسعود جان بگو لطفا ...
    گفت : نه بابا ... صبر کن , الان می رسیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت ششم

  • ۱۸:۵۸   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت ششم

    بخش اول



    ولی این یک حالت عادی نبود ...

    مامانم عادت نداشت بدون خبر بیاد خونه ی ما ... این هم که مسعود بره دنبالش , خیلی غیرعادی تر بود ...

    چایی رو دم کردم و یک ظرف میوه و زیردستی گذاشتم و امیدوارم بودم که اونا خبر بدی نداشته باشن ...
    شایدم می خواستن منو برای یک چیزی غافلگیر کنن ... چون لحن مسعود اصلا بد نبود و این برای من جای امیدواری باقی گذشته بود ...
    قبل از اونا برادرم بهزاد اومد ...
    اول که خوشحال شدم و گفتم : داداشِ بی معرفت ... آفتاب از کدوم طرف در اومده اومدی دیدن خواهرت ؟
    گفت : به خدا گرفتارم خواهر جون , سرم شلوغه ...

    کیارش فریاد زد : دایی جون ...
    بهزاد فورا دو دستشو باز کرد و گفت : بیا بغلم دایی جون ... فدات بشه دایی ... چقدر بزرگ شدی , دیگه داری ریش در میاری ها ...

    و کیارش رو بغل کرد و شروع کرد با اون بازی کردن ...
    بعد از اینکه کیارش رو گذاشت زمین , ادامه داد : می دونی از شب تولد مامان دیگه ندیدمت  ؟... دلم برات تنگ شده بود ...
    تو چرا نمیای خونه ی ما ؟؟
    گفتم : ما هم مثل تو ... کیارش که ساعت نُه می خوابه , دیرتر بشه بد خواب می شه و تا صبح اذیت می کنه ... چایی می خوری ؟ ...
    گفت : بریز , تا مسعود و مامان میان یکی می خوریم ...

    سست شدم ... پرسیدم : تو خبر داری چی شده ؟
    گفت : آره ... اتفاق بدی افتاده ولی تو آماده باش تا مسعود بیاد ... الان می رسه ...
    دستم رو گرفتم به سنگ اُپن و آهسته پرسیدم : کسی طوریش شده ؟

    گفت : گلناز جان , مسعود دم دره ... الان میاد بالا , خودش بهت می گه ... ما تو رو می شناسیم , آشوب به پا می کنی ... زیادی بزرگش می کنی ...
    همون موقع در باز شد و اول مامان و بعد مسعود اومدن تو  ... از همون جا بدون اینکه حال و احوالی از مامان بکنم , پرسیدم :تو رو خدا زود بگین بابا طوری شده ؟ حالش خوبه ؟ گلسا طوریش شده ؟

    مامان اومد جلو و گفت : نه عزیزم ... خواهر تو طوریش بشه , من الان اینجام ؟ باباتم خوبه ...

    مسعود اومد جلو ...
    بازوهای منو گرفت و تو صورتم نگاه کرد و گفت : ببین عزیز دلم اتفاقی بوده که افتاده ... دیگه کاری از دستمون بر نمیاد ...
    فرح ... در مورد اونه ...

    سرمو با بی قراری تکون دادم و پرسیدم : فرح چی شده ؟ مریض شده ؟ سرطان گرفته ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت ششم

    بخش دوم



    مسعود گفت : تو فقط آروم باش و قول بده منطقی رفتار کنی , بهت می گم ...
    گفتم : مسعود تو رو خدا بگو دیگه ... فرح چه بلایی سرش اومده ؟
     گفت : خونریزی مغزی کرده ... راستش ... خودتو کنترل کن ... امروز صبح هم فوت شده ...
    داد زدم : نه ... امکان نداره ... آخه برای چی ؟ اون که خوب بود , چیزیش نبود ... مریضی نداشت ...


    حالا بالا و پایین می رفتم و زار می زدم و مرثیه می خوندم : احمد اونو کشت , برین به اون مرتیکه دوستتون بگین حالا خیالش راحت شد ؟
    اون معصوم عوضی , ارزش اینو داشت که زن خودتو این طور عذاب بدی و بکُشی ؟ کثافت ... کشتیش ...
    وای فرح چرا این کارو با خودت کردی ؟ برای یک آدم بی شعور ...
    نمی تونم باور کنم ... یکی به من بگه شماها دارین شوخی می کنین ... ای خدا , مگه می شه ؟ ...


    اونا هم داشتن گریه می کردن ...
    مسعود گفت : حاضر شو ببرمت خونه ی مامان فرح , اگر دلت می خواد ... شاید قرار بگیری چون من و بهزاد هم می ریم پیش احمد ...
    با گریه گفتم : چرا نمی فهمی احمد باعث مرگ اون شد ؟ ...
    شماها ندیدین , من دیدم چطوری فرح  پر پر می زد ... چقدر به من می گفت  دارم دق می کنم  ...
    بهزاد به خدا فرح صد بار دستشو کوبید تو سینه اش و گفت نمی تونم تحمل کنم , مغزم داره آتیش می گیره ...

    دوست تو فرح رو کشت ؛ برای یک خوشگذورنی زودگذر !! ...
    مامان منو دلداری می داد ... کمک کرد لباس بپوشم و با بهزاد و مسعود راه افتادیم ...
    تمام راه رو گریه کردم ... به بهزاد گفتم : کاش مسعود رو با احمد آشنا نمی کردی ... آدم مزخرفیه ...
    بهزاد گفت : خواهر جان به خدا این طور نیست , اون مرد خوبیه ... نمی دونم شاید یک شیطنتی کرده باشه ولی آدم بدی نیست ...
    مسعود گفت : گلناز همین طوره , زود قضاوت می کنه ... بیچاره , امروز نیم ساعت پشت تلفن گریه کرد و به من خبر داد ...

    گفتم : بله , حالا که مرده و می دونه دیگه راحت شده اشک تمساح می ریزه که کسی نگه تقصیر اون بود ... وگرنه چرا تو این مدت نرفت سراغ زنش و برش گردونه ؟ ...
    مسعود گفت : ای بابا , هر چی باشه قهر کرده بودن دیگه ولی نمی شه گفت که دوستش نداشته ...
    زنش بوده , مادر بچه اش بوده ... مگه همین طوری می شه راحت از کنارش گذشت ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت ششم

    بخش سوم



    وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم , از همون دم در صدای شیون و واویلا و صوت الرحمن بلند بود ...
    گریه می کردم و باور نداشتم که این الرحمن برای فرح خونده می شه ...

    عجب دنیایی ... ثانیه ها سرنوشت آدم رو رقم می زنن و یک مرتبه می بینی شد آنچه نباید , می شد ...
    منم نمی تونستم جلوی خودمو رو نگه دارم ... با صدای بلند گریه می کردم و با پایی لرزان و ناباورانه می رفتم به عزای فرح ...
    مادر و خواهرای اون که منو دیدن , دردشون هزار برابر شده بود ... فریاد می زدن : فرح ... فرح , بیا دوستت اومده ... گلناز اومده ...
    مادر بیا , همون دوستت که خیلی خاطرشو می خواستی اومد ... وای گلناز جون , فرحم رفت ... دیگه اومدی اینجا برای چی ؟
    فرح رفت مظلومانه رفت , کشتنش ...
    احمد , فرح رو از بین برد ... بچه ی منو نابود کرد ... خداااا , انتقام بچه ی منو بگیر ... فرحِ من مظلوم بود ...


    شاید نیم ساعت بیشتر همه با هم زار زدیم ...
    ولی اگر دریا دریا اشک می ریختیم دیگه اون برنمی گشت ...

    مدتی بعد یکم آروم شدیم ...
    خواهر بزرگش برای من تعریف کرد که : سه روز پیش نشسته بود ... برخلاف هر روز که گریه می کرد و بیقرار بود و انتظار احمد رو می کشید , حرف نمی زد و ساکت بود ...
    ناهارشم خوب نخورد و بعد از ظهر گفت سرم درد می کنه , حالم بده ...

    ما زیاد جدی نگرفتیم ...
    چه می دونستیم خونریزی مغزی کرده , بهش مسکن دادیم و خوابید ... ولی خوابش نبرد و یک مرتبه بلند گفت حالم بده ... بدنم سوزن سوزن میشه , حس تو بدنم نیست ...

    و خورد زمین ... نتونست تعادل خودشو نگهداره ...
    فورا زنگ زدیم اورژانس و اومد و بردیمش بیمارستان و امروز صبح نزدیک اذان تموم کرد ...


    پرسیدم : به هوش بود ؟
    گفتن : گاهی به هوش بود , گاهی نه ... ولی درست نمی دید و حواس درستی نداشت , فقط احمد رو می خواست و می شناخت ...
    پرسیدم : احمد آقا رو کی خبر کردین ؟
    گفت : خود فرح از همون اول ازمون خواست و ما هم بهش خبر دادیم ... اومد و تمام این مدت بالای سرش بود ... بغلش می کرد و بهش می رسید ...
    انگار نه انگار اصلا قهر بودن ... تو بغل احمد هم تموم کرد ...
    پرسیدم : چرا به من خبر ندادین ؟
    گفت : ببخشید , اصلا تو حال خودمون نبودیم ... فکرشم نمی کردیم فرح از بین ما بره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۰   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت ششم

    بخش چهارم




    من برگشتم خونه , ولی آروم نمی شدم ... دلم می خواست مدام گریه کنم ولی دیگه داشت توانم تموم می شد ...
    نمی دونستم وقتی با احمد روبرو می شم چه عکس العملی نشون بدم ...
    دلم می خواست به جای تسلیت هر چی بد و بیراه از دهنم در میاد بگم ...
    فردا تشییح جنازه بود ...
    مامان شب رو پیش ما موند و صبح دوباره بهزاد اومد و با ماشین اون سه تایی رفتیم بهشت زهرا ...
    ولی یکم دیر رسیدیم و گفتن جنازه رو بردن برای خاکسپاری ...
    از بس گریه کرده بودم چشمم جایی رو نمی دید ...

    بهزاد آدرس مقبره رو گرفت و با ماشین رفتیم ولی چون جنازه رو رو دست میاوردن هنوز نرسیده بودن ...
    هوا خیلی سرد بود و داشتم می لرزیدم ... انگار گونه هام یخ زده بود ...
    گفتم : من می رم دستشویی , زود برمی گردم ...
    وقتی برگشتم , از دور دیدم بهزاد سر مقبره ایستاده ... جنازه رو گذاشتن توی قبر و دارن روش خاک می ریزن و همه دورش گریه می کردن ...
    از همون جا داد زدم : چیکار کردین ؟ ... من ندیدمش , برای چی گذاشتنش تو قبر ؟
    من ندیدمش , دلم براش تنگ شده بود ...
    تو رو خدا اون برام من خیلی عزیز بود , بذارین یکبار دیگه صورتشو ببینم ... خواهش می کنم ...

    و خودمو انداختم روی خاک ...
    و داد زدم : حالا بدون تو من چطوری زندگی کنم ؟ این داغ رو چطوری تحمل کنم ؟ ...
    بهزاد دست منو می کشید .. یک چیزایی می گفت ولی من گوش نمی کردم و اصرار داشتم تا من ندیدمش خاک روش نریزن ...
    بالا خره به زور منو کشید و داد زد سرم : گلناز , گوش کن چی می گم ... این فرح نیست ... پاشو گند زدی ...

    بلند شدم و دور و بر رو نگاه کردم ...
    پرسیدم : پس کیه ؟
    گفت : نمی دونم , یک آقایی به نام خزاعی ... فرح خانم رو هنوز نیاوردن ...
    شالم رو کشیدم تو صورتم و آهسته از اونجا دور شدم ...

    پرسیدم : پس تو چرا اونجا وایساده بودی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت ششم

    بخش پنجم




    گفت : تماشا می کردم ... فاتحه خوندم ... تو چرا این کار رو کردی ؟
    اگر بدونی زنش و بچه هاش چطوری نگاهت می کردن ؟ همه داشتن از هم می پرسیدن این کیه ؟

    بیچاره زنش , درد خودشو فراموش کرده بود و هاج و واج مونده بود ...
    گفتم : خیلی عجیبه , این آقا خدابیامرز تو آژانس دم خونه ی ما کار می کرد  ... صبح ها منو می رسوند مهد ...
    می شناختمش .. صبر کن یک فاتحه بخونم براش ... مسعود کو ؟
    گفت : رفت پیش احمد , با جنازه بیاد ...
    تو همین جا بمون , قبر فرح خانم بغل همون آقاست ...
    من دوباره چند قدم به طرف مزار آقای خزاعی رفتم و در حالی که چشم هام گریون و دلی پر از غم برای فرح داشتم , از دور فاتحه خوندم و رفتم روی جدول کنار راه نشستم و منتظر شدم تا جنازه رو بیارن ...

    ولی بغضم بیشتر شد و سرمو گذاشتم روی زانوم و های های گریه کردم ...
    حدود یک ربع طول کشید که از دور پیداشون شد ...
    مسعود و بهزاد هم زیر تابوت رو گرفته بودن و میومدن ...

    دیگه قدرت حرکت نداشتم ... دستم رو گذاشتم روی دهنم و فشار دادم ... شاید مانع جیغ زدن خودم بشم ...

    واقعا لحظات بد و زجرآوری رو طی کردم ...

    تا خاکسپاری تموم شد , رمقی برام نمونده بود ...
    مسعود و بهزاد به محض اینکه مراسم تموم شد , منو با خودشون بردن تو ماشین و از اونجا دور کردن ...
    و به محض اینکه رسیدم خونه , قرص خوردم و خوابیدم ...
    اون روز اصلا سراغ احمد نرفتم ... در حالی که از دور می دیدم چطور حالش خرابه و گریه می کنه ...
    طوری که توجهی به کسی نداشت و از شدت ناراحتی با هیچکس حرف نمی زد ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان