خانه
41.4K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یک اشتباه جزیی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۶/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت نهم

    بخش چهارم



    روز چهارم شد ... روی باقی مونده ی کبودی های صورتم , کرم پودر مالیدم و رفتم مهد ...

    ظهر وقتی برگشتم , احساس کردم کسی تو خونه بوده ...

    همه جا رو نگاه کردم ... رفتم تو اتاق خواب ... به هم ریخته شده بود ...
    اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد , این بود که ادکلن و وسایل مسعود جلوی آیینه نبود ...

    درِ کمد رو باز کردم ... لباس هاش هم نبود ...
    درِ بالا رو باز کردم ... چمدون رو هم برداشته بود ...

    سست شدم ... بی رمق روی تخت نشستم ... پس موضوع خیلی جدی تر از اونیه که فکر می کردم ...

    اشکم بی اختیار سرازیر شد ...
    مسعود بدون اینکه پیغامی برای من بذاره , اومده بود و رفته بود ...

    دیگه حالا حتم داشتم همه ی خانواده اش در مورد من چی فکر می کنن ...

    رو هوا بودم ...
    احساس بد و منزجرکننده ای وجودم رو گرفته بود ...

    به بهزاد زنگ زدم و جریان رو گفتم ...
    با لحنی عصبی گفت : لعنتی ... پسره ی احمق ... ای بابا عقده ای , چه مرگته ؟ چیزی نبوده که نکنه ... داره بهانه در میاره ؟ ... ای بابا ...
    ولی تو زیاد سخت نگیر , بردن چمدون دلیل اعتراض اونه ... بالاخره خودش می فهمه و پشیمون میشه , تو طاقت بیار ...
    گفتم : کرایه خونه , خرج زندگی , برق و آب و گاز , با این پولی که من می گیرم اصلا جور در نمیاد ... خدا رو شکر پس اندازی هم که نداریم ... اگر نداد چی ؟ اگر اصلا ما رو ترک کرده باشه , چیکار کنم ؟ 
    گفت : خودتو نباز , یک کاریش می کنیم ...
    گفتم : ببخشید تو بهش زنگ می زنی بپرسی ؟
    گفت : راستش خواهر جون , الاغه ... بدت نیاد , شوهرت الاغه ... جواب تلفن منو نمی ده , منم بهم برخورده ...

    چه معنی می ده ؟ با من که قهر نبود ؟ خون و خونریزی نشده که ... یک سوء تفاهمه , برطرف میشه ... این کارا رو نداره ...
    یعنی چی با تو اختلاف پیدا کرده با همه ی ما قهر کرده ؟

    نه خواهر جون , من بهش زنگ  نمی زنم ... دیگه بره به سلامت , این زندگی اونه که داره از هم می پاشه ... اون باید بیاد دنبال ما ...
    از من می شنوی دست پیش رو بگیر ... تا تو اینطور کوتاه میای اون فکر می کنه حق با اونه , خرشو دراز می بنده ...
    ولش کن , جونت رو که از سر راه نیاوردی با این روانی زندگی کنی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت نهم

    بخش پنجم



    جمعه شد ... همه خونه ی مامان جمع بودن ولی هر چی به من اصرار کردن , نرفتم ...

    شاید احمقانه به نظر بیاد ولی در باطنم می ترسیدم برم و مسعود بیاد ...
    حتی صبح ها سر کار هم نمی خواستم برم ...

    داشتم ماکارونی درست می کردم که کلید تو در چرخید ...
    قلبم فرو ریخت ... یک لحظه خدا رو شکر کردم که خونه موندم ...
    مسعود اومد تو ... کیارش پرید بغلش ... سر و روی اونو غرق بوسه کرد و دستشو گرفت و برد تو اتاقش ...
    من همینطور سر جام خشکم زده بود ... نمی دونستم چیکار باید بکنم ...

    اون اصلا به من نگاه هم نکرد ...
    یک قاشق تو دستم بود ... شیر ظرفشویی را باز کردم و قاشق رو گرفتم زیر آب و بی اختیار به همون حال موندم ...
    داشتم فکر می کردم حالا چطور باهاش رفتار کنم ؟ چطوری سر حرف رو باز کنم که غرورم هم جریحه دار نشه و حتی دوباره بحث مون به دعوا نکشه ؟ ...
    صدای کیارش میومد که ذوق زده یک چیزایی می گفت ... ولی برام مفهوم نبود ...

    تا دوید طرف من ... دیدم کاپشنش تنشه و با خوشحالی گفت : مامان من با بابام می رم پیش مامان بزرگ ...
    نگاهی پر از سوال به مسعود کردم ولی صورت اون طرف من نبود ...
    کیارش گفت : فردا میام بریم مهد ... صبح میام ... برم مامان ؟ اجازه می دی ؟

    نشستم جلوش و بغل کردم و بوسیدمش و گفتم : آره , پسرم ... صبح منتظرت می شم با هم بریم مهد , دیر نکنی ها ...
    با خوشحالی گفت : باشه ...

    و دوید طرف مسعود و دستشو کرد تو دست اون ...
    مسعود کفش اونو پاش کرد و درو زد به هم و رفت ...
    من هنوز همون جا ایستاده بودم ... لال شدم ... قدرت هر کاری ازم سلب شده بود ... حتی نمی تونستم چند قدم راه برم ...
    همون طور ایستاده بودم ... حتی از بچه ام درست خداحافظی نکردم ... این اولین باری بود که ازش جدا می شدم ...

    داشتم فکر می کردم باید برای فردا که مسعود میاد یک کاری بکنم ... این طوری نمی شه ...
    دعوا کنم ؟ بهش فحش بدم ؟ بزنمش ؟
    آره , چنگ می زنم تو صورتش و فریاد می زنم بی معرفت ... بی شعور ...

    و اونقدر می کوبم تو سینه اش که دلم خنک بشه ...
    بعد جیغ می کشم ...

    از به یاد آوردن این صحنه ها قلبم داشت می ایستاد ... بلند گفتم : ای بابا , گلناز تو می خوای دنبال راه حل بگردی یا دنبال شَر ؟ ... این چه فکرایی می کنی ؟
    ولش کن ...

    خدایا امشب بدون کیارش چطوری زندگی کنم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت دهم

  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دهم

    بخش اول



    یکم به خودم اومدم ... اما نمی شد ... آتیش گرفته بودم از این بی حرمتی , از این بی عدالتی ...
    ای دختره ی بی دست و پا ...

    گلناز , تو چرا اینطوری شدی ؟ می زدی دهنشو پر از خون می کردی ... غلط می کنه بچه ی تو رو با خودش می بره ...
    شروع کردم به داد زدن ...

    دور خودم می چرخیدم و فریاد می زدم : کثافت ... عوضی ... مرتیکه ی روانی ...
    قندون جلوی دستم بود ... برداشتم و پرت کردم سینه ی دیوار ...

    دلم می خواست هر چی تو خونه است از بین ببرم ...
    با پشت دست گلدون روی اُپن رو با شدت پرت کردم وسط اتاق ...

    نگاه نکردم کجا افتاد و چی شد ... چشم هام بسته بود و گریه می کردم فریاد می زدم : باورم نمی شه ... مسعود !!! اون مردی که عاشقانه منو دوست داشت ؟

    اون که می گفت به بوی تو زنده ام ؟ چطور ممکنه ؟ نه ... نه ... نه ... نمی خوام ... خدایا نمی خوام این اتفاق افتاده باشه ...
    کمک کن ... راهشو بهم نشون بده چیکار کنم ...
    چیکار کنم ؟ ... چیکار کنم ؟ ...

    و خودمو پرت کردم روی مبل و های های گریه کردم  ...

    صدای زنگ در رو شنیدم ...
    یک لحظه این امید تو دلم افتاد که مسعود بر گشته باشه ...

    خدایا می شه ؟

    با سرعت آیفون رو برداشتم ...
    بهزاد بود ... گفت : درو باز کن گلناز , منم ...

    کلید رو زدم و با سرعت رفتم تو آشپزخونه ، صورتم رو بشورم ... ترسیدم آیدا هم باهاش باشه ...
    ولی تنها بود ...

    درو که باز کرد و خونه رو دید , سری تکون داد و گفت : یا خدا ... چرا اینطوری کردی ؟ ببین چه وضعی درست شده ... بابا شماها هر دو دیوونه شدین ... این چه حرکاتیه از خودتون در میارین ؟ ...
    یکم عقل هم برای آدم خوب چیزیه ... چیز شکستن و پرت کردن , شد کار ؟ حالا بگو چی شده مسعود اومده بود ؟ ...


    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دهم

    بخش دوم



    گوشت چرخ کرده هایی که برای ماکارونی سرخ کرده بودم , سوخته بود ...
    زیرشو خاموش کردم و رفتم پیشش که هاج و واج اون وسط ایستاده بود و نگاه می کرد ...
    پرسید : کیارش کو ؟ بچه رو چیکار کردی دیوونه ؟
    گفتم : حرف نزن ... حالم خوب نیست , یک چیزی هم به تو می گم و دق دلمو سر تو خالی می کنم ...
    با صدای بلند و عصبانی و صورتی گریون گفتم : من کاری نکردم که اون احمق فکر می کنه اینجا طویله اس سرشو می ندازه پایین میاد تو و بدون اینکه حرفی بزنه بچه رو بر می داره و می ره ... بی شعور انگار منتظر بود ...
    حتی به حرفای من گوش نکرد ... انگار من جد و آبادشو کشتم ... عوضیِ آشغال ..و حالا ببین اگر تلافی این کاراشو سرش در نیاوردم ووو
    اگر کاری نکردم به دست و پام بیفته و گریه کنه , گلناز نیستم ...
    و رفتم تو اتاق خواب لباس پوشیدم و کیفم رو برداشتم و به بهزاد که مونده بود چی بگه و همینطور به  اوضاع اون خونه نگاه می کرد , گفتم : من دارم می رم آژانس , می خوام خدمت یکی یکی اونا رو برسم ...
    بی شرفا , به من تهمت می زنین ؟ پدرتون رو در میارم ...
    گفت : باشه بریم , منم باهات میام ...
    اونقدر عصبانی بودم که هیچکس نمی تونست آرومم کنه ...
    بهزاد منو نصحیت می کرد که : اینطوری نکن , یکم آروم بشو بعدا برو حرف بزن ...

    ولی فایده ای نداشت ...
    من داغون بودم و دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دهم

    بخش سوم



    جلوی آژانس هنوز درست ماشین رو نگه نداشته بود که درو باز کردم رفتم پایین ...
    هیچ کنترلی روی کارام نداشتم ... با لگد زدم به در و باز شد ...
    مدیر آژانس و دو سه تا راننده نشسته بودن ...

    فریاد زدم : کدومتون بود به من تهمت زد ؟ کی با خانم خزاعی حرف زده ؟ ... کجا دیده بود ؟ ...
    کی منو با آقای خزاعی دیده بود ؟ ...

    مدیره در حالی که معلوم بود آشفته شده , از جاش بلند شد و گفت : سلام خانم صالحی ... ببخشید , من گفتم ... ولی به خدا همونی که دیدم رو گفتم ...
    گفتم : مرتیکه ی عوضی بی شرف , تو چی دیدی که زندگی منو خراب کردی ؟ راست بگو , حرف بزن ...
    به خودم جلوی برادرم بگو ... همین طور که منو خونه خراب کردی خونه خرابت می کنم ... اگر در این آژانس رو تخته نکردم ... پدرتو در نیاوردم ...
    دستپاچه گفت : عذر می خوام , شما الان حالتون خوب نیست ... اجازه بدین آروم بشین ...
    گفتم : حرف مفت نزن , تو زندگی من و اون خانم خزاعی رو نابود کردی ... تو چطور آدمی هستی ؟ ...
    با خودت فکر نکردی داری چیکار می کنی ؟ چیزی که صحت نداره رو به اون زن گفتی و اون بیچاره تا آخر عمرش باید فکر کنه شوهرش یک آدم خیانتکار بوده ...
    در حالی که شماها همه تون می دونین که چه مرد شریفی بود ... حرف بزن بی ناموس , اگر یک ذره تو وجودت انسانیت مونده ...
    گفت : به خدا من تقصیر نداشتم ... بفرما بشینین تا توضیح بدم ...
    گفتم : حرف بزن عوضی , گوش می کنم ...
    گفت : نمی دونم چی شد اصلا ... آقای خزاعی خدابیامرز صبح ها جای من میومد اینجا و شما رو هم می رسوند ... یک موقعی هم که یک راننده ی جوون بود می گفت تو نرو , خودم می رم ... روی شما حساسیت داشت و براتون احترام قائل بود ... رو این حساب ... خوب , خوب ما اینو می دونستیم که این روال کار آژانس هست ...
    ولی وقتی سر خاک , خوب ما همه اونجا بودیم ... شما اومدین و اونطور گریه کردین ... حرفایی که زدین ... بعدم رفتین روی سکو , اون دور نشستین و گریه کردین ...
    چه می دونم آدمیزاده دیگه , هزار تا فکر و خیال می کنه ...
    ببخشید , ما فکر کردیم تعلق خاطر به خصوصی با ایشون دارین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دهم

    بخش چهارم


     

    گفتم : نباید از من می پرسیدین ؟ چرا اونا رو دیدین ولی ندیدین من با برادرم بودم ؟ ...
    چرا بعدا , جنازه ی دوستم رو که هم زمان آوردن , ندیدین ؟ من اونجا هم گریه می کردم ... لابد فکر کردین بازم برای آقای خزاعی اشک می ریزم ! ... فقط هر چی خودتون خواستین قبول کردین ؟

    جملاتی با سرعت و بی مفهموم ادا می کردم ...
    نمی تونستم آروم بشم و درست تمرکز کنم و براش توضیح بدم ...
    بهزاد که دید نفسم به شماره افتاده و نمی تونم نفس بکشم , گفت : بذار خواهر جان من تعریف کنم , اینطوری کسی متوجه نمی شه تو چی میگی ...
    ببین جناب , دوست صمیمی خواهر من همون روز دفن می شد ... جنازه هنوز نرسیده بود و ایشون رفتن دستشویی و برگشتن ...
    منم نمی دونستم این آقای خزاعی کی هست ... بیکار بودم رفتم سر خاک ایشون تا فاتحه ای بخونم که خواهرم از راه رسید و  فکر کرد این مزار دوستشه و چون منم اونجا دید یقین کرد و احساساتی شد و افتاد رو خاک ...
    منم دستشو کشیدم از اونجا بردم ...

    وقتی فهمید که آقای خزاعی فوت شده متاسف شد و برگشت از دور فاتحه خوند ... همین ...
    شما که هفتم سر خاک بودین متوجه نشدین ما سر یک مزار دیگه بودیم ؟ ...
    گفت : نه به امام زمان ... وقتی هفتم هم ایشون رو دیدیم , همه یقین کردیم ... تنها من نبودم ... فکر کردیم به خاطر ...
    آخ ببخشید , خدایا از سر تقصیر همه ی ما بگذر ... الان شما هر کاری بگین من می کنم ... تو رو خدا خانم صالحی ما رو ببخشید ...
    گفتم : پاشو بریم در خونه ی آقای خزاعی , باید زن ایشون رو هم متقاعد کنین ...
    گفت : به روی چشمم , هر کاری امر بفرمایید ما انجام می دیم ...
    گفتم : باید انجام بدین ... اون زن بیچاره در مورد شوهرش چی فکر می کنه ؟ خدا رو خوش نمیاد ... خیلی کار بدی کردین ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۶   ۱۱:۴۸
  • ۱۱:۲۴   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دهم

    بخش پنجم



    اومد سوار ماشین بهزاد شد و سه تایی رفتم در خونه ی آقای خزاعی ...
    خودش رفت زنگ زد ...

    پسرش آیفون رو برداشت ...
    گفت : با خانم خزاعی کار دارم , از آژانس اومدم ...

    کمی بعد اون خانم اومد دم , در حالی که پسرشم پشت سرش بود ...

    من رفتم جلو در حالی که بغض گلومو گرفته بود ... قبل از اینکه اون بتونه حرف بزنه , انگشتم رو گرفتم تو صورتش و گفتم : ببین خانم , با من بد کردی ... بدون فکر اومدی و زندگی منو خراب کردی ولی من امروز به خاطر شما اومدم اینجا , نه به خاطر خودم ...
    باید بدونین که چقدر شوهر شریف و نجیبی داشتین ... حق شما نیست که بقیه ی عمرتون رو با این خیال بگذرونین که خیانت دیدین ... در حالی که اون خدا بیامرز نجیب ترین مردی بود که تو عمرم دیدم ... هیچ وقت سرشو بالا نمی کرد به کسی نگاه کنه و من به همین دلیل می خواستم ایشون بیاد دنبالم ...
    این فکری که شما کردین فقط یک اشتباه بود ... بهزاد شما  تعریف کن , من نمی تونم ...
    وقتی حرف بهزاد تموم شد و دوباره ماجرا رو تعریف کرد , زن بیچاره که هنوز یک کلمه حرف نزده بود به گریه افتاد و انگار یک بار دیگه شوهرش زنده شد بود , اشک شوق می ریخت ...  گفت : به خدا نمی دونستم ... خدا خیرتون بده , نمی دونین چه حال بدی داشتم ... دلم نمی خواست یک فاتحه براش بخونم ... آخه شما یک طوری گریه می کردین و زبون گرفته بودین که هر کس اونجا بود شک کرده بود ...
    من خودم با شوهرتون حرف می زنم , قول می دم همون طور که خیال منو راحت کردین منم جبران می کنم ...

    یکم تعارف کرد که بریم تو خونه ولی قبول نکردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۷   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دهم

    بخش ششم



    و راه افتادم ...

    بهزاد شماره ی موبایل مسعود رو هم به اون داد و هم به مدیر آژانس و گذاشتیم به عهده ی خودشون ...


    هر کاری کردم بهزاد منو خونه نبرد ... می گفت : تنهات نمی ذارم ... فایده نداره , تقلا نکن ...

    ولی من هنوز عصبی بودم و دلم می خواست داد بزنم ...
    اگر اون روز منو نزده بود و صورتم اونطور وحشتناک نمی شد , اگر به حرفم گوش داده بود و با هم می رفتیم آژانس و خودم توضیح می دادم این کار اینقدر بالا نمی گرفت ...
    حالا نمی دونستم وقتی متوجه ی اشتباهش بشه می خواد چیکار کنه ؟ من باید چیکار می کردم ؟ ...
    دیگه زندگی من هیچ وقت به روال قبل برنمی گشت و شاید سال ها طول می کشید تا بتونم فراموش کنم ...
    این جریان فقط یک هفته طول کشیده بود و به نظرم هزار سال شده بود ...

    اونقدر مسعود رو دور از خودم می دیدم که حتی نمی تونستم دوباره اونو کنارم احساس کنم ...
    تا وارد خونه ی مامان شدم همه کنجکاو بودن ببینن کیارش کجاست و چی شده که اینقدر من گریه کردم ...
    با صدای بلند گفتم : هیچ کس با من حرف نزنه ... اصلا حوصله ندارم , لطفا منو به حال خودم بذارین ...

    و یک گوشه نشستم ...
    ناهارم نتونستم بخورم که هیچ , وجود کسی رو دور و بر خودم حس نمی کردم ...
    انگار توی یک حباب خاکستری حبس شده بودم ... یک مرتبه احساس کردم دارم خفه می شم ...
    کیفم رو برداشتم در میون اعتراض همه , از خونه زدم بیرون ...

    تند تند راه می رفتم ... فکر می کردم اینطوری زمان رو می تونم تند کنم تا کیارش برگرده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دهم

    بخش هفتم




    این هراس تو دلم افتاده بود که هر چی فرح در مورد مسعود گفته بود , راسته و این فقط بهانه ای شد تا به راحتی منو ول کنه ... دلیل محکمی که وجدانش هم آسوده باشه ...
    بهزاد زنگ زد و گفت : کجایی ؟ پیدات نمی کنم ... تو ماشینم , میام می برمت خونه ... بگو کجایی ؟ ...
    گفتم : چه خونه ای ؟ من می خوام پیاده راه برم ... حالم خوب نیست بهزاد , مغزم داره می ترکه ... نمی تونم سقف خونه رو تحمل کنم ...
    تو برگرد ... رسیدم خونه بهت زنگ می زنم ...
    گفت : ای بابا , تو همه رو نگران کردی ... مامان داشت گریه می کرد ... بابا هم عصبانی شده بود ... حالا نمی شه یکم که حالت بهتر شد برگردی ؟
    گفتم : تا ببینم ...


    دیگه هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه ...
    بازم ساده لوحانه فکر می کردم تا الان مدیر آژانس و خانم خزاعی با مسعود تماس گرفتن و اونم پشیمون برگشته ...
    ولی پشت در بالا که رسیدم و قفل رو دیدم , متوجه شدم توی اون خونه کسی نیست ... سرمو گذاشتم روی در بسته و گریه کردم ...
    من چطوری برم تو خونه ای که کیارش نبود ؟ ... الان بچه ام چیکار می کنه ؟ ... نکنه بهانه ی منو می گیره ؟
    تا دو ساعتی سرم به جمع کردن خاک گلدون که همه جا پراکنده شده بود , گرم شد ...
    خوب اگر تا الان مدیر آژانس و خانم خزاعی باهاش حرف زده باشن دیگه الان قانع شده که برگرده و از من عذرخواهی کنه ...

    چایی درست کردم ...
    با دلی خون سوپ بار گذاشتم و همه جا رو مرتب کردم ...

    و نشستم ... منتظر و بی قرار تا ببینم چی میشه ...
    داشتم فکر می کردم ... مگه میشه یک نفر به این زودی اینقدر تغییر حالت بده ؟
     مسعود خیلی آدم خوبی بود ...
    یادم اومد از شب خواستگاری ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت یازدهم

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت یازدهم

    بخش اول




    مادر مسعود خیلی خوشحال بود ... مرتب می گفت : خدا رو شکر عروسی که دلم می خواست گیرم اومد .. .
    پاشین تا ما شیرینی می خوریم شماها برین اون اتاق با هم حرف بزنین ...
    من و مسعود در یک آن به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ...

    خیلی مسخره به نظر می رسید که ما تو این دور و زمونه مثل پنجاه سال پیش رفتار کنیم ...
    با همون خنده گفتم : نه دیگه این کار لازم نیست , بعدا با هم حرف می زنیم ...

    مسعود هم جسارت پیدا کرد و به شوخی گفت : ما دیگه رومون به هم باز شد ... فردا با هم می ریم بیرون , اگر گلناز خانم موافق باشن ؟ ...
    و اینطوری مجلس خواستگاری به خنده و شوخی تموم شد ...

    و روز بعد مسعود اومد دنبالم ...
    با چه ذوق و شوقی حاضر شدم ... ده تا مانتو و شال عوض کردم تا بالاخره یکی رو پسندیدم ... ذوقی عجیب تو دلم بود , خیلی دوستش داشتم ...
    شنیده بودم بیشتر عاشق ها به عشقشون نمی رسن ولی من داشتم می رسیدم ... برای همین انگار پاهام رو زمین نبود ... دلم می خواست به طرفش پرواز کنم ...
    دل تو دلم نبود که نکنه مشکلی پیش بیاد ... نکنه این شادی پایدار نباشه ؟ ...
    اون زمان بهزاد هنوز ازدواج نکرده بود ... دم در داشت به مسعود می گفت : تو رفتی قاطی مرغا ... حالا من برادر زن تو می شم , باید هر بار که منو دیدی دستم رو ماچ کنی و بهم احترام بذاری ...
    مسعود گفت : به خدا دستت که هیچی , پاتم ماچ می کنم ...


    اون روز وقتی کنار مسعود تو ماشین نشستم , احساس عجیبی داشتم ...
    یک جور غرور منو گرفته بود ... از اینکه زن اون باشم خیلی خوشحال بودم ...

    هر دو ساکت نشسته بودیم  و واقعا نمی دونستم بعد از این همه سال دوست داشتن و سکوت , به هم چی بگیم ...
    بالاخره مسعود گفت : نمی خوای حرف بزنی ؟

    گفتم : تو بگو ...
    گفت : اونقدر تو فکرم باهات حرف زدم ، درددل کردم ، ابراز علاقه کردم که حالا تو اصلا برام غریبه نیستی ... شدی جزیی از وجود من ...

    هر وقت بهزاد اسم تو رو میاورد , قلبم از جا کنده می شد ...
    می دونستم که تو هم منو دوست داری ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    لذتی وصف ناشدنی وجودم رو گرفت ... باورم نمی شد تو همون جلسه ی اول با من اینطوری حرف بزنه ...
    منم جسارت پیدا کردم و گفتم : واقعا ؟ از کجا می دونستی ؟
    گفت : برای اینکه بهزاد می گفت خواستگار قبول نمی کنی ...
    راستش از چشم هات , از اون نگاه مهربون و شیطنت آمیزت معلوم بود منو دوست داری ... روراست بگو اینطوری نبود ؟ ...
    گفتم : با این که ازخودراضی به نظر میای , چرا دروغ بگم ؟ ... روراست همین طور بود ...
    با خوشحالی گفت : می دونستم ... می دونستم ... گلناز , از کی فهمیدی منو دوست داری ؟
    گفتم : خوب رسمش اینه که اول مرد بگه , زن باید یک پله از اون جلوتر باشه ...
    گفت : تو تاج سر منی , صد تا پله جلوتر باش ... اونقدر برام عزیزی که همه ی دنیا رو برای تو می خوام ... من از همون اول که دیدمت ...

    اون روز که از دبیرستان اومده بودی , دم در خونه تون اونجا من منتظر بهزاد بودم که چشمم به تو افتاد و یک دل نه صد دل عاشقت شدم ...
    گفتم : دقیقا منم همون روز بود که  یک دل نه , هزار دل ... گفتم که خانم ها باید یک پله جلوتر باشن ...
    قاه قاه خندید و گفت : این طوری که منم خیلی راضیم , خدا ازت راضی باشه ... همین فرمون برو جلو تا آخر عمرمون تو این چیزا از من جلو باش ...




    زنگ تلفن خونه به صدا در اومد ...
    گوشی رو برداشتم ... مدیر آژانس بود ... گفت : خانم صالحی ببخشید مزاحم می شم ... تلفن آقای صالحی خاموشه , نتونستیم باهاش تماس بگیریم ... گفتم به خونه زنگ بزنم شاید تشریف داشته باشن ...
    گفتم : نیستن , به لطف شما از اینجا رفتن ...
    گفت : تو رو خدا ؟ وای خدای من , چه بد ... حالا کجا می تونیم پیداشون کنیم ؟ هر کجا هستن من و خانم خزاعی می ریم تا ایشون رو ببینیم ... مشکلی نیست ...
    گفتم : منزل مادرشون ... آدرس می دم , یادداشت کنین .... میشه اگر رفتین خبرشو به من بدین ؟ 

    گفت : به روی چشم , حتما ... امری داشته باشین ؟ ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۶   ۱۱:۳۸
  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    خوب , مطمئن شدم تا اون موقع به مسعود نگفتن ...
    یکم دراز کشیدم ... احساس خستگی می کردم و زود خوابم برد ...

    نمی دونم چقدر خواب بودم ...
    وقتی بیدار شدم , ساعت از ده گذشته بود ... ولی هیچ خبری نبود ...
    سکوتی تلخ و غم انگیز اون خونه رو پر کرده بود ...
    داشتم فکر می کردم واقعا یک اشتباه چقدر می تونه تو زندگی آدم اثر بذاره ؟ یعنی امشب مسعود میاد ؟
    آره ... حتما اگر براش توضیح بدن , دیگه دلش نمیاد منو تنها بذاره ... مخصوصا که می دونه چقدر به کیارش وابسته م ...


    دیگه خوابم نبرد ...
    دور خودم می چرخیدم بی صبرانه انتظار می کشیدم ...
    مسعودی که من می شناختم آدمی نبود که با وجود اینکه متوجه بی گناهی من بشه , بازم طاقت بیاره از من دور باشه ... میاد , من می دونم میاد ... احساس می کنم ...


    جرات نمی کردم به ساعت نگاه کنم ... ولی وقتی چشمم افتاد , دو نیمه شب بود ...
    خودمو قانع کردم که : خوب , صبح که میاد ... چرا عجله می کنی گلناز ؟ تو که اینقدر کم صبر نبودی ...


    احساس کردم به شدت گرسنه شدم ... رفتم سر یخچال و دو تا تخم مرغ برداشتم و با کره نیمرو کردم و نشستم با اشتها خوردم ...

    و خوابیدم ...
    هنوز آفتاب نتابیده بود که هراسون بیدار شدم و تند تند کارامو کردم به خودم رسیدم ... نمی خواستم وقتی اومد زشت به نظر بیام ...
    یک صبحانه مفصل روی میز چیدم ... به نظرم عاقلانه نبود ولی دلم اینو می خواست ...

    می خواستم هر چی زودتر همه چیز به حالت عادی برگرده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم




    صدای ضربات سست و کوتاه به در خونه , به من فهموند این دست کیارشه که به در می خوره ...

    با سرعتی که نمی تونم توصیف کنم , در و باز کردم ...
    اون تنها پشت در بود و صدای پای مسعود تو پله ها اومد و بعدم صدای باز و بسته شدن در کوچه ...


    تنها چیزی که تو وجودم شعله کشید , خشم بود و کینه ...
    کیارش رو بغل کردم و بوسیدم ... ولی انگار منجمد شده بودم ... زبونم نمی چرخید حرف بزنم ...
    خیلی طول کشید تا به خودم اومدم ... فکر کردم شاید اصلا خانم خزاعی و مدیر آژانس مسعود رو ندیدن ... شاید نرفتن ...

    دیگه چیزی برام مهم نبود ... زنگ زدم به آژانس و پرسیدم : میشه بفرمایید دیشب شما صالحی رو دیدین یا نه ؟
    گفت : خانم , بله ... ولی اجازه بدین , الان اینجا کسی هست بهتون زنگ می زنم ...
    گفتم : باشه ...

    گوشی رو قطع کردم ... باید می رفتم مهد ... نمی تونستم جلوی کیا گریه و زاری کنم , در حالی که خیلی دلم می خواست ...
    حال مناسبی نداشتم ولی مجبور بودم برم سر کار ...
    یعنی چی شده که مدیر نمی تونه جلوی بقیه بگه ؟ ...
    تا اونجا که می شد صبر کردم ولی زنگ نزد و کیارش رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون ...
    ظهر با عجله برگشتم خونه ... پیغام گیر رو چک کردم ...

    گلسا و مامان زنگ زده بودن و کس دیگه ای نبود ...
    تا وقتی داشتم به کیا غذا می دادم , صدای زنگ در خونه بلند شد ... مدیر آژانس بود ...

    فورا لباس پوشیدم و رفتم دم در ...
    گفت : سلام خانم صالحی , ببخشید پشت تلفن نمی شد حرف زد ...

    من با نگاهی پر از سوال بهش خیره شده بودم ...
    ادامه داد : اونقدر شرمنده هستم که این وضعیت رو برای شما به وجود آوردم که روز و شبم رو نمی فهمم ...
    دیشب من و خانم خزاعی رفتیم در خونه ای که شما آدرس دادین ... یک خانم اومد دم در و بهشون گفتم که کی هستیم ...
    رفت تو خونه و کمی بعد برگشت و گفت : آقای صالحی نمی خواد با ما حرف بزنه , لطفا مزاحم نشین ...
    من اصرار کردم .لی درو بست و دیگه ام باز نکردن ...
    حالا هر کاری شما بگین من می کنم ... می خواین دوباره برم ؟ مثل اینکه ایشون خیلی عصبانیه ...
    گفتم : نه , لطفا دیگه کاری نداشته باشین ... ممنونم ... خودم یک کاریش می کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۶/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت یازدهم

    بخش پنجم




    درو بستم و پایین پله ها چند بار از روی حرص و خشم گفتم : اوووح ... اوووح ...

    و تند تند از پله ها بالا رفتم ...
    تو ذهنم غوغایی به پا شده بود ... بیخودی سرمو می خاروندم و مرتب پلک می زدم ...
    نشستم کنار کیا و کمکش کردم غذا شو تموم کنه ... و بردمش تو تختش ...

    درو بستم ...
    تصمیم خودم رو گرفته بودم ... فکر می کردم : چرا ؟ چرا نمی خواد بشنوه ؟
    آره گلناز خانم ... اون اگر می خواست , خودش دنبال حقیقت بود ... اون داره فرار می کنه ... مثل اینکه فرح راست گفته بود ...
    حالا می بینی آقا مسعود ... می بینی وقتی به پام افتادی , با لگد می زنم تخت سینه ات ... اونقدرها بدبخت نشدم که دیگه منتظر تو باشم ...
    گمشو برو هر کجا که می خوای بری ... تموم شد آقا مسعود ...


    بعد از ظهر رفتم یک قفل ساز آوردم و قفل در رو هم پایین و هم بالا رو عوض کردم ...
    و تند تند و با خودم می گفتم : باید خودم , خودمو رو اداره کنم ... باید یک کار دیگه پیدا کنم که بعد از ظهرها برم سر کار ... اینطوری محتاج مسعود نیستم ...

    باید هر چی زودتر اینجا رو خالی کنم و برم یک خونه ی ارزون تر بگیرم ....
    دیگه مسعود تو زندگی من جایی نداره ... اینقدرها هم حقیر نشدم ... غلط می کنه ... بی عرضه , بره پیش مامان جونش زندگی کنه یا هر خر دیگه ای ...
    به درد همون هم می خوره ...

    من خودم تو رو بزرگ کردم آقا مسعود , خودمم می دونم چطور کوچیکت کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۶/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت دوازدهم

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوازدهم

    بخش اول

     

     


    دست و دلم به کار نمی رفت ... اونقدر از این دنیا بدم اومده بود که همه چیز در نظرم تیره و تار بود ...

    دلم می خواست با یکی درددل کنم ... با یکی که بدون غرض منو راهنمایی کنه ...

    یاد حرف فرح افتادم .. اون می گفت : آدم نمی تونه این طور چیزا رو به هر کس بگه ... فقط آبروی خودشو می بره ...

    حالا می فهمیدم اون چی می گفت ...

    وقتی کیارش بیدار شد , سرمو با اون گرم کردم ...

    ولی همه چیز منو یاد مسعود مینداخت ... تا آب خوردن و روشن کردنِ اجاق گاز ازش خاطر داشتم و نمی شد تو این مدت کوتاه اونو از ذهنم بیرون کنم ...

    از کیا پرسیدم : خونه ی مامان بزرگ بهت خوش گذشت عزیزم ؟

    گفت : آره , بازی کردم ...

    پرسیدم : دیگه کی رو دیدی اونجا ؟

    گفت : عمه اومد ... عمو اومد ... همین دیگه ...

    گفتم : عمه ازت نپرسید مامانت کجاس ؟

    گفت : نه ... منو بوس کرد , همین ... آخه من با بابام بازی کردم ... خیلی خندیدیم ... مامان بزرگ برای من شیر برنج درست کرد ... دیگه , دیگه ... بابا صبح رفت حلیم خرید , با عمه اینا خوردیم ...

    بعدم با هم رفتیم خرید کردیم برای مامان بزرگ ...

    پرسیدم : خوب عزیزم چی خریدین ؟ گفت : میوه ... مرغ ... خیلی چیزا خریدیم ... بابا برای منم یک تخم مرغ شانسی از اون بزرگ هاش خرید ... خونه مامان بزرگ جا گذاشتم ... میشه بریم بیاریم ؟

    گفتم : ولش کن , خودم برات می خرم ...

    با خودم فکر می کردم ببین تو رو خدا من به این حال و روز از غذا افتادم و غصه می خورم و اون بی خیال داره زندگی خودشو می کنه ... می دونه من چقدر حلیم دوست دارم , می ره می خره و میاره می خوره بدون اینکه به فکر من باشه ... اون حتی از من نپرسید این مدت پول دارم یا ندارم ... من اخلاقشو می دونم همین یک هفته , حقوق ماه بعدشم خرج کرده ...

    فردا ... و فردای دیگه از مسعود خبری نشد ... تا روز پنجشنبه ...

    و این به آتیش خشم من دامن می زد و هر لحظه شعله ور تر می شد ...

    اون روز از مهد یکراست رفتم خونه ی مامانم ... چون حدس می زدم مثل هفته ی پیش از سر کارش بیاد و بخواد کیارش رو ببره ...

    با اینکه قفل درو عوض کرده بودم نمی خواستم اعصابم بیشتر از این به هم بریزه ...

    وقتی تو آیینه نگاه می کردم خودمو نمی شناختم ... به نظرم میومد زشت و ژولیده شدم و این بیشتر عصبیم می کرد ...

    موقعی  که رسیدم خونه ی مامان , تازه بابا هم از بیرون اومده بود ... خوشحال شد و کیارش رو بغل کرد و گفت : چه خبر ؟

    گفتم : هیچی , بی خبرم ...

    گفت : یک چیزی بهت می گم می دونم به مذاقت خوش نمیاد ولی تو هم بی تقصیر نیستی ... خوب یکم کوتاه میومدی ...

    گفتم : بابا ؟ در مقابل کی کوتاه میومدم ؟ مسعود گذاشت رفت و تلفنشم خاموش کرد ... البته که با در و دیوار خونه کوتاه اومدم , اونا رو خراب نکردم ... ببخشین ها , به جای اینکه این حرف رو به من بزنین می رفتین به عنوان پدر من , سر و کله ی اون عوضی رو داغون می کردین ... حالام دیگه کار از کار گذشته , خودم می دونم باهاش چیکار کنم ...

    با تعجب پرسید : اینی که گفتی واقعیت داره ؟ از مسعود خبر نداری ؟ خانم , تو به من چی گفتی ؟ نگفتی میاد خونه و می ره ؟


    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۱۲/۱۳۹۶   ۱۳:۳۵
  • ۱۳:۴۰   ۱۳۹۶/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم



    مامان گفت : تو هم که درست گوش نمی کنی موضوع چیه , برای خودت داستان درست کردی ... ازم پرسیدی چرا قفل در رو عوض کرده ؟ منم گفتم می خواد مسعود نتونه بیاد تو خونه ... کی گفتم میاد و می ره ؟ ...
    گفتم : تو رو خدا بحث نکنین , اومدم اینجا کمی آروم بشم ... لطفا در موردش حرف نزنیم ... حالا هر چی بوده تموم شد و رفت ... نمی خوام دعوای شما رو تماشا کنم ...

    بابا گفت: ولی تو به من گفتی برای اینکه مسعود نیاد خونه و بره قفل درو عوض کرده , نگفتی ؟ این یعنی چی ؟
    گفتم : پدرِ من , فقط یک بار اومده چمدونشو بسته و رفته و یک بارم کیارش رو برده , همین ... ( و دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ) ... و با بغض ادامه دادم : من برای اینکه سرشو نندازه پایین بیاد تو خونه و بدون اجازه بچه مو ببره قفل رو عوض کردم ... تو رو خدا دیگه ولش کنین ...

    مامان غذا رو کشیده بود ... گفت : بیاین ناهار بخوریم دیگه ... آره , چه کاریه ؟ ... بچه ام اومده اینجا یک نفسی تازه کنه , کاری بهش نداشته باش شما ...

    ناهار خوردیم ... مامان رفت کیا رو بخوابونه و من داشتم ظرف ها رو می شستم ... تو همین حال فکر می کردم ... مسعود الان تعطیل شده و مثل هفته ی قبل می ره در خونه ...

    خیلی دلم می خواست صورتشو وقتی که نتونسته درو باز کنه , می دیدم ... این طوری یکم دلم خنک می شد ...

    هنوز ظرفا تموم نشده بود ... مامان از اتاق اومد بیرون و گفت : تا گذاشتمش , خوابش برد ... بچه ام خسته بود ...

    و در همین موقع گوشی من زنگ خورد ... برداشت و از روی عکس گفت : بهزاده , بیارم برات ؟

    زود دستم رو خشک کردم گوشی رو گرفتم ... گفت : گلناز , کجایی تو ؟

    گفتم : خونه ی مامان ... برای چی ؟

    گفت : مسعود زنگ زد , می خواست ببینه چرا در باز نمی شه ؟ نگرانت شده بود ...
    گفتم : واقعا ؟ نگران من ؟ تو هم باور کردی خوش خیال ؟ ... اومده بوده کیارش رو ببره و منو جز بده ... کور خونده , دیگه بچه رو بهش نمی دم ... بره با مادر و خواهرش خوش باشه ...


    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۶/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم




    بهزاد گفت : الان نیم ساعته داره با من حرف می زنه ... میگه اعصابم خورده و از اینکه دست روی تو دراز کرده , پشیمون شده ... می ترسه یک وقت دوباره تکرار بشه و اونم اینو نمی خواد ...

    گفتم : تو هم باور کردی ؟ ... یادآوردی می کنم اگر ایشون یادشون باشه , دو بار منو زد ... اگر می خواست پشیمون بشه , دفعه ی دومی وجود نداشت ... پس نتیجه می گیریم که وحشی و بی عقله و این کارا رو از رو حساب و کتاب کرده ...

    اون می خواست بره بهزاد جون , اینا رو بهانه کرده ...

    گفت : نه بابا , اگر باهاش حرف می زدنی می فهمیدی چقدر خرابه ...

    گفتم : آره , خبرش رو دارم ... اونقدر خرابه که صبح زود می ره حلیم می خره و با ذوق و شوق دور هم می خورن و یادش نمیاد گلنازی هم وجود داشته ... حالا ولش کن , گفتی قفل در رو عوض کردم ؟

    گفت : آره , گفتم ... خیلی ناراحت شده بود ... زنگ زده بود تو جواب ندادی , به من زنگ زد ... درمونده شده و ...

    گفتم : تو رو خدا بهزاد جان ازش حمایت نکن ... دروغ میگه , به من زنگ نزده ... دیگه  هم این حرفا روی من اثر نمی ذاره , چون کاری که نباید می کرد رو کرده ...
    گفت : گوش کن ... می گه یک چیزایی هست که نگفته , برای اونا ناراحته ...

    گفتم : خوب غلط کرده نگفته , می خواست بگه ... با این رفتار غیرانسانی و غیرعادلانه اش به من ثابت کرد که من آدم عوضی ای رو دوست داشتم و برای خودم بزرگش کردم ... بهش بگو نمی خوام دیگه ببینمش , هرگز ... هر کاری می خواد بکنه , بکنه ... نمی دونم می خواد طلاق بده , می خواد نده ... خودش می دونه ... من فقط نمی خوام ببینمش ...
    گفت : میگه بیشتر این کارو کردم که گلناز متوجه ی اشتباهش بشه ...

    گفتم : آهان ... پس من بچه ی دو ساله بودم و می خواست منو تنبیه کنه ؟ ... خیلی جالبه ... این دیگه نوبره که آدم حرف نزنه و بذار بره تا کاری کنه زنش مثل بَرده و کنیز از ترس تنبیه شدن هر چی اون گفت , گوش کنه ...

    بهش بگو من نیستم , آقا ... ازت نمی ترسم ... این جور تنبیه کردن مال آدم های کم عقل و بی مایه اس که به جای حرف زدن و مشکل رو حل کردن دنبال راهی برای خودنمایی هستن ... یا بهتر بگم زورگویی ...

    بهش بگو به کاهدون زدی , از این راه چیزی گیرت نمیاد ...
     
    بهزاد که مونده چی بگه , گفت : باشه , حالا کارم تموم شد میام یک سر بهت می زنم ...


    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان