داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سوم
بخش سوم
سر کوچه به آیدا گفتم : نگه دار , من همین جا پیاده می شم ... تو کوچه نرو , دور زدنش سخته ...
پرسید : چنده ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : ده میلیون ...
گفت : لوس نشو , شماره ی پلاک خونه تونو می گم ... اگر مثل اون دفعه منو قال بذاری , میام در خونه تون و با زور می برمت ...
گفتم : تو نمی تونی منو به زور جایی ببری , اینو تو گوشت فرو کن ... دیگه م به من نگو چیکار کنم چیکار نکنم ... من پریسا رو نمی شناسم , بیام چیکار ؟ چی بگم اونجا ؟
گفت : وا ؟؟ چرا مثل عقب مونده ها حرف می زنی ؟ تو با من میای ... هرکس می تونه دوست خودشو ببره ... بگو تولدت مبارک , چی می خوای بگی ؟ ...
گفتم : آره , وارد می شم می گم پریسا کیه ؟ اومدم تولدت باهات آشنا بشم ؟
گفت : خیلی بی مزه ای ... ببینم الان داری شوخی می کنی یا جدی می گی ؟
گفتم : شوخی کردم , یک کاریش می کنم ... کادو چی ؟
گفت : من می خرم ... تو نمی خواد چیزی بگیری , با هم می ریم دیگه ...
ساعت هفت و نیم میام ... از خونه که راه افتادم بهت زنگ می زنم ... باااای ...
پیاده شدم و درو زدم به هم و فقط گفتم : باشه ...
و اونم یک گاز محکم داد و رفت ...
فورا گوشیمو در آوردم و به سهراب زنگ زدم ...
پرسیدم : داداش کجایی ؟
اونم با دستپاچگی پرسید : تو کجایی ؟ چی شده ؟
گفتم : ای بابا ... چرا شماها مهره ی هولین ؟ چیزی نشده ... به هر کس زنگ می زنیم , می ترسه یک اتفاقی افتاده باشه ...
هیچی , تولد یکی از بچه های دانشگاه است ... اون کت و شلوار آبی ات رو می خوام , می شه قرض بدی ؟
گفت : آره ... چشم , رو چشمم ... آخه تو هیچ وقت این موقع به من زنگ نمی زدی ... ترسیدم ... شلوارش برات کوتاه نیست ؟ قد تو بلند تره ها ...
گفتم : ولش کن , فکر می کنن مُده ...
گفت : باشه , خودم کارم تموم شد برات میارم ... کی می خوای بری ؟ ساعت شش خوبه ؟ ...
گفتم : نه بابا ... چرا تو ؟ بده تاکسی برام میاره دیگه ... پیرهنشم بذار ...
گفت : باشه , شاید خودم اومدم به مامان یک سر زدم ... اصلا اگر شیرین آمادگی داشت میام که اونم تنها نباشه تا تو برگردی ...
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و با خودم گفتم دیدی دو تا مشکل به همین سادگی حل شد ...
کلید انداختم و رفتم تو ... از در هال که وارد شدم دیدم مامان مهمون داره ... مثل اینکه اومده بودن لباسشون رو تحویل بگیرن ...
فریده خانم با دخترش بود ...
گفتم : سلام , فریده خانم ...
گفت : به به سلام آقا برزو ... حالت چطوره ؟ ...
گفتم : از لطف شما , خوبم ...
مامان به دخترش گفت : نسترن جون , پسرم برزو ...
نسترن جون با صدای نازک و ملیحی گفت : خوشبختم ... حالتون خوبه ؟
منم که شیطنت تو ذاتم بود , صدامو لطیف کردم طوری که اونا متوجه نشن من دارم ادای نسترن رو درمیام و گفتم : خیلی ممنونم , شما چطورین ؟
ولی مامان متوجه شد و شلوغش کرد و گفت : تو برو ناهارتو بخور , حتما گرسنه ای ...
با همون صدا گفتم : ببخشید , مزاحم نمی شم ...
ناهید گلکار