خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت اول

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت اول

    بخش اول




    ساعت از ده که گذشت ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ...
    با خودم هزار تا فکر خیال می کردم ... هی می رفتم لب پنجره ببینم اومده یا نه ... ای لعنت به تو نسترن ...
    اگر همین ماشین رو از زیر پای من درنیاوردی ؟
    اگر خودش رفته بود زیاد نگران نبودم ولی ماشین منو گرفته بود و می ترسیدم تصادف کرده باشه ...
    بالاخره خانم تشریف آوردن ...

    با اون همه دلشوره ای که به من داد , تا از در اومد تو نیشش تا بناگوش باز شد و دست هاشو از هم باز کرد و با لحن چندش آوری پرسید : خوشگل شدم ؟
    گفتم : کجا بودی تا حالا ؟ مُردم و زنده شدم ...

    گفت : اییی تو مگه نمی دونستی کجا رفتم ؟ گفتم که بهت آرایشگاه ...
    گفتم : نمی تونستی یک زنگ بزنی ؟ جواب تلفن منو که می تونستی بدی من اینقدر نگران نشم ...

    پاشو کوبید زمین و اوقاتش تلخ شد و گفت : تو کیفم بود ندیدم ... حالا مگه چی شده ؟ باز از راه نرسیدم شروع کردی ؟
    گفتم : تو تا تو مستراح می ری گوشیتو با خودت می بری ... یک ساعت پیش , دو تا عکس گذاشتی تو اینستاگرام ... سیصد نفر رو هم لایک کردی ... بعد زنگ منو ندیدی که جواب بدی ؟ خر خودتی ...
    شروع کرد داد و هوار راه انداختن که حیف من برای تو ... منِ احمق رو بگو که به خاطر تو دارم خودمو درست می کنم ...
    گفتم : بازم خر خودتی ... تو ؟؟ تو به خاطر من خودتو درست می کنی ؟ ... آقا من نمی خوام , اگر به خاطر منه , نکن ... به چه زبونی بهت بگم ؟ ندارم ... اینو می فهمی ؟ ... ن ... دا ... رم ... چطوری حالیت کنم ؟ همین امشب چقدر پول دادی ؟ ... ده روز نیست رنگ موهاتو عوض کردی ... هنوز به اون رنگ عادت نکردم باز عوضش می کنی ... این به خاطر منه ؟ به خدا دارم بهت شک می کنم برای چی اینقدر رنگ موهاتو عوض می کنی ؟ ...

    شروع کرد به گریه کردن و با غیظ , لباس هاشو عوض کرد و هر کدومشون رو یک طرف پرت کرد و گفت : لیاقت نداری ... عوضی ... به درد تو اون دخترای لَگوری فامیلتون می خورن که مادرت می خواست برات بگیره که همیشه بوی عرق می دن ... تو از نظافت چی می فهمی ؟ یکی می خواهی شکل مامانت ... من برای تو حیفم ...
    و شروع کرد با صدای بلند ناله کردن که : ای خدا همیشه همه چیز رو به کام من تلخ می کنه ... چقدر من بدبختم ... چرا من گیر تو افتاد  ؟ تا کی باید از دستت بکشم ؟
    الان ندا رفته خونه اش , دلم می خواد زنگ بزنی ببینی شوهرش داره براش چیکار می کنه که خودشو خوشگل کرده ... تو راه بهش زنگ زد و گفت دیرم می شه کی برسی خونه ببینم چه شکلی شدی ... اون وقت تو مثل عمله ها با من رفتار می کنی ...
    ازت توقعی هم ندارم , زیر دست اون مادرت که هیچی بلد نیست بزرگ شدی ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۷/۱۳۹۶   ۱۷:۰۲
  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت اول

    بخش دوم



    دیدم یک کم دیگه ادامه بدم زیر و روی مادرم رو می گه ، این بود که گفتم : الهی من فدات بشم اینطوری گریه نکن ... اگر جواب تلفن منو می دادی که من عصبانی نمی شدم ... پولشم فدای سرت ... دلم برای ماشین شور می زد , خوب یک خبر می دادی ...
    گفت : برو با این حرفات خر نمی شم , دلمو شکستی ... از کی تا حالا ماشین برات با ارزش تر از من شده ؟
    گفتم : پاشو شام بیار بخوریم , از دلت درمیارم ... راستی واقعا خوشگل شدی ...
    گفت : هیچی درست نکردی ؟ به جای اینکه اینقدر به من گیر می دی , دو تا تخم مرغ آبپز می کردی ...
    من رژیم دارم و کاهو و کرفس می خورم , تو هر چی می خواهی برای خودت درست کن ...
    ولی دروغ می گفتم , اصلا خوشگل نشده بود ... اون ناخن های بلند بی معنا رو دوست نداشتم چون اون نمی تونست با اون ناخن ها غذا درست کنه ، گوشت خورد کنه و دست به مرغ بزنه و از همه بدتر وقتی بود که می خواست بخوابه ...
    صاف دراز می کشید و دست هاشو می ذاشت روی شکمش که ناخنش به جایی گیر نکنه و کنده بشه ...
    اون مژه هایی که به طور اغراق آمیزی بلند کاشته شده بود رو دوست نداشتم ...
    رنگ موی اونو نمی پسندیدم و خوشم نمیومد و نمی فهمیدم کجای این کارا اسمش نظافته ولی برای اینکه بیشتر دلشو نشکنم باید کوتاه میومدم ...
    گاهی اوقات دعواهای ما به جاهای باریکی می کشید و من باید چند روز با اعصاب خورد می رفتم سر کار و آخرشم این من بودم که عذرخواهی می کردم و یک چیزی براش می خریدم که حتما باید طلا می بود تا منو به خاطر جسارتم ببخشه ...
    حالا درد من همین یکی نبود ...
    اووو .... خیلی مسئله از این بغرنج تر بود ... پس بذارین از اول براتون تعریف کنم ...
    از جایی که کاملا با زندگی من آشنا بشین ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۷/۱۳۹۶   ۱۷:۰۳
  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت اول

    بخش سوم





    فصل اول :


    صدای طوفان و به هم خوردن در و پنجره منو از خواب بیدار کرد ...
    روی تختم نشستم و صدا زدم : مامان ؟ ... کجایی ؟ ... نترسین ...
    گفت :ب یدار شدی ؟ بدو کمک کن ... بدو مادر , قیامت شده ...
    با اینکه هنوز روز بود ولی هوا بر اثر گرد و غبار تیره شده بود و طوفان درخت ها رو خم می کرد ...
    من می دونستم که مامان چقدر از این صحنه می ترسه و تو دلش وحشت ایجاد می شه ... با سرعت دویدم و درها رو بستم ولی هنوز باد زوزه می کشید و شیشه ها رو می لرزوند ...
    راستش اونقدر شدید بود که منم ترسیده بودم ...
    مامان سر خودشو تو آشپزخونه گرم کرده بود ... دو تا زیردستی گذاشت روی اوپن و رفت که چایی بریزه ...
    حالشو می شناختم ... دستش می لرزید ... به روی خودم نیاوردم و گفتم : شما بشین , من می ریزم ...
    با ناراحتی گفت : آخه الان چه وقت طوفان بود ؟ هزار تا کار دارم ... فردا باید لباس فریده خانم رو تحویل بدم ...
    با شیطنت پرسیدم : با دخترش میاد ؟ پس من موقع تحویل باید اینجا باشم ؟ ... چه دختری داره ... درجه یک ... هلو ...
    گفت : خجالت بکش , حیا کن ... در مورد دختر مردم اینطوری حرف نزن ...
    گفتم : دختر مردم هم به من بی نظر نیست , بهتون گفته باشم ... اگر فردا اومد خواستگاری من , نگی نگفتی ...
    گفت : خوبه والله , پسر منو ببین ... چشمم روشن , باید بیان خواستگاریش ...
    گفتم : من که نگفتم بیاد , خودشون از عشق من طاقت ندارن و میان ... از بس دوستم دارن ... خوشتیپ و خوشگلم ... یک عاشق دیگه م دارم که مامان خودمه که با دنیا عوضش نمی کنم ...
    آسمون برق زد و پشت سرش هم صدای غرش رعد خونه رو لرزوند و دوباره ... و دوباره ... مامان با هراس به اطراف نگاه می کرد ...

    رفتم جلو و گرفتمش تو بغلم و گفتم : الهی فدات بشم مامانم ... ترسیدی ؟
    گفت : نه بابا , ترس چیه ... دلهره میفته تو جونم ... درا رو خوب بستی ؟
    صدای ریزش تند بارون و تگرگ سر و صدایی ایجاد کرد که راستش تو دل منم دلهره افتاده بود ...
    فورا گوشیمو برداشتم و یک آهنگ گذاشتم ...
    گوشی رو وصل کردم به تلویزیون و صداشو بلند کردم که حواسمون پرت بشه ولی صدای زنگ تلفن مامان بلند شد و مجبور شدم کمش کنم ... رستم بود ...
    با نگرانی پرسید : مامان جون خوبی ؟ نترسیدی ؟ برزو خونه است ؟

    مامان گفت : آره مادر , خونه است ... نه ... نه , داریم نوار گوش می کنیم ... اصلا نترسیدیم , چیزی نیست ... تو خوبی ؟ مژگان خوبه ؟ ... کیان نترسیده ؟
     گفت : نه مامان جان , ما خوبیم ... نگران شما شدیم ... مژگانم سلام می رسونه ... اون بُرزوی دراز کجاست ؟
    گوشی رو از مامان گرفتم و گفتم : سلام داداش ... منِ دراز اینجام ... شما خوبین ؟ نه , اصلا مامان نترسیده ... مثل یک شیرزن داره چایی می ریزه ... اصلا هم چشمش از ترس به پنجره نیست ...
    وای داداش اینجا قیامت شده , از زمین و زمان آب می ریزه ... واااای ... می شنوی ؟ منم دارم می ترسم ... صدای رعد و برق رو می شنوی ؟ ...
    گفت : اینجا بدتره ... کیان و مژگان هم ترسیدن ...
    گفتم : گوشی رو قطع کن , سهراب پشت خط مامانه ... خیالت راحت , من هستم ...
    گوشی رو دادم به مامان ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۷/۱۳۹۶   ۱۷:۰۳
  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت اول

    بخش چهارم



    سهراب با صدای بلند و نگران گفت : وای مادرِ من , خوب جواب بدین ... مُردم از نگرانی ... حالتون خوبه ؟ برزو خونه است ؟
     مامان گفت : آره عزیز دلم , خونه است ... منم خوبم ... شماها نترسین ...
    گفت : ترس نداره که , چیزی نیست ... شما اینقدر بزرگش می کنی که همه ی ما رو نگران می کنی ...
    مامان گفت : نه قربونت برم , من کی بزرگش کردم ؟ ما خوبیم , تو نگران نباش ...
    پرسید : اون برزوی دراز کجاست ؟؟ گوشی رو بده ببینم واقعا هست ؟

    بلند گفتم : حاضر , من اینجام ... منتظر مشتری مامانم تا نیاد از اینجا تکون نمی خورم ...
    بلند خندید و گفت : حتما دختره ...
    گفتم : اشتباهه , دختر داره ...
    گفت : برو به درس و مشقت برس بچه ... هنوز دهنت بو شیر می ده ...
    بارون با همون شدت می بارید و رعد و برق می زد ...
    مامان دو تا چایی لیوانی آورد و یکم کیک و خودش نشست پشت چرخ خیاطیش ولی من می دونستم که تا این وضعیت هست , اون آروم نمی شه ... هر چند مثل همیشه شکایتی نداشت ...

    گفتم : تو رو خدا مامان ول کنین الان ...

    و رفتم و لباس رو از دستش کشیدم و بلندش کردم و با خودم آوردم روی مبل نشوندم ...
    گفت : پیله نکن عزیزم , بذار کارمو بکنم ... بهت که گفتم فردا باید تحویل بدم ...

    در همین موقع , برق هم رفت ...
    گفتم : خیالتون راحت شد ؟ دیگه با خیال راحت بشینین ...
    گفت : ای سق سیاه ... تا زیاد تاریک نشده برو اون شمع ها رو از توی کشو بیار روشن کن ...
    شمع رو گذاشتم روی میز و کنارش نشستم ...
    گفتم : مامان ؟ یکم از بابا برام بگو ...
    گفت : چی بگم ؟ همشو صد بار شنیدی ... چند بار بگم ؟
    گفتم : از وقتی بگو که من به دنیا اومدم ... چیکار کرد ؟
     گفت : به خدا تو هنوز مثل بچه ها می مونی ...
    نمی دونم چرا خیلی زیاد به گوش دادن به خاطرات اون علاقه داشتم ... وقتی از گذشته می گفت , وقتی از بچگی های من تعریف می کرد , لذت زیادی می بردم ...
    من از اون زمان چیز زیادی یادم نمیومد , از زمانی که با پدرم زندگی می کردیم چون فقط چهار سال داشتم که اونو از دست داده بودیم ...
    ولی اون شب می خواستم مامان طوفان رو فراموش کنه و به چیز دیگه ای فکر کنه ... این بود که از روی مبل خزیدم روی زمین و جلوی پاش نشستم و دست های اونو گرفتم ...
    گفتم : قربونت برم مامانم که دستت اینطوری یخ کرده ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۷/۱۳۹۶   ۱۷:۰۳
  • leftPublish
  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت اول

    بخش پنجم




    و در حالی که سعی می کردم دستشو گرم کنم , گفتم : گفتی وقتی من به دنیا اومدم بابا پیشت نبود و رفته بود جبهه ؟ اون وقت چی شد ؟
    خندید و گفت : اون وقت اومد ... خوب شد ؟ پاشو خودتو جمع کن ... صد بار گفتم که دیگه ... تو برای من بگو باز داری چیکار می کنی ؟ تا نزدیک نصف شب با کی حرف می زنی ؟ این کارا درست نیست مادر ...
    گفتم : به جون مامان , دختره ول نمی کنه ... نمی دونم این دخترا خواب ندارن ؟ ... ای بابا یکی منو از دست اینا نجات بده ...
    گفت : مادر قربونت برم , از درس عقب می مونی ... بذار زودتر دانشگاهت تموم بشه بری سر یک کاری ...
    گفتم : خوب وقتی رفتم چی می شه ؟ حالا کو کار ؟ ول کن مادر من , خبری نیست ...

    صدای رعد و برق هر دومون رو دوباره از جا پروند ولی انگار بارون کم شده بود و برق هنوز قطع بود ...
    حالا هوا کاملا تاریک شده بود و من توی نور شمع صورت مامان رو زیباتر و نورانی تر می دیدم ...
    گفت : می دونی چرا از طوفان می ترسم ؟
    گفتم : ای مامان بلا ... مگه شما از طوفان می ترسی ؟ واقعا ؟ نمی دونستم ...
    نفس عمیقی کشید و گفت : شبی که بابات حالش بد شد , اول همین طور طوفان شده بود ... گوشه ی این خونه جون داد ...
    آخه دقیقا نمی دونست چقدر شیمیایی شده ... نمی دونم چرا کسی هم تشخیص درستی نداد ... شایدم داده بودن و علاجی نداشت ... من از همین داروخونه ای که الان توش کار می کنم , براش قرص می گرفتم ...
    داروهاشو می گرفتم ...

    اون شب که حالش بد شد , دیدم آمپولش تموم شده ... چاره نداشتم , توی اون بارون و رعد و برق تا داروخونه دویدم ... نفسم داشت بند میومد ... وقتی رسیدم موش آبکشیده شده بودم ... حالا همین طورم گریه می کردم ...
    دکتر یزدی که منو دید , درو باز کرد و رفتم روی صندلی داروخونه نشستم و های و های گریه کردم ... آخه تو خونه از ترس اینکه شما سه تا ناراحتی منو نبینین , صدام درنمیومد ...
    دکتر یزدی می دونی که چه آدم خوبیه ... داروها رو برداشت و با من اومد خونه تا دوباره باباتو ببریم بیمارستان اما طوفان امون نمی داد ... تازه یک هفته بود که از بیماستان جوابش کرده بودن ولی مگه می شد دل از اون کند ...
    برزو نمی دونی چه شب بدی بود ...خوب شد دکتر یزدی با من اومد وگرنه نمی دونم چیکار می کردم ...

    شما سه تا داشتین گریه می کردین ... بابات داشت نفس های آخر رو می کشید ... زنگ زدم داییت , اونم بقیه رو خبر کرد و وقتی اونا رسیدن , دکتر یزدی ترتیبشو داده بود که باباتو برده بودن سردخونه ...
    گفتم : چرا فیلم هایی که از جبهه گرفته رو به ما نشون نمی دی ؟ ...
    گفت : دوربین خراب شد , بده درستش کنن یا فیلم ها رو تبدیل کن ... البته تا حالا بچه بودین ... صحنه های دلخراشی گرفته که هر وقت خودم نگاه کردم تا دو روز اعصابم خورد بود ولی روزنامه هایی که گزارش های بابات توش بود , همون جاست ... به هر سه تاتون دادم , هیچ کدوم نکردین یک بار اونا رو بخونین ... حالا فیلم می خوای ؟ ...
    سر و صدا ها کم شده بود ... رفتم کنار پنجره و بازش کردم ... گفتم : مامان بارون بند اومد ... خیالت راحت ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۷/۱۳۹۶   ۱۷:۰۳
  • ۲۱:۴۲   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت دوم

  • ۲۱:۴۷   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش اول




    مامان گفت : برزو جان ببین مامان گوشیمو کجا گذاشتم ، یک زنگ بزنم به مامان بزرگت ببینم حالشون خوبه ؟ ...
    گفتم : مادر من , بزرگش نکن , یک طوفان کوچولو بود دیگه ... زمین که به آسمون نرفته ؟ ... فکر کنم تو آشپزخونه باشه , شما بشین من با گوشی خودم مامان بزرگ رو می گیرم ...
    یکی از خوبی های مامان بزرگ این بود که گوشیش همیشه تو دستش بود و خیلی جالب بود وقتی که نماز می خوند ,  می ذاشت کنار جانمازش روی میز ... اگر در این فاصله زنگ می خورد با انگشت جواب می داد و می گفت الله و اکبر ...
    این بود که به شوخی بهش می گفتیم مامان بزرگ همیشه آنلاین ...
    این بارم سریع جواب داد و با صدای بلند گفت : بله ...
    گفتم : سلام مامان بزرگ ... خوبین ؟ نترسیدین ؟ ...
    گفت : برزو تویی ؟ نه مادر , مامانت چی ؟ خوبه ؟

    گفتم : گوشی رو بهش می دم قربونت برم , آنلاین من ...
    مادر من , زنی از خانواده ی مرفه بود و توی خونه ی پدر هیچ غمی نداشت و یک طورایی هم نازپرورده بود چون تنها دختر بابابزرگ بود و چهار تا برادر داشت ... پس اون سوگلی پدربزرگم شده بود ... هنوزم هست ...
    خونه ی بابابزرگ من حیاط باغ مانندی داره که پر از گل و گیاهه و یک ساختمون قدیمی و بسیار زیبا و شیک ... نزدیک میدون تجریش ... خونه ی مادربزرگ جایی بود که ما بی نهایت دوست داشتیم و همیشه با اشتیاق به اونجا می رفتیم ...
    اما بابابزرگ و مامان بزرگم با ازدواج مامان با پدرم که دوران دانشجویی آشنا شده بودن , مخالف بودن ...
    مامان من داروسازی خونده بود و پدرم یک روزنامه نگار کُرد (کورد) بود ...
    بعد از اینکه درسش تموم شد , دیگه به شهرش برنگشت چون دوستانی پیدا کرده بود که با هم کار می کردن و فیلم مستند می ساختن ...
    شاید اگر اسم پدرم رو بگم بعضی ها اونو بشناسن ...
    وقتی بابام بر اثر بیماری ریه فوت کرد ... از طرف اون روزنامه به مامانم که داغ عشقی بزرگ تو سینه اش مونده بود , یک سالی حقوق بابا رو دادن ولی اون روزنامه توقیف شد و بعد از مدتی هم به طور کلی بسته شد و دیگه دست ما به جایی بند نبود ...
    مامان خیلی دوندگی کرد تا ثابت کنه که پدرم به خاطر رفتن به جبهه دچار این مشکل شده ولی اونقدر کار سختی بود و دوندگی زیادی می خواست که از حوصله ی مامان خارج شد و بالاخره ولش کرد ...
    مامان از کارخونه ای که کار می کرد به خاطر ساعت کار زیاد و حقوق کمش اومد بیرون و توی همون داروخونه ی نزدیک خونه ی خودمون مشغول کار شد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۵۲   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش دوم




    دکتر یزدی و خانمش که اونم همونجا کار می کرد , هوای مامان رو خیلی داشتن ولی بازم حقوق اونجا هم  برای ما کافی نبود و اغلب مامان تا نیمه های شب خیاطی می کرد ...
    لباس دوست و آشنا و فامیل رو می دوخت و مزد می گرفت و اینطوری هر سه ی ما رو به خوبی تربیت کرد و فرستاد دانشگاه ...
    ما سه تا برادر هم بیکار نبودیم ، برای مامان سنگ تموم گذاشتیم و هر سه دانشگاه آزاد قبول شدیم که این خودش بار سنگینی به شونه های مادرم انداخت ...
    وقتی رستم برادر بزرگم سراسری قبول نشد و رشته ی عمران آزاد پذیرفته شد , مامان از ترس اینکه اون بره سربازی و پشتش باد بخوره ؛ خم به ابروش نیاورد و با روی باز هزینه ی تحصیل اونو داد ولی ما می فهمیدیم که حسابی خورد و خوراک ما تغییر کرده ...
    بعد برای سهراب هم همین ماجرا پیش اومد و باز مادر برای اینکه استثنایی در کار نباشه اونم فرستاد دانشگاه آزاد ...
    بعدم ماجراهای خواستگاری و عروسی هر دوی اونا که پیش اومد , بازم با تمام فداکاری پشت اونا ایستاد و اصلا نمی گذاشت ما بفهمیم که چقدر داره سختی می کشه ...
    من اینو می فهمیدم و سعی می کرد در حد خودم رعایت اونو بکنم ...
    تازه داشت قرض هایی که برای عروسی سهراب کرده بود تموم می شد که منِ شازده پسر هم فقط دانشگاه آزاد قبول شدم ...
    تصمیم گرفتم به کسی حرفی نزنم تا سال دیگه خوب بخونم و برم سراسری و به همه هم اعلام کردم که من هیچی قبول نشدم ...
    آثار ناراحتی رو تو صورت مامان می دیدم ... خیلی دوست داشت ما تحصیلکرده باشیم ...

    رستم کمی سرزنشم کرد و گفت : بدت نیاد برزو , تن به درس ندادی ... یک سال عمرت تباه شد ... نباید این کارو با خودت می کردی ... آزاد هم هیچی قبول نشدی ؟ ولی تو رو خدا درس عبرت بگیر , کمتر دنبال این دختر و اون دختر برو ...
    خنده م گرفت و گفتم : ای بابا ... کدوم دختر ؟ ... مژگان جون شما دختر دیدی ؟ نه , تو رو خدا تا حالا کنار من شما دختر دیدی ؟ حالا تازه این دختر و اون دختر ؟ ... کاش بود ولی نیست ... یک پیرزنه هست ...

    همه زدن زیر خنده چون اینم قصه ی خودشو داره ... ( وقتی من نه سال داشتم عاشق کارگر خونه ی مامان بزرگ که سنی ازش گذشته بود شدم ... اون به من محبت زیادی داشت و من که بچه بودم , پامو کرده بودم تو یک کفش که می خوام با اون ازدواج کنم ... و این همیشه  اسباب شوخی و خنده بین ما بود ...
    هنوز برادرام و به خصوص دایی مجید پیرزنی رو نزدیک من می دیدن , چشمک می زدن که ببین می پسندی ... و مدتی می خندیدن )




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۰۰   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش سوم




    اون شب , بعد از اینکه تونستم همه رو قانع کنم که جایی قبول نشدم ؛ دایی مجید با یک جعبه شیرینی  برای دیدن و تبریک گفتن به من اومد ... اون از اینترنت اسم منو پیدا کرده بود و همه چیز لو رفت ...
    اما .‌.. اما من , دیگه با چه عزت و احترامی رفتم دانشگاه خدا می دونه چون با این عمل جوانمردانه تونسته بودم اشک مامانم رو دربیارم ...
    ماهرو خانم , مادر من , زنی قدبلند و لاغر اندام و بسیار خوشتیپ و امروزی به نظر می رسید ...
    هر کس با اون روبرو می شد , فکر می کرد یکی از زنان ثروتمند و پولدار شهره ... ولی فقط ما سه نفر و خودش می دونستیم که چقدر فقیر و نداریم و زمانی که همه غیر از این فکر می کنن , کار دشواریه ...

    این مسئله گریبان ما سه تا برادر رو هم گرفته بود ...
    دوستانمون باور نداشتن و از اینکه ما ماشین نداریم تعجب می کردن ... همه از ما انتظاراتی برای خرج کردن و مهمونی دادن و مهمونی رفتن داشتن که ما همیشه باید با بهانه هایی که یاد گرفته بودم اونا رو از سر باز می کردیم ...
    مامان حتی اجازه نمی داد که دایی مجید از اوضاع ما درست با خبر بشه ...
    سه تا از دایی های من از ایران رفتن و مقیم کانادا شدن و تنها یکی از دایی هام همین دایی مجید ایران بود و در سن چهل و دو سالگی هنوز ازدواج نکرده و با مادربزرگ و پدربزرگم زندگی می کرد و دوست خوبی برای ما سه تا برادر بود ...
    اون زمان که هنوز رستم و سهراب ازدواج نکرده بودن , اونم جزو خانواده ی ما بود و هر شب میومد و دور هم خوش می گذروندیم ...
    همیشه فوتبال ها رو با هم تماشا می کردیم و با هم مسافرت می رفتیم ...

    اون شب به اصرار من پیتزا سفارش دادیم ... داشتیم تو نور شمع می خوردیم که برق اومد ...
    مامان بلافاصله نشست سر خیاطی ... لباس سفید و مشکی قشنگی رو می دوخت که گویا مال دختر فریده خانم بود ...
    گفتم : حالا شما می خواهی بشینی لباس رو تموم کنی ؟
     گفت : آره , فردا میان دنبالش ... باید تموم بشه , قول دادم ...
    گفتم : خوب زنگ بزن بگو پس فردا بیان ...
    گفت : نمی شه ... فردا می خواد تو یک مجلسی بپوشه , برای همین داره می دوزه ...
    کتابم رو آوردم و پیشش نشستم تا تنها نباشه ...
    پرسیدم : شما کی برای خودت یک دست لباس می دوزی خانمی ؟
    گفت : برام مهم نیست , من به اندازه کافی پوشیدم ... تو نگران من نباش , من نیاز روحی هم ندارم ... شایدم برای اینکه بهترین تماشاچی من که بابات بود , دیگه نیست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۲:۰۴   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش چهارم



    نمی دونی برزو , چطوری به من نگاه می کرد ... وای ... وای چقدر آقا بود ...
    در حالی که یک کُرد (کورد) به تمام معنا بود ... با جذبه و پرقدرت ... ولی مهربون و باگذشت ... همین طوری بود که دو سه ماه بیشتر از ازدواج ما نگذشته بود که مامان و بابام عاشقش شدن ... دیگه بدون بابات هیچ کاری نمی کردن ...

    می دونی همه دوستش داشتن ... یک طور خاصی بود مثل دریایی که کنارش ایستادی و به نظر آروم میاد ولی به دوردست که نگاه می کنی می بینی چه تلاطمی داره ...
    دوران پدرت هم همین طور بود ... می دونی شعر هم می گفت ولی به زبون کردی ...
    گاهی آوازهای کردی رو هم زیر لب زمزمه می کرد ... اونقدر سوز توی اون صدا بود که توجه هر کس رو جلب می کرد ...
    سیوان برای مردمش غصه داشت ... اون یک مَرد به تمام معنا بود ...
    پلک های من سنگین شد ... خوابم گرفته بود ولی سعی می کردم به حرفاش گوش کنم ... مامان متوجه ی من شد و گفت : تو برو دیگه بخواب ...
    ولی خودش تا اون لباس رو تموم نکرد , نخوابید ...
    فردا با مامان با هم از در خونه اومدیم بیرون ...
    مامان رفت به طرف داروخونه و منم دانشگاه ... راهم دور بود و باید چند تا ماشین عوض می کردم که دیدم آیدا جلوی پام نگه داشت ...
    گفتم : تو از کجا پیدات شد ؟

    سرشو خم کرد و گفت : بیا بالا , جوینده یابنده ست ...
    از خدا خواسته رفتم بالا ... پرسیدم : اتفاقی این طرفا بودی ؟
    با سرعت راه افتاد و  گفت : نه خیر ... دیشب چرا جواب تلفن منو ندادی ؟ چیه ؟ خسته شدی ازم ؟
    گفتم : نه بابا , برق قطع شده بود و تلفنم شارژ نداشت ... مگه برق شما وصل بود ؟ ...
    گفت : دیدی چه طوفانی بود ؟ فکر کردم نگرانم می شی بهم زنگ می زنی ولی نزدی ...
    گفتم : واقعا باید نگرانت می شدم ؟ ... آخه برای چی ؟ یک طوفان بود دیگه ... ببینم نکنه تو هم شوهرت تو یک روز بارونی از دست دادی ؟
    با تعجب پرسید : چی میگی دیوونه ؟
    گفتم : هیچی ولش کن , شوخی کردم ... چه خبر ؟

    گفت : عععه این چه حرفی بود زدی ؟ بدم اومد ... برزو ؟ نکنه تو فکر می کنی من قبلا شوهر داشتم ؟
    گفتم : نه بابا , خدا مرگم بده ... چه حرفا خواهر ... شوخی کردم ... بابا شوخی سرت نمی شه ؟



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۱۰   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش پنجم



    گفت : امشب یک مهمونی داریم , این بار میای دیگه ؟؟ خونه ی پریسا اینا ... در واقع تولدشه ولی خیلی هم معلوم نیست برای چی مهمونی گرفته ... اون جون می ده برای مهمونی گرفتن و به هر بهانه ای این کارو می کنه ...
    گفتم : تو برو ... خودت می دونی من نمی تونم شب دیر برم خونه , مامانم دعوام می کنه ...
    گفت : لوس نشو برزو , بیا دیگه ... شوخی رو بذار کنار ... خودم میام دنبالت ... به همشون گفتم من امشب با دوست پسرم میام ... این بار باید بیای , زوره ...
    گفتم : واقعا من نمی تونم مامانمو تنها بذارم ...
    با تعجب گفت : عَههه ... حالم به هم خورد اینقدر مامانم مامانم کردی ... تو واقعا درگیر مادرتی ... خیلی پیره ؟
    گفتم : نه جوونه ولی تو خونه تنهاست ... چرا تنهاش بذارم برم خوش بگذرونم ؟
     پرسید : مامانت مخالفت می کنه تو بخوای بری جایی ؟
    گفتم : تو اونو نمی شناسی , خانم تر از اون حرفاست که به من بگه نرو ولی خودم دلم نمی خواد ...
    گفت : تو رو خدا ... همین امشب ... فقط یک بار ... می خواهی من بیام اجازه ت رو بگیرم کوچولو ؟ ...
    گفتم : برای اینکه بهت ثابت بشه , الان بهش زنگ بزن اجازه بگیر ... بزن ... جدی می گم ... بهش بگو اجازه بدین برزو بیاد تولد ؛ ببین بهت چی می گه ...

    دهنش تا اونجا که می تونست باز کرد و  گفت : وووای .. .واقعا می شه ؟ زنگ بزنم ؟ ... به خدا می زنم ها ,
     برای فان هم که شده این کارو می کنم ...
    گفتم : بکن ... الان سر کاره ولی جواب می ده ...

    همین طور که که با سرعت رانندگی می کرد , گوشیشو برداشت و گفت : بگو ... بگو شماره ی مامان جونت رو ...
    گفتم : بده به من برات بگیرم ...
    چند تا زنگ خورد مامان گوشی رو جواب داد ...
    آیدا گفت : سلام خانم رادمهر ... من آیدا هستم , دوست برزو ... ببخشید مزاحم شدم ... می خواستم ... مامان دستپاچه شد و پرسید : برای برزو اتفاقی افتاده ؟ حالش خوبه ؟
    گفت : نترسین ... بله , خوبه ... الان سُرو مُرو گنده کنار من نشسته ... می خواستم ازتون اجازه بگیرم امشب با من بیاد تولد ...
    مامان گفت : یعنی چی دخترم ؟ نمی فهمم ... اگر اونجا نشسته خوب از خودش بپرس , اختیارش دست خودشه نازنین ... اون داره باهات شوخی می کنه , شما باور نکن ... می شه با برزو حرف بزنم ؟
    یکم شل شد و به من چپ چپ نگاه کرد و گفت : بله حتما ... از من خداحافظ ... مرسی که اجازه دادین ...

    و گوشی رو داد به من ...
    گفتم : سلام مامانم ... ببخشید مزاحمت شدیم ...
    گفت : قربونت برم , اینقدر شیطونی نکن ... قلبم داشت میومد تو دهنم , فکر کردم طوریت شده ...

    دختر مردم رو سر کار نذار ... مادر , حواست رو بده به درس ....
    گفتم : چشم عزیزم ... فعلا ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۱۵   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش ششم




    به آیدا گفتم : حالا چی می گی ؟ دیدی حالا ؟ مادر منو دیدی ؟
    گفت : خیلیییی مامان نازی داری ... چه صدای گرمی داشت ... چه کیفی داره برای اینکه مادرشوهر آدم باشه ...
    گفتم : نکنه برام نقشه کشیدی ؟
    گفت : اگر کشیده باشم چی می شه ؟ پسر به این خوبی و سر به راهی ... مامان جونشم خیلی دوست داره ... پسر گل مامانه ...
    گفتم : ولی من قصد ازداوج ندارم , می خوام ادامه ی تحصیل بدم ...
    بلند خندید و گفت : تو ما دخترا رو نمی شناسی , اگر بخوایم کاری رو بکنیم کسی نمی تونه جلوی ما رو بگیره ...
    منم نمی خوام ازدواج کنم , مگه خُلم ؟ ...
    آیدا همکلاس من بود ولی خیلی وقت بود که تو دانشگاه هر کجا می رفتم دنبالم میومد و همه ما رو با هم می شناختن .. اگر یک وقت نبود , می پرسیدن پس آیدا کو ؟ ...
    واقعا در حد دوستی ... ولی اون روز کلا از من جدا نشد ...
    حتی وقتی با دوستام بودم اونم همراهم بود و به شوخی می گفت بهش دستبند زدم ببرمش تولد ...
    اما تنها دلیل اینکه من نمی رفتم به مهمونی ها و پارتی ها , مامانم نبود ... من نه لباس درست و حسابی داشتم نه پولی که خرج دخترا بکنم ...
    ماشینم که نداشتم ... خیلی هم آقامنش بودم و دلم می خواست هر کجا که می رم بهترین باشم , پس ترجیح می دادم تو خونه بمونم و وانمود می کردم اصلا برام مهم نیست و خودمو پشت شوخی هام پنهون می کردم ...
    دوستام همه ماشین داشتن و من هر روز با یکی می رفتم خونه و همه ی اونا هم دلشون می خواست با من دوست باشن ...
    روزی نبود که یکی از من نپرسه چرا ماشین نمی خری ؟
    نمی تونستم بگم که تازه داداش بزرگ من تونسته با قرض و قسط یک 206 بخره که چقدر همه ی ما برای اون خوشحال بودیم و قربونی کردیم که چشم نخوریم ...
    در حالی که آیدا با اون سن کمش , یک هیوندای زیر پاش بود ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۹   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت سوم

  • ۲۳:۳۳   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سوم

    بخش اول



    نمی دونم پدرش چیکاره بود ولی از سر و وضعش پیدا بود که خیلی از اون مایه دارهان ...
    هر وقت اسم شغل پدرش در میون میومد , طفره می رفت و نمی گفت ...
    اما پول توی نسل ما یعنی همه چیز و از اونجایی که من شکل آدم پولدارا بودم , پس زنده بلا ، مرده بلا خودمو بین اون بچه پولدارا نگه می داشتم ...
    جواب سوال های اونا رو با شوخی و ظنز می دادم و کسی واقعا نمی دونست من در چه شرایطی هستم  ....
    البته شرایط  بدی هم نبود ... وقتی تو خونه بودم همه چیز عالی به نظرم میومد ... خونه داشتیم , اسباب زندگی خوبی داشتیم ...
    برادرام مهربون بودن و همسر های خوبی داشتن ... مژگان و شیرین با هم خواهر بودن و دخترِ دختر عمه ی مامانم محسوب می شدن و هر دو دخترای خوب و مهربونی بودن ...
    رستم پنج سال ازمن بزرگ تر بود ... از بچگی از مژگان خوشش میومد , برای همین بدون اینکه به کسی چیزی بگه از همون دوران دانشجویی می خواست رو پای خودش بایسته ... با یکی از دوستانش رفت تو شرکتی که برای شهرداری کار می کرد مشغول شد و همونجا موندگار شد و با اینکه به نظر مامان زود بود ازدواج کنه , این کارو کرد و مژگان رو گرفت ...
    پشت سرش سهراب از شیرین خوشش اومد و خلاصه دو تا برادر با دو تا خواهر با هم ازدواج کردن ولی اون زمان سهراب بیکار بود و شیرین یک سال تو عقد بود و بیشتر خونه ی ما زندگی می کرد ...
    این بود که سهراب رفت تو بوتیک دایی مجید برای کمک به اون ولی یواش یواش که به کار وارد شد ... دایی همه ی کارای بوتیک رو به اون سپرد و چند بارم برای آوردن جنس فرستادش ترکیه و دبی ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۹   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سوم

    بخش دوم




    و اینطوری مامان برای اونم عروسی گرفت ولی چون هیچ کدوم خونه نداشتن پس نمی تونستن وضع مالی آنچنانی داشته باشن ... در حالی که هر دو پول خوبی درمیاوردن ...

    بیشتر شب های تعطیل همه میومدن خونه ی ما یا خونه ی مامان بزرگ دور هم جمع می شدیم و با وجود دایی مجید فکر نکنم تو هیچ تولدی یا هیچ پارتی ای بیشتر از این به آدم خوش بگذره و از همه مهم تر این بود که مادرم رو با دنیا عوض نمی کردم ...
    ولی خوب دیگه چشم و هم چشمی بین جوون ها نمی گذاشت من راحت از کنار این اختلاف طبقاتی رد بشم .... تصمیم داشتم تا جایی که می تونم خودمو تو جامعه بالا بکشم ...
    تو دانشگاه خیلی ها مثل من بودن ولی از ظاهرشون پیدا بود و کسی از اونا توقع نداشت ولی من حتی وقتی راستشو هم می گفتم که پول ندارم ماشین بخرم به من می خندیدن و حرفم رو به شوخی می گرفتن ... شاید آیدا هم برای همین دنبال من افتاده بود ... هر شب به من زنگ می زد و از هر دری صحبت می کرد ... از اینکه یک هفته تو دبی چیکار کرده ... از استانبول چی آورده , تو فرودگاه تایلند براش چه اتفاقی افتاده ... می گفت و من در واقع فقط شنونده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم ...
    اون روز شوخی آیدا که می گفت به برزو دستبند زدم تا شب ببرمش تولد , افتاد سر زبون بچه ها و این شوخی بالا گرفت و دیگه ولم نکردن و مجبور شدم قبول کنم و قول بدم ...
    آیدا گفت : خودم امروز می برمت خونه تون , خودمم میام دنبالت با هم می ریم مهمونی پریسا ... بهت اعتماد ندارم ... خلاصه امروز اسیر منی ...
    البته من همچین آدم شلی هم نبودم , برای همین تا اون زمان هیچ وقت زیر بار نرفته بودم ولی حس می کردم خودمم بدم نمیاد اون روز با بچه ها برم و یکم خوش بگذرونم ...

    آیدا منو تا سر کوچه ی خونه مون رسوند ... تو راه فکر می کردم حتما باید کادو بخرم ... لباس چی بپوشم ؟ نه , ولش کن ... نرم بهتره ... این طوری آبروم می ره ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۷   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سوم

    بخش سوم



    سر کوچه به آیدا گفتم : نگه دار , من همین جا پیاده می شم ... تو کوچه نرو , دور زدنش سخته ...
    پرسید : چنده ؟

    با تعجب نگاهش کردم و گفتم : ده میلیون ...
    گفت : لوس نشو , شماره ی پلاک خونه تونو می گم ... اگر مثل اون دفعه منو قال بذاری , میام در خونه تون و با زور می برمت ...
    گفتم : تو نمی تونی منو به زور جایی ببری , اینو تو گوشت فرو کن ... دیگه م به من نگو چیکار کنم چیکار نکنم ... من پریسا رو نمی شناسم , بیام چیکار ؟ چی بگم اونجا ؟
    گفت : وا ؟؟ چرا مثل عقب مونده ها حرف می زنی ؟ تو با من میای ... هرکس می تونه دوست خودشو ببره ... بگو تولدت مبارک , چی می خوای بگی ؟ ...
    گفتم : آره , وارد می شم می گم پریسا کیه ؟ اومدم تولدت باهات آشنا بشم ؟
    گفت : خیلی بی مزه ای ... ببینم الان داری شوخی می کنی یا جدی می گی ؟
    گفتم : شوخی کردم , یک کاریش می کنم ... کادو چی ؟
    گفت : من می خرم ... تو نمی خواد چیزی بگیری , با هم می ریم دیگه ...
    ساعت هفت و نیم میام ... از خونه که راه افتادم بهت زنگ می زنم ... باااای ...

    پیاده شدم و درو زدم به هم و فقط گفتم : باشه ...

    و اونم یک گاز محکم داد و رفت ...
    فورا گوشیمو در آوردم و به سهراب زنگ زدم ...
    پرسیدم : داداش کجایی ؟

    اونم با دستپاچگی پرسید : تو کجایی ؟ چی شده ؟
    گفتم : ای بابا ... چرا شماها مهره ی هولین ؟ چیزی نشده ... به هر کس زنگ می زنیم , می ترسه یک اتفاقی افتاده باشه ...
    هیچی , تولد یکی از بچه های دانشگاه است ... اون کت و شلوار آبی ات رو می خوام , می شه قرض بدی ؟
    گفت : آره ... چشم , رو چشمم ... آخه تو هیچ وقت این موقع به من زنگ نمی زدی ... ترسیدم ... شلوارش برات کوتاه نیست ؟  قد تو بلند تره ها ...
    گفتم : ولش کن , فکر می کنن مُده ...
    گفت : باشه , خودم کارم تموم شد برات میارم ... کی می خوای بری ؟ ساعت شش خوبه ؟ ...
    گفتم : نه بابا ... چرا تو ؟ بده تاکسی برام میاره دیگه ... پیرهنشم بذار ...
    گفت : باشه , شاید خودم اومدم به مامان یک سر زدم ... اصلا اگر شیرین آمادگی داشت میام که اونم تنها نباشه تا تو برگردی ...
    گوشی رو گذاشتم تو جیبم و با خودم گفتم دیدی دو تا مشکل به همین سادگی حل شد ...

    کلید انداختم و رفتم تو ... از در هال که وارد شدم دیدم مامان مهمون داره ... مثل اینکه اومده بودن لباسشون رو تحویل بگیرن ...
    فریده خانم با دخترش بود ...
    گفتم : سلام , فریده خانم ...
    گفت : به به سلام آقا برزو ... حالت چطوره ؟ ...
    گفتم : از لطف شما , خوبم ...
    مامان به دخترش گفت : نسترن جون , پسرم برزو ...
    نسترن جون با صدای نازک و ملیحی گفت : خوشبختم ... حالتون خوبه ؟
    منم که شیطنت تو ذاتم بود , صدامو لطیف کردم طوری که اونا متوجه نشن من دارم ادای نسترن رو درمیام و گفتم : خیلی ممنونم , شما چطورین ؟

    ولی مامان متوجه شد و شلوغش کرد و گفت : تو برو ناهارتو بخور , حتما گرسنه ای ...

    با همون صدا گفتم : ببخشید , مزاحم نمی شم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سوم

    بخش چهارم




    من قبلا نسترن رو دیده بودم ولی اون منو ندیده بود ...
    چند بار از لای در و یک بارم از پنجره ی اتاقم وقتی اون تو حیاط داشت با مامان خداحافظی می کرد , از دور دیده بودمش ...
    چند سال پیش وقتی مامان یک تغییراتی تو خونه می داد , آشپزخونه رو اوپن کرد ... برای همین اونا منو می دیدن ...

    رفتم سر قابلمه و برای خودم غذا کشیدم ... گذاشتم روی میز و یک ظرف ماست گذاشتم پهلوش و دست هامو شستم و نشستم ...
    نگاه کردم دیدم که زیر چشمی نسترن منو می پاد ...
    گرسنه بودم و شروع کردم به خوردن که شنیدم فریده خانم دخترش دارن خداحافظی می کنن ...
    و بعد بلند گفت : آقا برزو خداحافظ ...
    دهنم پر بود ... با زحمت قورتش دادم و بلند شدم و تا کمر خودمو خم کردم و گفتم : به سلامت , خوش اومدین ...
    تا درو بستن , یک قاشق دیگه گذاشتم تو دهنم و گفتم : مامان چیکار کردی ؟ چقدر خوشمزه شده ... عجب دختر خوشگلی داره فریده جون ؟
    گفت : خیلی دلت می خواد آبروی منی ببری ؟ ... شما پسر به این عاقلی و مهربونی چی شد که فکر کردی می تونی دختر مردم رو دست بندازی ؟
    گفتم : واییییی مامان , ببخشید تو رو خدا .... خسته بودم ... خیلی با ناز حرف زد , دل منم خواست مثل اون بشم ...
    حالا یک مصیبت پیش اومده ... به آیدا اجازه دادی منو ببره تولد , دیگه ول نمی کنه ... به نظرتون برم یا نه ؟
    گفت : مگه اختیارت دست خودت نیست ؟ برای چی اون تو رو ببره ؟
    گفتم : آره , ولی دلم زیاد نمی خواد برم اما دوستام ول کن نبودن خیلی اصرار کردن ... شما چی می گی ؟ برم ؟
    همین طور که بساط خیاطیشو جمع می کرد , گفت : البته تصمیم با خودته ولی عزیز دلم خودت می دونی که من با این جور روابط موافق نیستم ... حالا شاید بگی من مال نسل قبلم ولی من تو زمانی بزرگ شدم که این بگیر و ببندها نبود ... آزاد بودیم , مهمونی می رفتیم ... کارایی که شماها ازش محروم بودین رو به راحتی انجامش می دادیم ولی پاک و بدون حاشیه ... فقط ازت می خوام مرز رو بشناسی ... می دونی که مرز کجاست ؟
    من اگر در اون زمان هم از این مهمونی ها بود , نمی رفتم ...
    گفتم : کدوم مهمونی ها ؟ شما از کجا می دونین چه جور مهمونیه ؟
    گفت : از همونجا که دوست شما با اون لحن نامناسب به من زنگ زد ... مادرا بوی دردسر رو برای بچه شون از صد فرسخ اون طرف تر حس می کنن ... من دوست ندارم ولی انتخاب با توست ...
    وای هنوز نماز نخوندم ...

    وضو گرفت و جانمازشو پهن کرد و به نماز ایستاد ...

    بشقابم رو جمع کردم و رفتم روی مبل ولو شدم تا نمازش تموم بشه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۷/۱۳۹۶   ۰۰:۰۹
  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سوم

    بخش پنجم




    عاشق اون حالت روحانی و صورت ماهش بودم که وقتی با خدا راز و نیاز می کرد , نمی دونم یک حس امنیت به من دست می داد ... یک احساس زیبا و آرام بخش ...

    سلام که داد , تسبیح رو برداشت ...
    گفتم : مامان ؟ می خوای نرم ؟ به خدا خیلی اصرار کردن وگرنه نمی رفتم ...

    همین طور که الله و اکبر می گفت و تسبیح رو می چرخوند , سرشو به علامت نه تکون داد ...
    بعد , تسبیح رو دور مهر گذاشت و گفت : عزیزم وقتی من می گم مراقب باش دلیل این نیست که برای تو تعیین کنم چیکار کنی ... این زندگی توست , منم باید خطرها رو بهت نشون بدم ... حالا دیگه خودت می دونی ...
    گفتم : آخه شما تنهایین ...
    گفت : دیشب نخوابیدم , یک چیزی می خورم و می خوابم ... فقط یادت نره کلید با خودت ببری منو بیدار نکنی ... خیلی خسته ام ...
    صدای زنگ در اومد و من درو باز کردم ... سهراب با شیرین اومده بودن ...
    مامان گفت : وای حالا باید شام درست کنم ... تو گفتی بیان ؟
    گفتم : نه ... ولی بی تقصیرم نیستم ...
    زود یک دوش گرفتم و سر و صورتم رو صفا دادم ... کت و شلوار سهراب رو پوشیدم ... واقعا برام کوتاه بود ...
    از اتاق اومدم بیرون و به طرز مسخره ای ایستادم و گفتم : کاش بالماسکه بود , من الان آماده بودم ...
    مامان گفت : در بیار برات بلندش کنم ...

    به سهراب نگاه کردم ... گفت : چرا به من نگاه می کنی ؟ بده بلندش کنه دیگه ...
    گفتم : آخه شلوار توست , ناراحت نمی شی ؟
    گفت : برو بابا حوصله داری ... دوباره کوتاهش می کنیم ...
    یک مرتبه یادم افتاد که کفش مناسبی برای مهمونی ندارم ... نگاهی به کفش سهراب کردم ... یکم برای من بزرگ بود ...
    یک طوری که شیرین نشنوه , گفتم : داداش , کفش ...

    اونم همین طور یواش گفت : مال منو بپوش , شاید اندازت بشه ... چرا نگفتی کفش عروسیم رو برات بیارم ؟  ...
    یک واکس به کفش زدم و همونو پوشیدم ... به هر حال از کفشی که هر روز می رفتم دانشگاه , بهتر بود ...


    سال 85 بود ... من بیست و یک سال داشتم ... سال دوم دانشگاه بودم و کامپیوتر می خوندم و زندگی من همین بود ... مامانم , برادرام و و زن برادرهام و حالا پسر دو ماهه ی رستم , کیان ...

    اونا رو دوست داشتم و بیشتر از هر چیزی ترجیح می دادم وقتم رو با اونا بگذرونم ...
    البته از دوران دبیرستان با دوست های پسرم همه جا می رفتیم ولی همین کارای ساده ای که پسرا می کنن چون طوری تربیت شده بودم که هر کجا می رفتم صورت مامانم که وجدان منم شده بود , همراهم بود ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان