مرغ بست به منقار، بند کفش خویش
بپوشید کاپشن بروی رخت خویش
روان شد به بازار و بهر خرید
ماکرونی و گوجه و کمی شوید
به هنگام برگشت، در مسیر عبور
خروسی نحیف و لاغر و مردنی
بگفتا که ای مرغ ،گر رخصت دهی
بوقت غروب و تیره شد آسمان
خواستاگاری بیایم با ماکیان
مرغ کرد نگاهی به آن مردنی
بگفتا حذر کن ز عشق ای رفتنی :)