خلاصه قسمت 183 سریال کوزی گونی قسمت 183...
قصر سینانر...
باریش با سومر تماس میگیره ، چون بهش گفته بود که بیوفته دنبال گونی و سیمای و آدرسشونو پیدا کنه .. سومر که پیداشون کرده و البته گونی هم از تعقیبشون با خبره !
توی خونه باریش بانو و باریش دعواشون میشه سر این مسائل ، باریش شروع میکنه به تهدید کردن بانو که بانو گوشیو برمیداره و به گونی زنگ میزنه اما باریش گوشیشو قطع میکنه ..
بانو میره بیرون که توی راه یهو وایمیسه ، دوباره تخیلاتش اومده سراغش و یهو گونیُ جلوش میبینه .. شروع میکنه به جیغ زدن و باز در حالی که حالش بد شده میدوء سمت اتاقش...
خونه گونی...
گونی به بانو زنگ میزنه اما بانو جوابشو نمیده ، به سیمای میگه ببین زود دست به کار شدن...
سیمای : میترسم بازم طعمه اونا بشم... گونی : نگران نباش ، قبل از اینکه تو علیه سومر شهادت بدی خودش باریشو میندازه زندان ، هه هه ، اونا به دست هم نابود میشن... سیمای : یه موقع باز خودت نابود نشی !... گونی ، میبینی .. ، الآن من قوی ترم...
سیمای لیوان توی دستشو میذاره روی میز ، یواشکی گوشیشو برمیداره و میره توی دسشتویی ، گونی همزمان که حواسش به همه چیز هست به میز خالی ِ بدون گوشی ِ سیمای خیره میشه و میفهمه که رفت خبر بده .. برای همین بلافاصله لپ تاپشو روشن میکنه ..
سیمای به شرف مسیج میده :
محاکمه تموم شد ، الآن برگشتیم خونه ، جلوی دادگاه با باریش دعوا کرد . جرمشو توی روش داد زدو گفت ، گونی جلوی دوربینا هم نقش بازی کرد ، جلوی خبرنگارا سر باریش داد زد باریشم به مرگ تهدیدش کرد ، به نظرم حق با گونی ِ اینا خیلی میترسن ، جریان داره خیلی جدی تر میشه ..
مسیج شرف :
باشه
گونی توی تمام مدت از طریق لپ تاپش داره مسیجایی که سیمای و شرف به هم میدنو میخونه... حالا چجوری ؟ صبر کنید تا ببینید !
سیمای میاد بیرون با گونی حرف میزنن که گونی میگه :
امروز روز پُر استرسی بود ، همه چشما دنبال منن ، چشمایی که از من نفرت دارن...
گونی تو لیوانش مشروب میریزه .. مشروب ریختنش توی لیوان مصادف میشه با ریختن آب توی لیوان در گذشته...
گونی وقتی با شرف توی ازمیر سیمایُ از اون کلاب آوردن بیرون باهاش توی هتلی که بود حرف زدن ... گونی برای چند دیقه اتاقو ترک میکنه و میره توی اتاق بغل ، از روی بالکن صدای شرفو سیمایُ موقع حرف زدن با هم از لای پنجره باز ِ اتاق میشنوه که شرف داره میگه :
برای یه مدت اصلأ از گونی جدا نمیشی ، هر جا که رفت توأم میری . حواست بهش باشه ، هر کاری کرد بم خبر بده ، مواظب باش به کسیم اینارو نگو ، از هر قدمش و حرفش خبرم کن اونم فقط از طریق اس ام اس...
بعد از این جریان وقتی گونی برمیگرده به استانبول متوجه میشه که یکی از آدمای شرف دنبالشه و بعدش از همون کسی که یه اسلحه خریده بود یه فلش میخره ... اون آدم به گونی میگه :
همش تو اینه ، بریز تو کامپیوترتو با تلفنی که میخوای تعقیبش کنی مطابقتش بده ، آخرین مدل ِ تضمینی !
این برنامه همه کارایی که سیمای با گوشیش بکنه رو برای گونی روی سیستمش بلافاصله انتقال میده...
قبرستون - مزار علی...
کوزی سر قبر ِ داداشه و باهاش حرف میزنه و میگه :
یادته بم گفتی هر طوری که میخوای و دلت میخواد زندگی کن ؟ منم از این به بعد همین کارو میکنم ، یعنی حداقل هر کاری از دستمون بر میاد میکنم ، ایشاا... ، اگه ازم بپرسی که تونستی گونیُ فراموش کنی باید بگم نه ، نتونستم . ولی آخه چیکار کنم ؟ بسه دیگه . ببین آخرش چیزی که میخواستی شد ، دیگه خیالت راحت ِ راحت باشه ... ههه ههه منم دیگه به زودی مثه تو شکلات حلقه دار میشم ( منظورش شوخی ِ علی با دمت سر حلقشون توی شب آخری بود که همگی با هم بیرون بودنه )
بیا ، چطوره ؟ ( حلقه هاشونو به علی نشون میده )... سادشونو گرفتم دیگه به مام میاد ، ایشاا... این دفعه پیشنهادمو قبول میکنه ، آخه میدونی پسر دفه قبل تقصیر من بود ! هه هه نصفه شب رفتم تق تق تق در خونشو زدم بعدش دختره پاشُد ، خیلی خوابالو بود بعد بش گفتم با من ازدواج میکنی ؟ اونم برگشت گفت چی چی رو با تو ازدواج کنم ؟ آخه تقصیر ِ منه دیگه ، اینجوری بری میگه برو بابا ، یعنی تو بودی نمیگفتی ؟ چرا دیگه ، این سوسول بازیا که بادکنک ببریو رُمانتیک بازی در بیاری که ، کار من نیست که سبُک بازیه ، به ما نمیاد ولی این دفه سورپرایزای خوبی براش میکنم ، هرچیزی که لازم باشه براش انجام میدم ، تصمیم خودمو گرفتم .
کوزی میزنه لبه سنگ ِ قبر ِ علی ، میخنده و میگه :
آخ پسر یه چیزی میخوام بت بگم محشر ، اون خراب شدن ماشین خیلی کلک خوبی بودا ( منظورش خواستگاری ِ علی از دمته که گفت ماشین خراب شده و بعد ازش خواستگاری کرد ) همونی که تو انجامش دادی ، یادته ؟ عجب آدمی هستی تو ! خیلی باحال بود ، من تا حالا همچین چیزی ندیده بودم . همچین جمره رو سورپرایز کنم که تا آخر عُمرش نتونه فراموش کنه ، منو میشناسی دیگه ! اگه یه چیزی رو بگم حتمأ انجام میدم . حالا وایسا ببین ، یه فکرایی تو سرمه ، الآن میرم افتتاحیه . آخه یه کافه داریم باز میکنیم إی پسر ِ ساندِی مَن ( شوخی ِ بین کوزی و علی سر کارهای ماکارا ) پسر از کجا به کجا رسیدیما . از یه غُرفه ماکارا الآن به اینجاها رسیدیم ، خدا رو شکر ، هِی ، ای کاش توأم بودی !!! ای کاش...
کوزی در حال ِ درد ِ دل کردن با داداششه که یهو شرف بهش زنگ میزنه ، کوزی گوشیشو در میاره اسم شرفو که میبینه از این رو به اون رو میشه !
به سنگ ِ علی خیره میشه ، گوشیشو جمع و جور میکنه توی دستش و دستشو میگیره پشتش... با این کارش یجورایی از علی خجالت میکشه چون نمیخواد علی فک کنه کسی جاشو برای کوزی گرفته...
کوزی بهم میریزه ، بلند میشه وایمیسه و با خجالت میگه :
خدافظ داداشم...
بعد به آرومی میره سرشو میذاره روی سنگ علی ( به هوای سر علی که سرشونو همیشه میذاشتن رو سر هم ) میزنه روی سنگشو خدافظی میکنه و از داداشش دور میشه !
بعد از رفتنش با شرف حرف میزنه ، شرف میگه من سخت درگیر این نامه دنیزم اما چیزی پیدا نمیکنم ... کوزیم میگه معلومه دیگه میخواد فقط من پیداش کنم ، یکی نیست بگه بیا عین آدم حرفتو بزن !
خیابون...
جمره و زینب از یه ساختمون میان بیرون ، همدیگه رو سفت بغل میکننو خوشحالن چون تونستن مراسم جشن فارق التحصیلی یه مدرسه رو گرفتن تا برگزار کنن...
تلفنو قطع میکنن که گلتن داره با صاحبخونش حرف میزنه !
صاحبخونش عذرشو میخواد و بعد از کلی حرف ازشون تا آگوست وقت میگیرن تا گلتن هم بتونه یه جایی رو پیدا کنه...
خونه کوزی...
حندان تنها نشسته و داره شام میخوره ، بعد از شنیدن اخبار سینانرا از حرصش تی وی رو خاموش میکنه که یهو صدای یه ماشینو میشنوه... میره پشت پنجره که میبینه کوزی از یه ماشین آخرین مدل پیاده شده و با کلی کیسه و بار داره میاد بالا...
میره به استقبال پسرش و با لبخند درو به روش باز میکنه و میگه :
خوش اومدی... کوزی : خیره ! اومدی استقبال... حندان : از پنجره نگاه کردم ، فک کردم نمیای... کوزی : آخه من نمیدونم ، وقتی میام یجوری وقتیم نمیام ناراحتی ! بالأخره تصمیمتو بگیر که کدوم وری هستی ، با مایی یا نه ؟... حندان : اینا چیه آوردی پسرم ؟... کوزی : اینا کادوهای افتاحیه اس منم بعضیاشو آوردم بعدم مگه نمیگفتی کمو کسری داری اینارم آوردم واست استفادشون کن... حندان : مرسی پسرم ، کی تورو آورد ؟... کوزی : با راننده... حندان : رانندته ؟؟... کوزی : قرار بود 100 تا دکه باز کنم ولی من 115 تا باز کردم برای همین این مونحواوغلوها به جای پاداش بهم ماشین دادن... حندان : یعنی ماشینه توء؟... کوزی : نه بابا ماشین شرکته منو میبره و میاره... حندان : آی ماشاا... بالأخره ماشین با راننده ام نصیبت شد... کوزی : بهشون گفتم که از من تا یکی دو ماه دیگه انتظاری نداشته باشید چون امکان نداره تا اون موقع گواهینامه بگیرم اونام فعلأ یه راننده بم دادن... حندان : آخه پسرم بدون ماشین که نمیشه ، تو دیگه نماینده ماکارایی ، ظاهرت باید خوب باشه ، ایشاا... توی خوشیا ازش استفاده کنی و برونی ، مبارکت باشه... کوزی : باشه ، چیز مهمی نیست آخه ، شلوغش نکن... حندان : چرا شلوغش نکنم ؟ ببین چقد ازت راضین که بهت ماشین دادن ، چشم نخوری ایشاا... پسرم ، میرم برات شام بیارم این وسایلم میبرم... کوزی : این دو تا رو نبر ، اینا مال توأن... حندان با تعجب : مال من ؟؟ برا من کادو گرفتی ؟... کوزی با غرور همیشگیش : وقتی داشتم بیرون میگشتم همه داشتن خرید میکردن ، آخه امروز روز مادره ، از بچگی به بهونه روز مادر برای خودمون کادو میگرفتیم ، الآن بزرگ شدیم ، دستمون تو جیب خودمون میره ، یعنی دیدم خیلی وقتم هست واسه تو چیزی نگرفتم ، در واقع گفتم برات بگیرم خوشحالت کنم...
حندان لباسشو در میاره ، بغض میکنه ، اشکاش از خوشحالی سرازیر میشه...
کوزی : خوشت نیومد ؟... حندان : خیلی قشنگه ، ازت ممنونم... کوزی : تو شادیا بپوشی...
و حندان از تنهایی و با چشمای پُر خودشو میندازه توی بغل پسرشو میگه : خیلی ممنونم ، خیلی خوشحالم کردی ، برام خیلی با ارزشه !
آخر شب شده ، کوزی روی مبل خوابش برده ، مادرش میخواد به آرومی بیدارش کنه تا بره تو اتاقش اما انقد خستس که بیدار نمیشه ! حندان با کلی محبت روی پسرشو میپوشونه ، دستشو به آرومی از سر محبت میکشه به صورت پسرش ، کتشو بر میداره تا راحت بخوابه !
میره تا کتشو بذاره روی جالباسی که میبینه یه چیزی توی جیبشه ، جعبه حلقه هاشونو در میاره ، نگاشون میکنه ، اسم کوزی و جمره توی هر دو تا حلقه ها حک شده ! حندان بغض میکنه و میگه :
خدایا هرچی که صلاحه !
صبح روز بعد !
حندان خوشحال ، لباس نوءشو پوشیده که کوزی میاد بیرونو حندان میگه :
صبح بخیر پسرم ، از بلوزم خیلی خوشم اومده... کوزی : تو شادیا بپوشی !
شرفو دمت تلفنی دارن حرف میزنن.. تلفنو قطع میکنن که پشت سر دمت یه صندوق امانتی که ...