خلاصه قسمت 184 سریال کوزی گونی قسمت 184...
خونه گونی...
گونی و سیمای توی خونن .. سیمای از توی خونه موندن کلافه شده ، پیشنهاد بیرون رفتن میده که گونی میگه اطرافم دشمن زیاده الآن وقته استراحت نیست ، الآن عقب نشینی کردیم منتظر حمله دشمنیم !
باریش با ماشینش میرسه جلوی آپارتمان گونی .. از دور نگاهی بهش میندازه اما معطل نمیکنه و میره ...
مغازه حسین آقا...
حندان میره تو مغازه حسین ، قبلش از دور با سامی دست تکون میده و سامی هم میدوء توی مغازه حسین .. حندان میگه عکس جدید میخوام برای شناسنامه جدیدم ، باید عوضش کنم چون فامیلی ِ تکین اوغلو توش نوشته شده .. سامی که دوس نداره زن سابقش با کسی دیگه باشه شاکی میشه و میگه :
خب نوشته باشه ، مگه اسم تکین اوقلو گازت میگیره ؟...
اما با بی جوابی حندان رو به رو میشه و از حرصش سرشو میندازه پائینو میره...
کار عکاسی حندان خانوم تموم میشه ، میخواد از مغازه بیاد بیرون که گلتنو میبینه ، صداش میکنه و با هم شروع میکنن به حرف زدن !
حندان میگه قسمت بود دوباره باهاتون فامیل بشیم ، باید گذشته رو فراموش کرد . باید راضی باشیم به این وضع ..
گلتن که از همه چی بی خبره از حرفای حندان تعجب میکنه !
حندان ادامه میده که بچه ها از ما قوی ترن ، جمره و کوزیُ میگم .. میتونم بگم خوشبخت بشن ، به پای هم پیر بشن . جمره اومد پیشم ، حرفایی زد که دلمو آتیش زدو رفت ، در مورد علاقش به کوزی گفتو رفت منم بعنوان زنی که به خاطر عشقش از خونوادشم گذشت چیزایی که فراموش کرده بودمو به یاد آوردم... حالام که انگشتراشونم گرفته شده...
گلتن از شنیدن اسم انگشتر تعجب میکنه چون نمیدونسته .. حندان حسابی شوکه میشه و میگه وای دهن لقی کردم خیلی عصبانی میشه تورو خدا به کسی نگید چون کوزی دعوام میکنه ، به جمره ام چیزی نگو !
گلتن حسابی تعجب و خوشحالی میکنه ! و با حندان روبوسی میکننو به همدیگه تبریک میگن...
از هم جدا میشن اما گلتن طاقت نمیاره ، هی به خودش میپیچه تا اینکه گوشیو برمیداره و به جمره که با زینب توی جلسه برای برگزاری جشن ِ تماس میگیره ...
جمره : مامان جون میشه بعدأ زنگ بزنم ؟... گلتن با استرس فراوونو خوشحالی : میخواد بهت پیشنهاد ازدواج بده... جمره : ب .. ببخشید ؟!... گلتن : کوزیُ میگم دیگه دختر ، کوزی ، میخواد بهت پیشنهاد ازدواج بده ، انگشترارم گرفته..
جمره شوکه شده میدوء بیرون سالن و میگه :
چی ؟؟؟ مامان تو چی داری میگی ؟ تو از کجا خبر داری ؟... گلتن : چند دیقه پیش حندان خانوم بهم گفت ، یعنی از دهنش در رفت جمره ... جمره : آخه چطوری ؟... گلتن : کوزی میخواد سورپرایزت کنه ، من میدونم ، حتمأ میخواد روز تولدت بگه...
اشک تو چشمای جمره جمع میشه ، یاد اون روز میوفته که توی خیابون با کوزی برخورد کرد . یاد وقتی میوفته که موقع خوردن به همدیگه یه چیزی از دست کوزی افتاد زمین و بعدش کوزی از روی زمین برش داشتو گرفت پشتش...
به خودش میاد ، از ته دل میخنده و میگه :
باشه مامان جون بعدأ با هم حرف میزنیم !
آخر شب - خونه گلتن...
جمره و گلتن دارن در مورد این مسئله حرف میزنن ..
جمره به مادرش هم از اون برخوردو افتاد یه چیزی از دست کوزی حرف میزنه و اینکه کوزی از یه جواهر فروشی اومد بیرون ! گلتن میگه حندان با چشمای خودش دیده ، دیدی که ازت دست نکشیده حتی اگه از نخ اون حلقه ها رو درست میکرد بازم ارزش داره ! اون میخواد روز تولدت پیشنهاد خوب بده چون با تصمیمشو عشقش میاد...
خیابون...
کوزی و یونس توی ماشینن ، کوزی داره واسه تولدت جمره برنامه ریزی میکنه تا اینکه یونس میگه :
خدا رو شکر ، خدا رو شکر که توی این لحظه هاتم کنارتم داداش ، خیلی خوشحالم واست !
جمره توی تختش داره به لحظات خوشو انگشتی که باید حلقه توش بره نگاه میکنه .. کوزی هم انگشترارو در آورده و نگاشون میکنه ، انگشتر جمره از کوچیکی از دست کوزی میوفته ، برشمیداره نگاش میکنه و از ظرافت دست جمره خندش میگیره...
خونه گونی...
گونی و سومر باهام نشستن ، حرف میزنن و گونی داره به سومر تفهیم ِ کار میکنه که از اینجای کار به بعدو باید چجوری پیش بره و دادگاهی که پیش رو داررو چطوری بگذرونه !
شرکت سینانر...
باریش از طریق اخبار میبینه که سهامش شدیدأ داره میاد پائین ، دیگه هیچ امیدی به هیچی نداره ، ابرو و جانم که درگیر کاراشونن که جان میگه منم دیگه نمیتونم کنارتون باشم چون نمیخوام شرکتای منم درگیر این قضایا بشه ..
باریش میره روی پشت بوم ِ شرکت ، دیگه بُریده و به هیچی امید نداره . یجورایی میخواد خودشو بندازه پائین که بوراک از راه میرسه و میگه بنداز خودتو ، مثه همون موقع که داشتی موقع اختلاس به خودت فک میکردی الآنم به خودت فکر کن .. باریش میزنه تخت ِ سینه بوراکو میره !
خانه سالمندان...
جشن خانه سالمندان شروع شده ، زینبو جمره در حال انجام دادن کارا هستن بین یه مشت پیرمردو پیر زن ِ کوچولو دوس داشتنی...
شرفو دمتم از راه میرسن ! و آخرین نفرم اضافه میشه... زینب با عقده تمام میگه جمره یه مهمون دیگه ام داری که جمره برمیگرده و میبینه کوزی با یه دسته گل از راه میرسه و روز تبرکی میگه ..
بعد از سلامو احوال پرسی با همه میره پیش جمره و بقیه که یهو کسی که داره آکاردئون مینوازه و همه با آهنگش میرقصن آهنگشو عوض میکنه و آهنگ تولدت مبارکو مینوازه... کوزی شروع میکنه به دست زدن و همه پشتش دست میزنن ، جمره متعجب شده و میفهمه که براش تولد گرفتن ! اینا همه نقشه کوزی ِ... از دور کیکشو میارن ، براش کاغذای رنگی پخش میکنن که کوزی میادو میگه :
تولدت مبارک زشت ِ من... جمره : مرسی زردک !
کوزی با یه پیرزن کوچولو داره میرقصه که جمره زنگ میزنه به گلتن و میگه :
کوزی تولدمو سورپرایز کرده ، همه اینجان... گلتن : واااااااااییییی جممممرررهههههه حتمأ امروز اون روزه... جمره : مامان الآن کوزی داره منو نگاه میکنه و لبخند میزنه ، حالم خوبه نگران نباش مامان جونم !
و تلفنو قطع میکنه...
قصر سینانر...
باریش توی حیات مست کرده که بانو میاد پیشش ، بانو میگه گونی میخواد ماهارو بکُشه ، نمیدونی اون چقد خطرناکه . فرهادم اون کُشته فقط حواست باشه که رازمو به کسی نگیا !
و با حال بدش میره توی اتاقش اما با این حرفش باریشو به فکر فرو میبره !!!
خانه سالمندان...
کوزی بعد از رقصیدن با همه میگه :
خسته شدم بس که رقصیدم اما خدایی خیلی خُشگلن... زینب به کوزی : کیک میخوری ؟... اما کوزی بدونه اینکه حتی نگاهی به صورت زینب بکنه یا حتی جوابشو بده دستشو به اشاره اینکه نمیخوام میبره بالا و میگه :
وایسین من کادوی ِ این زشته رو بدم ، بیا عزیزم ایشاا... تو خوشیا ازش استفاده کنی ...
و یه جعبه بزرگ میده به جمره .. جمره در حالی که زینب داره حرص میخوره کادوشو باز میکنه اما با یه کتاب رو به رو میشه !
حسابی بهم میریزه و همین موقعه اس که زینب به مسخره میخنده اما کسیه بهش توجهی نمیکنه !
کوزی میگه راستش وقت نکردم بگردمو یه چیز درست حسابی پیدا کنم... جمره : همین که به فکرم بودی کافیه... دمت به شرف : اگه تو واسه من کتاب خریده بودیا میکوبیدمش تو سرت... شرف : نه عزیزم مگه من کوزی ام ؟...
که کوزی با معنی به شرف خیره میشه ، بعدش با شیطنت به جمره خیره میشه اما بازم چیزی بروز نمیده !
آخر شب شده...
همه دارن میان بیرون ، جمره به مادرش میگه هنوز که هیچی بهم نگفته مامان جون امشبم که داره میره سامسون اما یهو متوجه میشه که کوزی همه رو داره با شرف میفرسته جز جمره !
جمره : کجا میرین ؟... کوزی : من گفتم بهشون که جلوتر برن.. جمره : چرا ؟... کوزی : من ازت یه خواهشی دارم ، قرار بود ماشین ِ منو یه نفر از شرکت بیادو ببره ولی نیومد ، تو الآن منو ببر ترمینال بعد تو با ماشین برو خونتون بعدش میان ماشینو ازت میگیره... جمره با حرص : باشه...
جمره میخواد بشینه پشت ِ فرمون چون کوزی گواهینامه نداره اما کوزی نمیذاره ، میشیننو میرن با همدیگه...
شرفو دمتو زینب توی ماشین دارن میرن... شرفو دمت که حسابی از رفتارای زشت ِ زینب شاکی و خسته شدن یجوری حرف میزنن که ادبش کنن...
دمت : دَکِمون کردنا... شرف : آره ، به زور ما رو سوار ِ ماشین کرد... زینب : خُب داره میره سامسون حتمأ خواسته یکی دو ساعت بیشتر با جمره باشه شما هم ملاحظه کنین...
شرف با لحن ِ خیلی جدی و البته بدی میگه :
سامسون اینا نمیره اون ، از کجا در آوردی سامسونو ؟؟؟
زینب که بند رفته میگه :
إ ، خب .. خب خودش گفت... شرف : نه بابا خیلی وقته که کارش تو سامسون تموم شده... زینب : پس چرا اینطوری گفت ؟... شرف : نمیدونم شایدم میخواد جمره رو برای رفتنش به خارج آماده کنه.... دمت : هِــــــــــی ، نکنه میخواد سورپرایزش کنه ؟ ... شرف : نمیدونم شاید !
کوزی و جمره توی ماشین دارن میرن که کوزی میگه :
خیلی ساکتی !... جمره : یکم خستم همین ... کوزی : میخوای از ساحل بریم ؟ اینطوری یکمم میگردیم . ها ؟!... جمره : از هر جا دوس داری میتونی بری ، تو چقد میخوای بمونی سامسون ؟ ... کوزیِ نامرد که شیطونیش گُل کرده میگه : إ ، 20 روز !!... جمره : بیست روزو دَرد ... کوزی : آخ آخ آخ ، یعنی چی ؟ اینی که گفتی یعنی چی ؟ جای اینکه بگی ایشاا... کارت خوب پیش بره ، ماشاا... بگی میگی دَرد ؟؟ به دختر ِ مثه تو میاد اینجوری حرف بزنه ؟ ها ؟ هیح ...
خونه گونی...
زنگ خونه به صدا در میاد ، سیمای از چشمی نگاه میکنه که میبینه باریشه . شروع میکنه به لرزیدن ، میدوء سمت اتاق گونیُ از پشت در میگه :
باریش ، باریش اومده... گونی : وایسا الآن میام... و میره و اسلحشو برمیدارو میذاره روی کمرشو میره تا درو باز کنه و به سیمای میگه :
تو برو یه کناری وایسه ، اصأ دخالت نکن !
گونی درو باز میکنه که باریش فک میکنه خیلی زرنگی کرده توی پیدا کردن گونی میگه :
حال کردی پیدات کردم ؟...
اما گونی که موقع تعقیبش توسط سومر همه چیو فهمیده بود میگه :
هه ، دیر کردی . زود تر از اینا منتظرت بودم . بیا تو !
باریش میره تو و با سیمای رو به رو میشه و میگه :
إإإ ؟؟؟ چقد شما دو تا به همدیگه میاین !... گونی : تو حرفتو بزن ، چی میخوای ؟... باریش : اولأ که نمیخوام هیچ احدی حرفامونو بشنوه ، سیمای مشه تنهامون بذاری ؟... سیمای : نه... گونی : سیمای تو برو تو اتاق... سیمای : چی داری میگی ؟ فک میکنی واسه چی میخواد تنها بمونه ؟ میخواد بلایی سرت بیاره... گونی بازوی سیمایو میگیره و میفرستتش بالا و میگه : لطفأ برو تو اتاف ، بیا ببینم !
باریش صدای ضبط روی میزو بالا میبره که صداشونو کسی نشنوه و همزمان گونی که سیمایُ برده بالا به سیمای میگه :
به پلیس زنگ بزن ، اسلحه داره !
گونی میاد پائینو میگه :
هه ، خب ! گوشم با توء ، بگو... باریش : اومدم اینو بپرسم ، برای اینکه اعتراف کنی اونایی که به من گفتی همش یه تُهمت بوده چقدر پول میخوای تا همه اینا رو به پلیس بزنی ؟... گونی : من پول نمیخوام ، فقط دوس دارم بیوفتی گوشه زندون...
سیمای از ترسش داره توی اتاق به شرف زنگ میزنه که یهو صدای داد گونیُ میشنوه که میگه :
من مثه شماها فروشی نیستم ، گمشو بیرون پست فطرت !
از اونور شرف اینا توی ماشینن که یهو گوشی شرف زنگ میخوره که اسم ...S.C... یعنی سیمای جانای میوفته رو صفحه گوشیش... دمت یهو میگه :
خیر باشه ! یعنی چی همینطوری اسمای رمزی سیو میکنی ؟...
شرف میزنه کنارو میگه :
الو... سیمای با ترس : اول کُمیسر ؟ باریش اومده اینجا ( یهو صدای شکسته شدن وسایل خونه که نشون از درگیری باریشو گونی داره میاد ) باریش اومده ، دارن دعوا میکنن گونی هم گفت زنگ بزنم به پلیس...
که یهو صدای شلیک از پای تلفن به گوش شرف میرسه !
شرف : سیمای ؟؟؟ سیمای ؟؟؟ ... و سریعأ میره سمت خونه گونی...
گونی پاش تیر خورده ، روی زمین افتاده و از درد به خودش میپیچه ، باریشم با اسلحه ای که توی دستشه بُهت زده داره به گونی نگاه میکنه...
سیمای درو باز میکنه و میاد بیرونو فریاد میزنه :
گونی ؟؟؟..
باریش به گونی : تو آدم خیلی خطرناکی هستی.. و اسلحه رو میندازه و میره !
گونی : به پلیس زنگ زدی ؟... سیمای : آره زدم... گونی : زود باش زنگ بزن آمبولانس بیاد !