قسمت آخر سریال کوزی گونی
قسمت 197/قسمت آخر...
بعد از اینکه سیمای از بیمارستان مشخص شد و برای شاکی نبودن از باریش یه چک گرفت به مبلغ 250 هزار لیر میره پیش بوراک که لب ساحل منتظرشه .. این پول توسط بوراک به سیمای برای اون کار داده شده !
سیمای از ماشین پیاده میشه و جلوی بوراک وایمیسه و میگه :
ماشینای آنچنانی ، راننده مخصوص ! خُب آقای بوراک به خدا دلم میخواد اشک شوق بریزم... بوراک : بهتر شدی ؟... سیمای : نشدم اما میشم... بوراک : نه ، بهتری ! خوشحالم... سیمای : فک کنم بیشتر به خاطر اینه که لوت ندادم ، خوشحالی چون وقتی باریش منو دزدید نه به پلیس نه به کسی نگفتم که توأم توی خونه بودی ، باریش میخواس منو بُکشه توأم هیچ عکس العملی نشون ندادی... بوراک : نه ، تعقیبتون کردم ، دیدم که تورو برد خونشون ، باریش بعد از کشتن سومر بزرگترین اشتباهش دزدیدن تو بود... سیمای : تنها شاهد دکمه سر آستین من بودم... بوراک : ولی مدرک بزرگتریو جا گذاشت ، یعنی تورو... سیمای » یعنی میگی اگه میکُشت راحت میشد ؟... بوراک : البته که نه... سیمای : خب پس چطوری در رفت ؟ چطوری غیبش زد ؟... بوراک : من که نمیدونم ، باریش روحو روانش بهم ریخته بود . میخواس خودکشی کنه ، یه بار از پشت بوم شرکت نجاتش دادم اگه متقاعدش نمیکردم خودشو پرت میکرد پائین ، شاید وقتی فهمید راه فراری نداره خودکشی کرد... سیمای : امیدوارم مُرده باشه... بوراک : بیخیال ، اینارو ولش کن ، به فکر زندگی خودت باش . بیا اینا کلیدای خونه توی سوئیسه ، اونجا یه نفرو میفرستم بیاد کمکت ، سیمای به درست ادامه بده ، زبونشو یاد بگیر... سیمای : دقیقأ ، میرمو پشت سرمم نگاه نمیکنم... بوراک : لطف میکنی.. سیمای : خواهش میکنم !
سیمای سوار ماشین میشه و میره تا به ادامه زندگیش با حمایت های بوراک در سوئیس بپردازه !
جان کاتمان اوغلو توی یه اتاق بزرگ نشسته ، گوشیش زنگ میخوره ! کوزی باهاش تماس میگیره چون رفته دم شرکت سینانر و میخواد بانو رو پیدا کنه اما نتونسته برای همین به جان زنگ زده بلکه ازش خبری داشته باشه...
کوزی : سلام جان ، منم کوزی... جان : آره میدونم حرفتو بگو... کوزی : گوش ببین چی بت میگم ، تو الآن کجایی ؟ الآن تو شرکتی ؟... جان : نه بیرونم ، چی شده ؟... کوزی : میدونی بانو کجاس ؟ تو شرکته ؟ خبر داری ازش ؟... جان : تو کی میخوای دست از این کارات برداری ؟ هنوز درس عبرت نگرفتی ؟ تو بانورو میخوای چیکار ؟... کوزی : ای بابا ، صبر کن ببین چی میگم ، من با گونی کار دارم ، دارم دنبال اون میگردم ! گونی جریان بچه رو فهمید ، یعنی من بهش گفتم . میدونی که چی میگم ؟ گفتم شاید اونمده سراغ بانو منم میخوام برم دنبالش...
جان بُهت زده از حرفای کوزی با مکث میگه :
منظورت از بچه چیه ؟ ... و بعد به حلقه ای که توی دستش گرفته خیره میشه !
جان توی یه جواهر فروشی ِشیک نشسته و در حال انتخاب حلقه برای بانو هستش چون میخواد به زودی بهش پیشنهاد ازدواج بده اما وقتی میفهمه بانو حامله اس همه آروزهاش نقشه بر آب میشه ..
کوزی ادامه میده و میگه :
چی ؟ خودتو نزن به اون راه ، هممون میدونیم بانو بارداره . ببین داداش من باید هر چه زودتر من گونیُ پیداش کنم اگه میدونی بانو کجاس لطفأ بهم بگو... جان با تته پته : نِ ، نمیدونم کوزی ..
و تلفنو با غم بی نهایتش قطع میکنه !
ونوس که برای انتخاب حلقه به کمک جان اومده یه حلقه جدیدتر میاره تا به جان نشون بده که جان میگه :
ونوس بانو حامله اس ؟ بچه گونی تو شکمشه... ونوس : تو از کجا فهمیدی ؟... جان با عصبانیت : چرا اینو به من نگفتی ؟؟؟ چرا همچین چیزیو پنهون کردی ؟... ونوس : چون همین امروز تمومش میکنن به خاطر همین بود گفتم یه هفته صبر کن برای خرید حلقه !
جان از جاش بلند میشه و بدون گفتن کلامی در حالی که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره میذاره و میره ..
کوزی به گونی زنگ میزنه اما جوابی نمیگیره ، کوزی با ناراحتی میگه پسر دستگیرت میکنن ..
بیمارستان...
بانو و ابرو توی اتاقن ، دارن آماده میشن واسه کورتاژ ( سقط جنین ) که یهو گوشی ابرو زنگ میخوره ، ونوس به ابرو میگه گونی جریان بچه رو فهمیده .. ابرو برای اینکه جلوی بانو حرفی نزنه از اتاق میره بیرون تا به ادامه تلفنش ادامه بده و همین چند ثانیه کافیه تا . . .
بانو دستشو میذاره روی شکمشو به بچش میگه :
نمیتونن تورو از من بگیرن ، نمیذارن بگیرن !
از جاش بلند میشه و بدون اینکه مادرش ببینه اتاقشو ترک میکنه تا فرار کنه.. از پله ها میره پائین که یهو گونیُ جلوش میبینه !
گونی : بانو !... بانو : نمیذارم بچه مو ازم بگیرن... گونی دستای بانورو میگیره و میگه : نه عزیزم وایسا ، عزیز دلم نگران نباش . هیچکس نمیتونه اونو از ما بگیره ، اجازه همچین کاری نمیدیم !
بانو که هنوز گونیُ دوس داره یکم دلش به رحم میاد ..
گونی ادامه میده :
امروز فهمیدم که بارداری ، کوزی گفت منم بدو بدو اومدم پیشت !
همزمان ابرو برمیگرده توی اتاق اما میبینه از دخترش خبری نیست .. و میدوء پائین !
گونی به بانو میگه :
فرار کنیم ؟ ... بانو با سر تأیید میکنه و با شنیدن صدای ابرو که داره بانو رو صدا میکنه گونی میگه :
بانو بیا فرار کنیم ، بیا !
و دست تو دست همدیگه میرن توی آسانسور ، هر دو خوشحالن تا اینکه گونی میگه :
عزیزم از اینجا میریم ، میریم امریکا ، دور از همه این آدما . بچمونو اونجا بزرگ میکنیم ! من ایمان دارم که این بچه قدمش واسه ما خیلی خوبه ، بانو به کمکت احتیاج دارم میخوام آدم خوبی شم عزیزم ، عشق من یادته میگفتی بیا از اینجا بریم ؟ الآن این کارو میکنیم ، همه چیزو از نو شروع میکنیم . باشه ؟ ...
بانو از تمام این حرفای گونی سرمست میشه .. نمیدونه باید از خوشحالی چیکار کنه تا اینکه کسایی که توی آسانسور هستن میخوان برن بیرون و از بین گونی و بانو رد میشن ، موقع بیرون رفتنشون گونی مجبور میشه خودشو یکم جمع کنه و همین کافیه تا بانو نظرش به اسلحه ای که روی کمر گونی هستش جلب بشه و با خودش فکر کنه که گونی اومده تا با فریب اونو ببره و بعدش بُکُشه برای همین دکمه بالا پشت بومو میزنه و میگه :
از طبقه بالا میتونیم بریم ساختمون بغل... گونی : باشه ، یه سوال داشتم چرا از اول همه چیزو بهم نگفتی ؟... بانو : خب من یه دیوونم ، خودت اینو بهم گفته بودی... گونی : نه عزیزم ، نیستی...
ابرو توسط مأمورین حفاظتی بیمارستان در حال چک کردن فیلم دوربینای بیمارستانه تا اینکه یهو توی فیلما گونیُ میبینه .. با دیدن گونی وحشت همه وجودشو میگیره و میدوءن سمت آسانسور...
بانو و گونی رسیدن بالا پشت بیمارستان... گونی به هیچ عنوان حواس به بانو نیست و داره همه جا رو چک میکنه تا ببینه چطوری میتونن فرار کنن برای همین بدون اینکه بانو رو نگاه کنه بهش میگه :
بانو از اینجا که به ساختمون بغلی راه نداره .. و یهو توجهش به بانو جلب میشه و میگه :
بانو داری چیکار میکنی ؟؟؟ بانو ؟...
بله ، بانو دیگه همه امیدشو از دست داده و دیگه تهی شده از زندگی برای همین میره لبه پشت بوم وایمیسه و پاهاشو میبره اونطرف نرده ها و فقط با دستاش میله رو میگیره و با ول کردن میله ها از بالاترین نقطه پرت میشه و تموم میکنه...
بانو به آرومی میره پشت میله ها ، دستاشو از میله میگیره و در حالی اشک میریزه و وایساده به گونی میگه( شاهد بازی عالی ِ باده ایشجیل هستید ) :
بیا ، مگه نمیخواستی فرار کنیم ؟ بیا دیگه ، بیا ! تا امروز من همش تورو باور کردم ، هر جا خواستی منو کشوندی ، حالا که پشیمونی پس بیا جلو... گونی : بانو عزیزم بیا اینطرف نرده ها لطفأ... بانو : اسلحتو دیدم گونی ، از پلیسا داری فرار میکنی اما نمیتونی گونی... گونی : عزیزم بیا اینور ، خواهش میکنم ، بانوو... بانو : بیام ؟ آره ؟ من بلیط خروجتم برای همین بیام ؟ مگه برای همین نیومدی اینجا ؟ برای بچه هم واسه همین خوشحال شدی ؟... گونی با ترس : نه نه بانو جان ، نه عزیزم ، بیا مفصل با هم حرف میزنیم . خواهش میکنم ازت بیا... بانو با هق هق : من دیگه آینده ای ندارم گونی توأم دیگه آینده ای نداری ، تو منو با بی مهریات کُشتی ، سعی کردی داغونم کُنی... گونی : بانو عزیزم ، خواهش میکنم بیا اینور ، به فکر بچمون باشیم این کارو نکن... بانو : به هرکی نزدیک شدی باعث بدبختیش شدی حتی بچه خودت ، بچم به خاطر قرصایی که خوردم مُرد ، پسرم به خاطر اینکه منو تو بیمارستان بستری کردی مُرد ، وقتی داشتی آدما رو میکُشتی پسر خودتم کُشتی گونی ، تو قاتل هر دوء مایی ..
و تمام !
بانو در حالی که با چشمای خیس ، با دستی که روی شکمش گذاشته و در حالی که آخرین لحظه های دیدار با عشقشو سپری میکنه به آرومی دستشو از میله ول میکنه ( همزمان ابرو وارد بالا پشت بوم میشه و داره این صحنه رو میبینه و بانو رو صدا میزنه ) و از بالاترین نقطه بیمارستان در حالی که گونی بُهت زده فقط دستشو دراز کرده تا نذاره بانو بره پائین خودشو پرت میکنه !
اشک به آرومی از چشم گونۀ گونی میاد پائین ، دست سردش یواش یواش میوفته و بازنده تر از همیشه و عین دیوونه ها از پله های میاد تا بره بیرون ..
قبرستون...
کوزی سر خاک علی نشسته .. داره به داداشش حرف میزنه و میگه :
من حالا چیکار کنم علی ؟ ها ؟ از یه طرف جمره عروس شده منتظر منه از یه طرفم گونی احمق شده و داره رو مین راه میره ، من چیکار کنم داداش ؟ کدوم طرفی برم ؟ دست کدوم یکیشونو بگیرم ؟ به کدوم یکیشون پشت کنم ؟ پسر من امروز چطوری عروسی کنم ؟ ( عروسی نمیکنی داداشم یعنی نمیذاره که عروسی کنی ) ، باز کم آوردم ، بازم تو چهار دیواریم گیر افتادم ، چیکار کنم داداش ؟...
جمره توی خونه در حالی که داره اشک میریزه به کوزی زنگ میزنه و کوزی میگه :
جونم ؟... جمره : کوزی کجایی ؟... کوزی : من اومدم ، چیزه ، إ دارم کارارو ردیفش میکنم... جمره : گونی بالأخره کار خودشو کرد نه ؟... کوزی : جانم ؟... جمره : مامانم همه چیو گفت ، گونی گفته بود باید از روی جنازه من رد شی ، گفت برای اینکه ما ازدواج نکنیم همه کار میکنه... کوزی : نه ، من باید باهاش حرف بزنم... جمره : بازم داری میگی یا جمره یا گونی نه ؟ کوزی تورو خدا حماقت نکن ، بذار تاوان کارایی که کرده رو پس بده... کوزی : حتمأ... جمره : ببین این زندگی ماست ، نذار امروزو ازمون بگیره... کوزی : نمیتونه ، امروزو کسی نمیتونه از ما بگیره ، شنیدی بت چی گفتم ؟ راستی من نمیتونم بیام دنبالت الآن ، یکم دیر کردم برم لباسامو بپوشم بعدش بیام دنبالت یه راس میام سر سفره عقد مثه این فیلمای هندی ، سریع خودمو میرسونم... جمره : پیش گونی نرو... کوزی : من که نمیدونم کجاس... جمره : درست سر وقت اونجا میبینمت باشه ؟... کوزی : باشه میام... جمره : بعدش از من متنفر که نمیشی ؟... کوزی : آخه من چطور میتونم ازت متنفر باشم زشت من ؟ تو عزیزترین کَس ِ منی ، عزیزتر از جونم... جمره : خیلی دوست دارم... کوزی : منم دوست دارم !
و همین موقع گونی میاد پشت خط کوزی... کوزی متوجه میشه و به جمره میگه جمره میبینمت ، تلفنو قطع میکنه و جواب گونیُ میده و میگه :
الو گونی ؟... گونی : کجایی ؟... کوزی : دارم دنبال تو میگردم تو کجایی ؟... گونی در حالی که داره زار زار اشک میریزه میگه : باشه بیا حرف بزنیم ، دیگه جایی واسه فرار ندارم... کوزی : کجایی ؟ بگو بیام اونجا... گونی : دارم میرم جنگل ، جنگل یادگار علی ، عروسیتم اونجاس دیگه ؟... کوزی : نه ، اونجا نمیشه . کُمیسر اونجاس بیا بریم یه جای دیگه... گونی : دیگه از کسی فرار نمیکنم ، مگه عقدتون عصر نیست ؟ تا قبل اینکه کسی بیاد بیا حرفامونو بزنیم تموم شه بره پی کارش... کوزی : گونی ! خودتو تسلیم میکنی ؟... گونی : اینو تو باید بگی ..
و تلفنو قطع میکنه و اسلحه روی کمرشو جاشو محکم میکنه ..
خونه گلتن...
یونس ماشین عروسو میاره ، همه آماده رفتن میشن .. جمره مادرش حرف میزنن ، گلتن میگه بعد از این همه چیزت عوض میشه اما یه چیز عوض نمیشه اونم اینه که تو همیشه دختر یکی یدونه من باقی میمونی ، مامنت همیشه مثه یه شیر کنارته و پشت و پناهته ، ایشاا... خوشبخت بشی چون شماها لایق این خوشبختی هستید ..
جمره با لباس عروس دست تو دست با سامی میره و سوار ماشین عروس میشه ..
از پشت همون دیواری که کوزی اولین بار جمره و گونی رو در حال بوسیدن دیدن ، از همون جایی که گونی کوزی و جمره رو توی شب نامزدی دمت دید که داشتن همرو میبوسیدن ، زینب ایستاده ..
با حسرت به جمره خیره میشه و از پشت درختا شروع میکنه به اشک ریختن .. حسرت جایگاه و موقعیت فعلی جمره رو میخوره اما چیزی نمیتونه بگه ..
سزای همه دشمنی ها ، بدی ها و خنجرایی که از پشت زد همین اشک همیشگی توی چشماش کافیه ..
جنگل یادبود علی ( بازی استثنایی کیوانچ و بورا )...
کوزی به سرعت خودشو میرسونه به جنگل.. همه دارن آماده میشن تا مراسم ازدواج کوزی و جمره رو به نحو احسن برگزار کنن !
کوزی به آرومی میره و میره تا اینکه میرسه به گونی ای که روی یکی از صندلیا نشسته و میره و جلوش وایمیسه ...
گونی با چشمای پُر از اشک میگه :
چقدر خوب که عروسیتونو اینجا میگیرین ، نظر کی بود ؟ نظر تو یا جمره ؟...
کوزی خطاب به کارگرا :
آقایون میشه یه چند دیقه ما رو تنها بذارین ؟...
گونی خطاب به کارگرا :
صاحب مجلسه ، داماده داماد . داداش منه ...
کوزی به گونی : با بانو حرف زدی ؟... گونی در حالی که اشکش از روی گونه اش سُر میخوره میگه : به خاطر علی اومدین اینجا ولی داداشت گونی دعوت نشده... کوزی : گونی ! فقط همینو میتونم بگم ، بارو بندیلتو ببندو از اینجا برو من کمکت میکنم... گونی : رازم فاش شد نه ؟ دیگه میدونی قاتل فرهادم... کوزی که نمیخواد به خودش بقبولونه داداشش قاتله میگه : فرهادو میرزا چلتیک کشته اونم که مُرد پرونده شم بسته شد ، همه تا این حد میدونن توأم بهتره باور کنی ، شنیدی حرفمو ؟ به حرفم گوش کن گونی ، سعی کن حماقت نکنی ، تا مردُم ندیدنت پاشو از اینجا برو ، ما از اینجا میبریمت ، ببین کسی نمیدونه تو اینجایی ، کسی تورو ندیده منم ندیدمت ، شنیدی بت چی گفتم ؟... گونی : خسته نشدی انقد خوبی بهم کردی ؟ قربون داداش مهربونم ، طرفداری یه آدم گناهکارو میکنی ؟ این شبیه اون چهار سالی ِ که تو جور منو کشیدی ، کوزی میخوام اینو بدونی... کوزی : تو یه جُرمی مرتکب شدی من تاوانشو دادم ، من عاشق یه دختره شدم اما سال هاست دارم تاوانشو میدم . من میخوام خوشبخت باشم واسه خوشبختیم هر کاری میکنم ، اینو دارم به خودت میگم گونی ، خواهش میکنم امروز این مسئله رو واسه همیشه تمومش کنیم . داری بابا میشی پسر زندگی تورو بخشیده ، از اینجا برو...
گونی در حالی که از فشار رگای صورتو گردنش زده بیرون و اشک میریزه به کوزی ای که اشکاش سرازیر شده میگه :
تو نمیخواد بگی من چیکار کنم... کوزی : سر من داد نزن گفتم جمع کن برو... گونی : تو خیلی عوضی هستی ، واسه اینکه تو دستو پات نباشم میخوای منو دور کنی نه ؟... کوزی : آخه من به تو چی بگم ؟!... گونی : همون شب تصادفم چون فهمیدی من جمره رو دوس دارم واسه اینکه همیشه مدیونت باشم گردن گرفتی نه ؟ جور منو کشیدی... کوزی : توأم دینتو با کُشتن فرهاد ادا کردی تموم شدو رفت... گونی : به خاطر تو نکردم ، به خاطر جمره بود . تو انقد بی عُرضه ای که انتقام علی ام نگرفتی ولی من به خاطر عشقم بدون اینکه بدونم آدم کُشتم ، شدم یه قاتل ، انتقام علی ام من گرفتم ، من کُشتمش... کوزی : خب اگه اینا رو از همون روز اول بهم میگفتی ، وقتی فرهاد مُرد بهم میگفتی قابل قبول بود اما امروز اینارو به من میگی چون نمیخوای من با جمره ازدواج کنم... گونی با اشک : من قاتل چهار نفرم ، من چهار نفرو کُشتم لامصب ، ازت متنفرم چون اندازه من عذاب وجدان نداری ، ازت متنفرم . جور اون تصادفی که کردمو تو کشیدی ولی اینم باعث نشد که من دوباره آدم نکُشم... کوزی : اون یه تصادف بود... گونی : واسه همینم ازت متنفرم ، با اینکه فرهاد آدم عوضی ای بود ولی بازم عذاب وجدان دارم . فرهادو تو آوردی تو زندگیمون... کوزی اشکشو پاک میکنه و میگه : پسر من بت میگم پرونده بسته شده یعنی بسته شده ، من با دنیزم حرف میزنم چیزی نگه شنیدی ؟ من نمیذارم تو به خاطر فرهاد بری زندان شنیدی ؟...
گونی بغضش میترکه و میگه :
بانورم کُشتم... کوزی : چـــــی ؟؟؟... گونی : بانورو ، بچمو کُشتم... کوزی : تو داری چی میگی ؟ گونی ؟ چرت نگو پسر... گونی : گفت با بی محبتیام کُشتمش ، به خاطر تو اونم دوس نداشتم ، به اندازه ای که تو جمره رو دوس داری من دوسش نداشتم . امروز خودشو انداخت پائین ، جلوی چشمم خودکشی کرد...
کوزی بغضش میترکه ، میره سمت گونی و میخواد دستشو بگیره و میگه داداشم ، اما گونی خودشو میکشه کنار و اسلحشو از کمرش در میاره و میذاره روی گردن خودش به نشونه خودکشی و میگه :
همش تقصیر توء ، الآن میگی داداش ؟؟ چی شد بعد از کشتن چهار نفر داداشت شدم ؟... کوزی که هول کرده میگه : اونو بدش به من ، اونو بدش به من گونی... گونی : نیا جلو... کوزی : منو اینجوری مجازاتم نکن... گونی : میخوام جلوی میز عقدت خودمو بکشم !
کارگرا از دور وقتی این صحنه رو میبینن بلافاصله به پلیس زنگ میزنن ..
کوزی : دیوونه شدی ؟ چیکار داری میکنی ؟ بده من اون اسلحه رو بدش به من گونی... گونی : حالا باورت شد ؟ باورت شد حرفام راست بوده ؟... کوزی : ببین من نمیذارم این کارو بکنی ، نمیذارم یه عذاب وجدان دیگه بهم بدی اون اسلحه رو بدش من ، باشه بزن ، بزن ، اون ماشه لعنتی رو بکش . میدونی بعد اینکه شلیک کردی چیکار میکنم ؟ اون اسحله رو میذارم روی سرمو شلیک میکنم بدون هیچ برو برگردی ، میدونی که این کارو میکنم بدش به من اونو... گونی : دستو بکش...
گونی با بغض که داره خفش میکنه میگه :
یعنی انقد از من متنفری ؟ باشه بزن ، بزن خودتو راحت کن . بزن منتظرم... گونی : نیا جلو... کوزی : برشگردون منو بزن !
همزمان همه همراه جمره دارن میرن سمت جایگاه عروسی که یهو صدای آزیر پلیس میاد !
همه هول میکنن ، بند از بند جمره جدا میشه تا اینکه ماشین میرسه و جمره از ماشین پیاده میشه و میدوء سمت کوزی و گونی...
گونی داد میزنه و میگه :
وقتی بیمارستان بودی واسه مُردنت دعا میکردم ، وقتی فهمیدم فرهاد زخمیت کرده و رفتی بیمارستان دوس داشتم بمیری ، واسه اینکه عذاب وجدان نگیرم میخواستم بمیری !
پشت سر جمره ، سامی ، حندان با اشک ریختن از ترس ، آینور ، جهان ، یونس و کلی آدم ریزو درشته دیگه میدوءن سمت جنگل یادبود علی چون میدونن داره یه اتفاق بزرگ و البته تلخ میوفته ..
جمره خودشو میرسونه فریاد میزنه و میگه :
کــــــوزی ، کوزی... کوزی : جمره وایساااا...
گونی ادامه میده :
از روزی که فهمیدم جمره تورو دوس داره دوس داشتم بمیری ، ازت متنفرم !
و گونی در نهایت نامردی اسلحه رو میگیره سمت سینه کوزی و شروع میکنه به شلیک کردن که جیغ جمره و ترسو وحشتو اشک دمت رو این سکانس همراه داره !
گونی شروع میکنه به شلیک کردن !
1 2 3 4 5 6 ... بار به سمت قلب کوزی شلیک میکنه ...
روزا و شبا پشت هم پس از اون حادثه دلخراش میگذره تا اینکه ..
دو ماه بعد . . .
جمره توی حیات خونشون روی تابشون نشسته ..
دیگه دارن برای همیشه از اون محل میرن ، جمره اشکاشو پاک میکنه و یهو به آینه ای که روی وسایل هستش خیره میشه و میره توی خاطراتش ..
یاد روزی که برای اولین بار به این محل اومدن میوفته که سر اسباب کشی با کسی که وسایل آورده بود جلوی در خونه دعواشون شده بود که چرا وسایلو تا جلوی در آوردن اما توی خونه نمیارن...
توی همین اوصاف علی و کوزی دارن بدو بدو توی کوچه میدوءن و علی به کوزی میگه :
پسر اگه عمو سامی بفهمه ساعتشو کش رفتی تیکه بزرگت گوشته... کوزی : قبل اینکه شرط ببندی باید فکر اینجاهاشم میکردی پسر جون !
میدوءن تا میرسن جلوی در خونه گلتن اینا تا اینکه علی میگه :
چه خبر شده !؟... کوزی : جسن مخالفه پسر ، چیه ؟؟؟ مگه تا حالا ندیدی مَشَنگ ؟... علی : فکر کنم جنس مخالف به کمک احتیاج داره... کوزی : فک کنم توأم به مغز احتیاج داری ..
علی با جمره حالو احوال میکنه تا اینکه کوزی و جمره برای اولین بار به هم خیره میشن و جمره از کوزی خوشش میاد !
علی با گلتن سلام علیک میکنه میگه اگه کمک میخوای ما کمکتون میکنیم !
بهو جمره دستشو دراز میکنه سمت کوزی و میگه : سلام... کوزی : سلام ! و با هم دست میدن !... علی : بچه های این محل خیلی با مرامن ، اگه ببینن کسی کمک میخوان خیلی زود کمکشون میکنن ، یعنی اگه خواستین منو دوستم کوزی در خدمتتونیم البته اگه جمره خانوم بگن ..
کوزی و علی شروع میکنن به کمک کردن به گلتنو دخترش تا اینکه کوزی میگه :
علی ، هیشش ، داری الکی تلاش میکنی پسر ! دختره زشته بابا ، واقعأ زشته ..
و برای اولین بار به جمره میگه زشت ، البته چون خودش با اولین نگاهش از جمره خوشش اومده این حرفو میزنه تا رأی علی رو که هر کسیو این وروجک میدید 3 سوت عاشقش میشد نسبت به جمره بزنه !
جمره همون آینه دستشه و با شنیدن این حرف کوزی خودشو توی آینه نگاه میکنه تا ببینی واقعأ زشته یا نه ..
بعد از شنیدن این حرف جمره سعی میکنه تا هر جوری شده حال کوزیُ بگیره و برای همین عصر که میشه شروع میکنه به حال گرفتن از کوزی تا اینکه یهو گونی زنگ میزنه به علی ، علی گوشیو میده به کوزی و میگه : بیا گونی ِ... علی به جمره : داداششه ، گونی... جمره : هه ، کوزی گونی ، این بزرگتره ؟... علی : نه گونی بزرگس...
گونی در نهایت سادگی ، معصومیت و بیگناهی با یه عینک ساده و تیپی معمولی که مشخصه هیچگونه آلایشی توی ذاتش نیست داره راه میره و میگه :
کوزی کجایی پس ؟ بابا شاکی شده... کوزی : هه هه هه ، چیکار کرد مگه ؟... گونی : دیر کردی اونم قاطی کرد ، داداش هرجا هستی بیا دارم میام دنبالت... کوزی : الآن نمیتونم بیام ، یکم کار دارم !
یهو علی از توی حیاط خونه گلتن گونی رو میبینه و صداش میکنه و گونی میادو با گلتنو جمره رو به رو میشه و باهاشون برای اولین بار برخورد میکنه !
جمره که این صحنه رو میبینه از سر حماقت تصمیم میگیره با دل دادن به گونی کوزیُ بچزونه و حالشو بگیره و به گونی میگه :
بیا بیا... گونی : من گونی ام ( با جمره دست میده )... جمره : خوشبختم ، بیا بشین برات چایی بیارم... کوزی : نه بابا نشین ، مگه بابا منتظر مون نیست ؟ باید بریم... جمره در نهایت بیشعوری : به تو چه ؟ شاید بخواد چایی بخوره ، واسه چی جاش حرف میزنی ؟ ..
و گونی میشنه و این شروع رابطه گونی و جمره اس ولی نه از ته دل بلکه از سر لجی که جمره با کوزی میکنه و برای همین با این کار اشتباهشو لجی که میکنه یک عُمر همه رو بیچاره میکنه ...
جمره از خاطراتش بیرون میاد ، به اشتباه بزرگی که کردو زندگی تک تکشونو تحت الشعاع این لج بازی قرار داد فکر میکنه ، حتی بار دوم با باریش این اشتباهو تکرار کرد اما دیگه کار از کار گذشته و همه چی تموم شده !
توی همین گیرو داره که یهو یه ماشین آخرین مدل میزنه روی ترمز جلوی در خونه !
یه آقای خوشتیپ ، با کلاس و یه مرد واقعی از ماشین پیاده میشه !
کوزی در ماشینو میبنده ، عینکشو درست میکنه و میاد تو ، جمره رو بغل میکنه !
( دوربین دست هر دوتاشونو نشون میده که هر دو نفر دستشون حلقه ازدواج انداختن اما چجوری ؟؟؟ پس بخونین بقیه خلاصه رو ... )
جمره دوباره میره توی خاطره .. توی خاطره لحظه ای که گونی در نهایت نامردی اسلحه رو گرفت سمت برادرش و شروع کرد پشت سر هم شلیک کردن !
اما این بار نامردیشو جلوی چشم همه به رُخ کشید ..
گونی اسلحه رو میگیره سمت برادرش و پشت هم شلیک میکنه که یهو شرف از بالا میزنه روی دستای گونیُ هر دو تا دستشو از پشت سر میگیره و در گوش گونی میگه :
واقعأ فکر میکنی من میذارم گلوله ( گلوله واقعی ) دست تو بیوفته گونی تکین اوغلو ؟ راه بیوفت بینم !!
بله وقتی گونی به اون طرف خلاف زنگ زدو درخواست یه اسلحه دیگه کرد و اون آدم پیش شرف بود بعد از هماهنگی با شرف اسلحه خالی و بدون گلوله رو به گونی تحویل داده ، منتها گونی از نفرتی که برادرش داره و جمره از ترس کشته شدن کوزی توی خیالشون موقع شلیک صدای گلوله رو شنیدن ..
کوزی و گونی به هم خیره میشن ! آخرین نگاهشون ردو بدل میشه و یه بار دیگه به کوزی ثابت میشه که برادرش که با همه بدیایی که در حقش کرد هنوزم دوسش داره چقد پسته و میتونه عوضی باشه ..
همه این صحنه رو میبینن ، یجورایی از کاری که گونی کرده خجالت زده میشن اما کوزی بازم از گیر افتادن برادرش اشکاش سرازیر میشه و حسرت میخوره ..
جمره دوباره از خاطراتش بیرون میاد ، گلتن میاد خونه ، دارن برای همیشه این خونه رو با همه خاطرات تلخش ترک میکنن که گلتن میگه :
کوزی کجا بودی ؟ رفتی گونیُ ببینی ؟... کوزی با حسرت : نه ، رفته بودم پیش علی ...
زندان...
گونی جای کوزی ِ 4 سال پیشه... توی زندان داره ورزش میکنه ! هر لحظه با هر وزنه عقده نفرت درونشو بیرون میریزه ..
قصر سینانر...
ابرو افسرده ، بازنده ، تلخو مأیوس برای همیشه با آخرین نگاه به قصرش توسط جان و بوراک سوار ماشین میشه و برای همیشه استانبولو ترک میکنه ...
کل قصر میمونه برای بوراک ، پسره ناتنی آتیلا سینانر !
خونه گلتن...
گلتن خونه دوس داشتنیشو برای همیشه ترک میکنه .. و همراه خودش آلبوم عروسی کوزی و جمره رو میاره و با کوزی شروع میکنن به تماشای عکساش که اینبار کوزی میره توی خاطرات...
روز ازدواج کوزی با جمره تغییر کرد و اون روز توی جنگل بعد از اون حادثه رُخ نداد...
اما چند وقت بعد توی سالن ازدواج هر دو جلوی عاقد نشستن تا اینکه عاقد میگه :
خانوم جمره چایاک ، آیا شما بدون هیچگونه اجباری قبول میکنین همسر کوزی تکین اوغلو بشین ؟
جمره به کوزی خیره میشه ، یه آن کوزی استرس میگیرتش تا اینکه جمره میگه :
بله ... همه شروع میکنن به دست زدن تا اینکه عاقد به کوزی میگه :
شما آقای کوزی تکین اوغلو ، آیا شما بدون هیچگونه اجباری جمره چایاک رو به همسری خود قبول میکنین ؟... کوزی با استرس : بله ...
و دوباره همه دست میزننو خوشحالن ...
عاقد شروع میکنه به سوال پرسیدن از عاقدین زنو مرد ( خانوم شاهدی که لباس قرمز تن کرده حیلال سارال کارگردان سریال " کوزی/گونی هستن ) ...
هر دو نفر دفتر ازدواج رو امضا میکنن ، کوزی قبل امضا به همسرش چشمک میزنه ، قلنج گردنشو میشکنه و بعدشون نوبت میرسه به شاهدین ..
عاقد :
من با همه اختیاراتی که به بنده داده شده شما رو زنو شوهر اعلام میکنم ...
کوزی و جمره میرن توی بغل هم ، پیشونی عشقشو کوزی میبوسه ، و بعد صورت همدیگه رو میبوسن ..
بعدم کارگردانو ماچ بارون میکنن تا اینکه فتنه واقعی یعنی زینب از راه میرسه ، به خیال خودش میخواد کار خاصی انجام بده اما ...
زینب وارد سالن میشه ، دستور میده چراغای سالنو خاموش کنن ، کوزی میگه چه خبره اینجا که زینب میگه اینم هدیه من نقدیم به شما و یهو روی ال سی دی بالای سالن تصویر علی میوفته !
همه با دیدن چهره علی بُهت زده میشن ...
فیلمی از علی موقع افتتاحیه اولیه ماکارا شروع به پخش میشه..
علی توی دوربین نگاه میکنه و میگه :
داره ضبط میکنه ؟ داداش ضبط میکنه ؟؟؟... کوزی : چراغش روشنه دیگه پسر ، میبینی که... علی : آها باشه ، خانوم ها آقایان ، بچه های دوس داشتنی... کوزی : پسر دیوونه شدی ؟... علی : داداش دخالت نکن ، امروز یه روز خیلی مهمه ، کوزی تکین اوغلو کارشو به طور جدی شروع میکنه... کوزی : چیکار میکنی پسر ؟... علی : ما امروز اولین دکه ماکارارو افتتاح میکنیم ، دیگه زندگی خصوصیش شروع میشه ، پول که تو جیب باشه جمره ام حله ... کوزی : پسر خجالت بکش !
دمت با دیدن این صحنه ها وجودش آتیش میگیره توی سالن ولی شرف شروع میکنه به آروم کردنش...
دیدن فیلم تموم میشه ..
اشکو لبخند کوزی و جمره قاطی میشه با هم .. جمره به زینب میگه اینو از کجا آوردی که زینب میگه توی آرشیو پدرم بود !
کوزی اشکاشو پاک میکنه و میگه :
خیلی ازت ممنونم و بعد همدیگه رو توی آغوش میگیرنو زینب باز حسرت به دل میمونه !
روز رفتن ...
کوزی و جمره جلوی در خونه سامی آماده رفتن به اروپا میشن ..
کوزی و شرف همو بغل میکنن و کوزی میگه :
سلامت باشی پسر ، مواظب امانتی من که دستته باش ( دمتو میگه )... شرف : نگران نباش !
همه با هم خداحفظی میکنن تا اینکه موقع خدافظی پسر از پسر میشه... کوزی : میسپرمت دست خدا ...
کوزی حندانو بغل میکنه و میگه :
بیا اینجا ببینم حندان خانوم ..
و خطاب به همه میگه :
مواظب خودتون باشین ، زود میبینیمتون ! و همه رو ترک میکننو میرن ..
جمره توی ماشین گریه میکنه تا اینکه کوزی میگه : ای بابا بسه وگرنه پرتت میکنم بیرونا و بعد همدیگه رو میبوسنو به راهشون ادامه میدن ..
زندان...
گونی مغموم ، افسرده یه گوشه حیات زندان کِز کرده ، یهو توجهش به صدای هواپیمای توی آسمون جلب میشه .. به آسمون خیره میشه و رفتن هواپیمایی که جمره و کوزی توشنو با حسرن نگاه میکنه ...
و ...