ادامه داستان من ......
واونجا بود که فهمیدم چه بلایی قراره سرم بیاد.یکی از پرستارها گفت که باید ختم بارداری بدیم ،منم اصلا حال روحی و جسمی خوبی نداشتم و گفتم من نمیخوام بچه امو ازم بگیرید گفت اگه این کارو نکنیم خونریزی میکنی وخونت بند نمیاد جونت تو خطره ،دیگه نفهمیدم زمان چه جوری گذشت چی در انتظارم بود باکمک همسرم لباسهای ای سی یو رو پوشیدم ولی حالم خیلی خیلییییییییبی بدبود فکر کنم تا یکی دو ساعت اول رو یادم هست ولی تا چند روز بی هوش و گیج و بی قرار و همش همسرم رو صدا میکردم که بیاد کنارم وقتی بیدار شدم دیدم تو دهنم لوله است وبرای تنفس به دستگاه وصل هستم و کلی دم و دستگاه دیگه وتمام بدنم کبود و سیاه تا 15روز نه اب و نه غذا خوردم .و فقط از طریق سرم تغذیه میشدم خلاصه بگم من دیگه ادم قبل نبودم یه تیکه گوشت روی تخت ای سی یو بودم وتوی همون روزهای اول بچه ی مثل گلم رو ازم جدا کرده بودن ولی این کارشون هم بی فایده بود و هیچ تاثیری رو بهبودی من نداشت وهمچنان حال من رو به بدتر شدن بود روزهای خیلی سختی بود هم برای من و همسرم وهم برای خانواده هامون .......
ادامه دارد..............