راستی ما تو یه اتاقمون یه عنکبوت خیلی باحال گوشه پنجره زندگی میکرد، ما هم هر موقع که یه مگس میومد تو اتاق و خیلی اذیت میکرد، یه جوری راهنماییش میکردیم که بره تو اون اتاق و در رو میبستیم و بعد یه ساعت که میرفتیم تو میدیدیم که ...
بعضی موقع هام که حوصله داشتیم خودمون هم تو میشستیم و راز بقا رو تماشا میکردیم، جالبه که عنکبوت گوشه ی پنجره تار تنیده بود و مگس ها هم عاشق اون گوشه پنجره بودن، خیلی طول نمیکشید