ماجراهای دانشجویی

 بیاین از خاطرات دوران دانشجوییمون اینجا بحرفیم رفقا

 .

 .

 

یادش به خیر، ما هم از کارایی تو همین مایه ها خیلی داشتیم

ترم اول که بودم یه سری ساعت 2کلاس داشتم اما نمیدونستم چه کلاسیه رفتم اکثر کلاسارو دید زدم اخرم پیداش نکردم یهو در یه کلاس بازشد یه پسری جلو در نشسته بود یواش صداش زدم گفتم کلاس زبان اینجاس اونم نامردی نکرد گف اره
هیچی دیگه هنو رفتم داخل دیدم همشون میزگرد فیتیله ای گرفتن دارن میحرفن منم اون وسط مثه ماست ماتم برده بود اونجا فهمیدم جلسه مال بسیج دانشگا بوده فک کن
همه برادر بودن خخخخخ

 

 .

خونه ما طبقه سومه وبه پشت بوم راه داره یه بار منو دوستم مثلا رفته بودم روپشت بوم که از هوای بارونی لذت ببریم یهو باد شد در خونه رو بست مام پشت در توی پشت بوم موندیم
اول کلی خندیدیم اما بعد فهمیدیم چه جایی گیر افتادیم
خلاصه کلی فسفر سوزوندیم بعدش به این نتیجه رسیدیم که کولرو برداریم از جایی که کولرو گذاشتیم بپریم تو خونه (کولرمون پشت پنجره اس پنجره هم کشوییه برا همین از اون ور تونستیم پنجره رو باز کنیم)
چشمتون روز بد نبینه بادوستم کولرو گرفتیم بذاریم پایین بس سنگین بود روهوامونده بود مام روده برشده بودیم از خنده یه پسره هم انگار اومده بود مراسم سلام سینما از پیاده رو مارو دید میزد خلاصه به هزار بدبختی من پریدم توخونه و....
تازه بعدش صابخونه اومد ویکی اونو بگیره دیگه بس غر زد

عالی بود، ادامه بدید

خاطره هات خیلی باحال بودددد

ما هم یه سال 3 نفری یه خونه رو گرفتیم، اما چون به تعداد هر نفر الکی گرون میکردن صابخونه ها، من قایمکی اومدم و 2نفر زدیم تو املاک.
بعد همیشه من در رو باز میکردم بی احتیاط، 2 بار در صابخونه رو باز کردم و ادای مهمونا رو در آوردم، در ضمن خونه مون وحشتناک کثیف بود، که اصلا توضیح نمیدوم غیر قابل باوره!
بعد یه بار صابخونه همون مهر اومد دم در و من ایندفعه فهمیدم و درو باز نکردم، اما نمیدونم چی شد که اومد تو!
منم سریع رفتم تو یه اتاق سنگر گرفتم، جوری اونجا کثیف بود که یکی از بچه ها همینطور که با دستش داشت خورده آشغالا و چیزای دیگه رو پرت میکرد اینور اونور که به شعاع 20 سانتیمتر جای نشستن یه جا پیدا شه که صابخونه بشینه، گفت ببخشید دیگه امتحانای اول ترمه و شلوغ شده!
امتحانای اول ترم؟!!
این رو که گفت من ترکیدم از خنده، صابخونه مون موقع رفتن فقط گفت این مهمونتونم که همیشه هست!

وای بهزاد لابی داشتم خاطره تو میخوندم حواسم نبود دوستم خوابه زدم زیر خنده
یهو دوستم از خواب بیدارشد! فقط میتونم بگم خدا رحم کرد

 

 

ما 3نفریم تو خونه ای که گرفتیم
این ترم امتحانا سنگین بود هیشکی دست به سیاهو سفید نمیزد
خلاصه خونمون با سطل اشغال زیاد فرق نداش
گازمون که دیگه نگو ونپرس امتحانا که تموم شد روشو اب ریختیم گذاشتیم تا یخورده خیس بخوره بلکه پاک شه
ولی روزای خیلی خوبیه واقعا

هههه این زمان امتحانا خیلی باحاله اتفاقاش نفس

راستی ما تو یه اتاقمون یه عنکبوت خیلی باحال گوشه پنجره زندگی میکرد، ما هم هر موقع که یه مگس میومد تو اتاق و خیلی اذیت میکرد، یه جوری راهنماییش میکردیم که بره تو اون اتاق و در رو میبستیم و بعد یه ساعت که میرفتیم تو میدیدیم که ...
بعضی موقع هام که حوصله داشتیم خودمون هم تو میشستیم و راز بقا رو تماشا میکردیم، جالبه که عنکبوت گوشه ی پنجره تار تنیده بود و مگس ها هم عاشق اون گوشه پنجره بودن، خیلی طول نمیکشید