آن هزار سال پيش كه درختان بيشتر بودند به هر كسي يك درخت ميرسيد نه يك برگ. درخت من هميشه مجنون بود. درخت بيژن زردآلو. درخت پروانه سيب و درخت ماهرخ آلبالو. آن هزار سال پيش هرفصل كامل بود يعني لبريز بود از خودش و هيچ وقت از كامل شدن صرفنظر نميكرد و چون آب هرگز از جريان داشتن خسته نميشد. هر فصلي خودش بود، پاييز كه ميآمد، باغها و برگها آقاي بنان ميشدند با ني استاد كسايي و كمانچه آقاي بهاري ميزدند زير آواز، دلتنگي چون سوز پاييزي تا زمستان پربرف ادامه مييافت. از بس كه سوزها خيلي سوز بود دستها قرمز ميشد اگر كودك بود. دماغها قرمز ميشد اگر نوجوان بود. ما همه با هم ميدويديم تا ميرسيديم به چاله لبالب برگهاي هزار رنگ. يادم هست كيكاووس دُم يك دسته برگ را نخ پيچ كرد مثل گردنبند و داد به خواهرش كه دوان دوان ببرد تا خانه كژال و بگويد تولدت مبارك. يادتان هست تا همين 100 سال پيش در كوچهها و در خيابانها درختان سر تو هم ميبردند. خيابان ولي عصر يادتان هست پاييز كه ميشد سمت راست، درختان ليلي بودند و سمت چپ، مجنون و بعد نرمه بادي كه ميآمد و نميآمد جمعي از مجنونها و ليليها دست در دست هم خَرامان از اين سو به آن سو ميرفتند. يادتان هست در آمد و رفت ماشينها ليليها و مجنونها با زنان به هر سو ميرفتند با آن رنگهاي قهوه اي، قهوهاي سوخته، زرد قناري، زرد طلايي يا نارنجي دم سبز؟ يادتان هست شاعر گمنامي براي همراهش نامه نوشت؛ تو را به جان پاييز بيا و دوباره بهار من باش. يادتان هست در پاييزهايي كه بامداد سرمست سرما بود، رفتگر پير حريق برگ ميافروخت تا عطر دود كوچهها را بيدار كند...
.
.
.
فريدون صديقى