متن خاص از رفتن عشق | متن خاص از جدایی
با خودش شب آورده بود و هزار زمستان در دست هایش پنهان بود مى رفت و من دست هایش را محتاج بودم از فرق سر تا اعماقِ قلبى كه به وسعت سینه ام بزرگ شده بود تب داشتم وقتى كه مى رفت ، چشم هایش را دیده بودم كه مرا ندیده بود با خودش شب آورده بود تا گیسوان سیاه رها شده در شب را نبینم من گیس شان مى كردم دل ام را یكى رو یكى زير لابه لاى موهاش مى بافتم رفت وُ آمد عجیبى داشتیم وقتى كه مى رفت جان ام مى رفت وقتى كه مى آمد جان ام به لب مى آمد هزار زمستان در دست هایش پنهان بود زمستان آمده بود زمستان رفت دیگر شمعدانى ها حتى بیهوده قرمز نشدند زمستان ماند...
.
.
.
سجاد افشاريان