خانه
163K

مجله سرگرمی زیباکده

  • ۲۲:۲۰   ۱۳۹۳/۴/۲۴
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    بچه ها تو این تاپیک هرچیزی که سرگرم کننده است رو می تونید بذارید





    داستان . عکسهای باحال و...... کلی چیزای دیگه

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    مجله سرگرمی زیباکده
  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    خداوندا ...
    گره های ناگوار، با تو باز می شوند؛
    شدت سختی ها، با تو می شکند؛
    آنان که دنبال رهایی می گردند،
    به تو التماس می کنند.

    از قدرتت، سختی های زندگی،
    حساب می برند؛
    به لطفت،
    علت ها و اسباب،
    فراهم می شوند؛
    با توانایی ات،
    سرنوشت، جاری می شود؛
    و با اراده ات،
    وسایل آماده می شوند.

    وقتی که می خواهی،
    بی آن که چیزی بگویی،
    اسباب، فرمان می برند؛
    و وقتی نمی خواهی،
    بی آن که چیزی بگویی،
    اسباب، از کار می ایستند.

    وقت دشواری‌ها،
    آن که صدایش می کنند،
    تویی
    و وقت گرفتاری‌ها، آن که دنبال پناهش می‌گردند،
    تویی.

    برای من اتفاقی افتاده
    که زیر سنگینی اش شکسته ام؛
    گرفتاری ای آمده که تحملش را ندارم.
    آن چه تو فرستاده ای، کس دیگری برنمی گرداند.
    آن چه تو آورده‌ای، کس دیگری نمی برد.
    دری را که تو بسته ای، کس دیگری باز نمی کند
    و دری را که باز کرده ای، کسی نمی بندد.

    پس خودت درِ رهایی را به رویم باز کن.
    به توانایی ات،
    این هیبت غم را در من بشکن
    و کاری کن به همین سختی،
    به همین رنجی که دارم
    از آن به تو شکایت می کنم، زیبا نگاه کنم.
    نیایشی از صحیفه سجادیه
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    شیطان به خداوند گفت: چگونه است که بندگانت تو را دوست می دارند و تو را نا فرمانی می کنند در حالی که با من دشمن اند ولی از من اطاعت می کنند؟! خطاب رسید که ای ابلیس به واسطه همان دوستی که به من دارند و دشمنی که با تو دارند از نافرمانی های آنان در خواهم گذشت.
    ای خدای من هر جا هستم، هر جا که باشم از تو لبریزم. عاشق را به عشقش برسان، تو میدانی که چرا میخوانمت!!!
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخش.
    هی با خود فکر می کنم، چگونه است که ما، در این سر دنیا، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها، در آن سر دنیا، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن
    از شادروان دکتر شريعتي
  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    شیر افریقایی هر شب که كنار بيشه اي به خواب مي رود می داند که فردا باید از کندترین غزال افریقایی کمی تندتر بدود تا از گرسنگی نمیرد.
    و غزال آفریقایی هر شب که ميخواهد بخوابد می داند که فردا باید از تندترین شیر آفریقایی کمی تند تر بدود تا کشته نشود .
    مهم نیست که تو شیر باشي یا غزال مهم این است که فردا را بيشتر از امروز تلاش كني
  • leftPublish
  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتومبيل جديدش بود كودك 4 ساله‌اش تكه سنگي را برداشت اون بر روي بدنه اتومبيل خطوطي انداخت مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده.
    در بيمارستان به سبب شكستگي‌هاي فراوان انگشت‌های دست پسر قطع شد، وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد: پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد. پدر آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت، چندين بار با لگد به آن زد. حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود
    "دوستت دارم پدر" روز بعد آن مرد خودكشي كرد
    خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي (عشق) را انتخاب كنيد تا زندگي دوست داشتنی داشته باشيد
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    وزي از از دوران خود ما دختري كه قصد ازدواج داشت، ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
    عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
    داروساز گفت اگر ســــم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا ســــم معجون کم کم در او اثر كرده و او را بکشد و بعد توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
    دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
    هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت، به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا ســــم را از بدنش خارج کند.
    داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم ســــم نبود بلکه ســــم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است
    دل چو به مهر تو مصفا شود، دیگر از آن کینه سراغی مباد!
  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد، دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
    کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.
    مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: سند جهنم
    مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم!
  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    فردي كه مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی شدم در بين راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم 20 پنس اضافه تر داده است! چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
    گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. انشاءالله فردا خدمت می رسیم! تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    ر روزگاري نه چندان دور شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و گریه و زاری بود. مدتي در اين حال بود كه استاد خود را، بالای سرش دید، استاد با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کرد!
    بعد از اندكي مكث استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
    شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
    استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده.
    شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.
    استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
    شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
    استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
    شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمیتوانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
    استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا كند چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
    شاگرد كمي فكر كرد و گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود!
    استاد گفت: پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردی.
    تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتت توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آورد.
    خداوند از تو گریه و زاری نمی‌خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!
  • leftPublish
  • ۱۳:۴۲   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    پیمانی که در طوفان با خدا می بندی، در آرامش فراموش نکن!
  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    هیچگاه از لباس کهنه ات شرمنده نباش!

    اما از اندیشه کهنه ات شرمنده باش..
  • ۱۷:۱۲   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    مجله سرگرمی زیباکده
  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    MHANjOon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|17092 |8177 پست
    زیباکده
    p@p@r : 



    زیباکده

  • ۱۷:۴۸   ۱۳۹۳/۶/۱۸
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    مجله سرگرمی زیباکده
  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۳/۶/۱۹
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    مجله سرگرمی زیباکده
  • ۲۱:۰۶   ۱۳۹۳/۶/۱۹
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    مردها مثل پیاز هستند ظاهر سفید و زیبایی دارند اما باطنشان اشک آدم رو در می‌آورد.
    .
    مردها مثل چراغ راهنمایی هستند هر چقدر هم با آنها حرف بزنی باز هم مرتب رنگ عوض می کنند!
    .
    مردها مثل عینک دودی هستند با هر دو دنیا را تیره و تار می بینی.
    .
    مردها مثل ظرف سفالی هستند بدون رنگ و لعاب جلوه ای ندارند
  • ۲۱:۰۷   ۱۳۹۳/۶/۱۹
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    گل افتابگردان را گفتند :
    چرا شبها سرت را پایین میندازی ؟
    گفت : ستاره چشمک میزنه نمیخواهم به خورشید خیانت کنم
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    به سلامتی همه ادمای اسکول که فک میکنن افتابگردون حرف میزنه !
    ..
  • ۲۱:۰۹   ۱۳۹۳/۶/۱۹
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
    شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود
    و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …
    در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید:چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
    شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
    هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!
    زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه…
    شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
    زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
    مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت
    و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
    زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
    مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد
    و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم…
  • ۲۱:۱۳   ۱۳۹۳/۶/۱۹
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    یه خانمی میگفت خدارو شکر!
    داماد خوبی دارم.
    دخترم هرچی بخواد براش میخره.
    دخترم تا ظهر میخوابه عصرشم میره گردش و خرید،
    شب دامادم غذا میخره میاره.
    ولی هرچی از داماد شانس آوردم از عروس خوب، بی نصیب بودم
    زن نیست که!
    تا لنگ طهر میخوابه، نه زندگی میفهمه نه آشپزی میکنه.
    همش دنبال ولگردی و ولخرجیه
    بیچاره پسرم شب میاد از شام خبری نیست،
    خودش یا باید بخره یا درست کنه.
    هیچی هم بهش نمیگه! ذلیل مرده !!!
    ..
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان