منم يه چيز به ذهنم رسيد كه خيلي بعدش خجالت كشيدم
من چند سال پيش حسابدار يه مجموعه تقريبا بزرگ بودم با 64 همكار آقا يعني من تنها نيروي خانم مجموعه بودم همه هم در يك رده سني بوديم ساختمان محل كارم هم يه از لحاظ ظاهر مثل يه آپارتمان 4واحدي بود كه طبقه بالا يه واحد مربوط به مديريت بود و يك واحد هم مربوط به بخش مالي و حسابداري و من تنها توي اين واحد بودم و اتاقم هم آخر سالن بود
اينا رو گفتم تا يه مقدار عمق ماجرا براتون قابل درك بشه
كنار ميزم هميشه يكسري كاغذ بود كه به عنوان كاغذ باطله روي چيده شده بود
و من براي بعضي از گزارش ها ازين كاغذا استفاده ميكردم
يك روز كه مشغول گزارش گيري بودم خم شدم تا كاغذ بردارم كه چشمتون روز بد نبينه به دسته كاغذي كه بر داشتم يه مارمولك آويزون بود من ديگه متوجه نشدم كاغذ ها رو پرت كردم و چنان جيغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغي زدم كه همكارم از طبقه پايين با چنان سرعتي خودشو رسيوند تو اتاق
من كه ترسيده بودم و بخاطر پريدن به عقب كمرم هم به صندلي خورده بود و كلي دردم گرفته بود زبونم بند اومده بود و فقط گريه ميكردم هر چي اين بيچاره ميپرسيد فقط بگيد چي شده من از خجالت سرم رو بالا نيوردم و فقط گريه كردم
بعد گفتم:
مارمولك
نفس عميقي كشيد و گفت :
همين
بعدشم يكي يكي همكارا اومدن تازه مستخدممون برام اب قند هم آورده بود
من كه داشتم از خجالت آب ميشدم با همون حالت گريه گفتم من ديگه توي اين اتاق كار نمي كنم و تا مدتها وسايلم رو به يه اتاق ديگه منتقل كردن ولي بخاطر اينكه بايگاني اسنادم توي اون اتاق بود باز رضايت دادم و برگشتم به اتاقم 