ازینجور دسته گلا زیاد به آب دادم یه دفعه که خیلی ضایع بودماجراش اینجوری بود که مادر شوهرم کربلا رفت و قرار شد آش پشت پاشو بپزیم که با خودشیرینی شوهر و تعریفهای الکی که از دست پخت من کرد افتاد گردن من ولی خواهر شوهرم هم که تجربه کمی داشت گفت منم کمکت میکنم منم آخه تاحالا آش زیاد نپخته بودم اونم یه عالمه تا اوتموقع تجربه آش پختن به اندازه ۵ نفر رو داشتم خلاصه ما دیگ رو گذاشتیم بار و نخود و لوبیاش در حال پختن بود که عدس و سبزی رو ریختیم خواهر شوهر جان تز داد که رشته بریزی آبش رو جمع میکنه الان آبش کمه تا رشته رو نریختی آب بریز بجوشه ما هم گوش کردیم اب ریختیم اونم یه عالم وقتی جوش اومد رشته ریختیم و بعدش چشمتون روز بد نبینه هر چی میجوشید این آب تموم نمیشد اصلا مواد درش معلق بود

با خودم گفتم از یه نفر که حرفه ایه بپرسم ببینم چجوری درستش کنم که ایشون دستور آرد دادن که بریزیم ما آردو ریختیم بازم پر از آب بود خواهر شوهرم همش میگفت بریزیم دوباره تا غلیظ بشه همش ریختیم تا اینکه بعد لحظاتی دیدیم که بله خودشو گرفته و انقد جوشیده که دیگه رشته ها خمیر شده و اصلا یه آش تاریخی شد هنوزم یادم میفته از دسته گلم خجالت میکشم


0 شوهرم که تا میگم غذام خوشمزه شده میگه آره مخصوصا آش رشته ها حرف نداره

یه بارم که همسرم به علت ناراحتی معدش دکتر براش تجویز میوه پخته کرده بود رفت سیب گرفت گفتم عزیزم من اینا رو برات میپزم یه وقت معده ت خاطرش مکدر نشه خلاصه این سیبها رو پوست کندم و گذاشتم تو قابلمه واسه اینکه کار خودمو راحت کنم قابلمه رو پر از سیب کردم و روش اب و شکر ریختم که بپزه ولی نمیدونم چجوری یهو خوابم برد

نمیدونم چقد خواب بودم ولی یهو از خواب پریدم دیدم به به کل خونه پر از دود سیاه و بد بوئه سیبها هم که تبدیل به ذغال سنگ شده بود

شوهرم هم همونموقع رسید فک کرده بود خونه آتیش گرفته همچین بدو از پله اومده بود بالا که من الانم یاد قیافه بهت زده و ترسیدش میفتم نمیتونم جلو خودمو بگیرم نخندم ، ولی نمیدونم خودم چجوری بیدار نشده بودم تو اون بو و دود
