میخواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود عشق, تنها در آغوش مادر خلاصه میشد بالا ترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود بدترین دشمنانم, خواهر و برادران خودم بودند تنها دردم, زانو های زخمی خودم بود تنها چیزی که میشکست, اسباب بازی هایم بود...
خدایا میشود باز هم کمی بچگی کنم؟
از دنیای آدم بزرگ ها میترسم - از مسئولیت های زندگی میترسم - از ستاره شدن بی فکر ها و به فراموشی سپرده شدن ذهن های فعال میترسم - از ورود به جامعه ی درندگان میترسم
خدایا! طاقت دیدن سپیدی موهای پدرم را ندارم
خدایا! چروک های صورت مادرم چهار ستون بدنم را می لرزاند
خدایا! من تکیه گاه پدرم خواهم شد به شکرانه ی روزهایی که روی شانه هایش به شب میرسیدند
خدایا! از دشمن تراشی های دنیا میترسم دشمن های آدم بزرگ ها به قصد کشت میزنند ولی خواهر و برادرم این گونه دشمنی را اصلا بلد نبودند
خدایا! دردهایی که به روحم چنگ می اندازند در حد تحمل من نیستند من دنبال زانوهای زخمی خودم میگردم
خدایا! همه ی اسباب بازی هایم را خودم میشکنم اما به دنیایت بگو از شکستن دلهایمان دست بردارد