چه بد . کاش میفهمید .
من تو دانشکده باهاش آشنا شدم . خیلی دوستم داشت . بعد از تموم شدن درسم . ارتباطمون قطع نشد . با هم حرف میزدیم . و دوست بودیم . مادرم هم از همون اول در جریان بود . مخالفتی نداشت . اما به خاطر اینکه نمی خواستم از مامانم دور بشم . شرط گذاشتم که اگه ازدواج کنیم بیاد شهر ما . اونم نپذیرفت .
با این وجود اومدن خواستگاری ولی من شرطم رو دوباره مطرح کردم . چون براش امکان پذیر نبود . رفت . باور نمیکرد دو ماه بعد از رفتنش ازدواج کنم. وقتی فهمید چند بار زنگ زد و از من و مامانم خواست تا نامزدی رو بهم بزنیم . وقتی کار از کار گذشته بود گفت هر چی شما بگین همونه . فقط نامزدی رو بهم بزنین . من ترسیدم که این کارم اشتباه باشه .به خاطر همین برای همیشه ردش کردم . اما . متاسفانه فراموشش نکردم .
دو سال پیش رفتم پیش روانشناس . بهم گفت اشتباه کردی . باید به حرف دلت گوش میکردی .