آهو جون دقیقا درست می گی، من اولا خیلی شور و شوق داشتم که سورپرایز کنم و برای خودم کارای رومانتیک کنم و اینچیزا ولی بعدا دیدم شوشو اصلا اهل اینچیزا نیست و حتی برای اینکه خوشحال بشه از سورپرایز من باید تمرکز کنه! ولی سال بعد بجای سورپرایز با هم برای یه مهمونی بزرگ برنامه ریزی کردیم و واقعا خیلی بیشتر هم بهمون خوش گذشت، واقعا این چیزهایی که رامونا گفت برای منم دقیقا اتفاق افتاده، مثلا پارسال اینقدر تا دقیقه آخر هم درگیر کار بودیم و هم درگیر هماهنگ کردن یه مهمونی به یه مناسبت مشترک که وقتی مهمونی شروع شد تازه یادمون اومد که برای هم هدیه نخریدیم، اگر این اتفاق رو وقتی مجرد بودم تجسم می کردم حتمن از ناراحتی بیهوش می شدم ولی الان بعد از تجربه 2 سال اول نتیجش این بود که وقتی مهمونا رفتن یکمی خندیدیم و تموم! می دونی اگر زاویه نگاه رو عوض کنیم خیلی از مشکلات واقعا وجود ندارن، مثلا هدف از زندگی مشترک سورایز و هدیه و مهمونی و اینچیزا نیست، هدف احساس شادی و خوشبختی کردن هست و اون چیزها شاید ابزاری برای این احساس باشه و شاید باید دنبال ابزارهای دیگه ای بود، من افراد خیلی خوشبختی رو می شناسم که همسن و سال خودم هستن و واقعا اگه از هر دوشون بپرسی تاریخ ازدواجتون کی بود اشتباه بگن(این واقعا اتفاق افتاد) ولی از اونا خوشبخت تر و راضی تر و خوشحال تر نمی تونی پیدا کنی چون ارتباط بینشون به چیزی بیشتر از این چیزها تبدیل شده و به یک روح مشترک تبدیل شدن، من از دیدنشون خیلی انرژی می گیرم و برام الهام بخش هستن و اینو هم بگم که این حالتشون توی سال 90 که یهو اوضاع مالیشون خیلی بد شد و حالا که خیلی خوبه اصلا تغییر نکرد. به نظر من ما نباید لذت بردن از ابزارها رو جایگزین لذت بردن از وجود واقعیمون بکنیم گرچه منم از خیلی هاشون خیلی خوشم میاد.
احتمالا شوشوی منم ایده آلش این نبوده که زنش ساعت 8 شب بره خونه و بعضی وقتها سرش از خودشم شلوغتر باشه! ولی اونم با خیلی از چیزهای من کنار اومده و البته خیلی وقتها هم مجبور شدیم بصورت جدی در مورد مسائل مهم با هم صحبت کنیم تا بتونیم مسائل همدیگه رو درک کنیم.