چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره ۳
مونا زارع
مارلون فرانسوی
پرواز شماره ۱۵۲۳ به مقصد فرانسه که پرید دیگر کامران را ندیدم.خانوادگی آمده بودیم فرودگاه استقبال خاله شهین وراج. وقتی از ایران رفت همه در فرودگاه برایش گریه میکردیم اما تا یک هفته به خاطر خلاص شدنمان به همدیگر شام دادیم! حالا بعد از۸ سال به جرم وراجیهای قطع نشدنیاش و اخلال در نظم کشور، دیپورت شده بود! دایی منوچهر بسته پنبهاش را دستش گرفته بود و با دهن کجی بین همهمان پخش میکرد تا در گوشمان بگذاریم. میگفت این پنبهها مثل آن ۸ سال پیش نیست و از مالزی آورده است و صدای شهین را از پشتش پس نمیدهد. پنبهها را در گوشم گذاشتم و از سر بیکاری تصمیم گرفتم تیری در تاریکی حواله یافتن شوهر بکنم. قیافهام را شبیه طلبکارهای گمکرده کردم و از اطلاعات فرودگاه خواستم به انگلیسی شوهرم را پیج کند! با خودم گفتم شاید بین این جمعیت یک خارجی بی پدرمادر پیدا شود که بخواهد شوهر من شود! به پیشخوان اطلاعات تکیه داده بودم و منتظر بودم که یک چرخ باربری چمدان به پهلویم کوبیده شد و من را پخش زمین کرد و چمدانهایش روی نعشم ریخت. از درد احساس میکردم نیمی از چرخ در پهلویم گیر کرده. پسری مو طلایی که چرخش را به من زده بود بالای سرم آمد. کمی خم شد تا هوشیاریام را بسنجد که یقه اش را گرفتم و گفتم: « ازدواج کنیم دیگه؟» نگاهی به یقهاش و بعد من کرد و چیزی گفت که نشنیدم. خودم هم میفهمیدم بیشوهری کمی به سمت وحشیگری سوقم داده اما زمان هم برایم تنگ بود. مردک کمرنگ سرجایش میخکوب شده بود.یقهاش را ول کردم تا چمدانشهایش را از رویم بردارد و روی چرخش بگذارد. از جیبش کاغذی در آورد و نشانم داد. روی کاغذ نوشته بود: «مارلون عزیز از اینکه نتوانستم بدرقهات کنم متاسفم.اسماعیل تو را بیدردسر از گیت رد می کند.نگران چیزی نباش!»از پرواز فرانسه جا مانده بود. دو سه باری یادداشت را خواندم تا کمی فکر کنم.سرم را بالا آوردم و گوشه لبم را جمع کردم تا خندهام نگیرد و به انگلیسی گفتم: «من اسماعیل هستم!ولی جا موندی.»مارلون بوی عجیبی میداد! بوی گندیدگی و رطوبت. سخت راه می رفت و وقتی حرکت میکرد انگار سنگ و آهن روی زمین کشیده میشد! تعادل نداشت و هیکلش یکجور عجیبی کج و کوله و نافرم بود و قسمتهایی از بدنش زیادی بیرون زده بود! برایم اینها مشکلی نبود. فوقش یکبار میدادیم بهروز که با تنفس مصنوعی، یکدستش کند! مشکلم این بود که مارلون انگار لال بود و با اعتماد به نفس یکسره بیصدا حرف میزد! این را وقتی مطمئنشدم که مارلون را به خانوادهام در فرودگاه نشان دادم و همه مات و مبهوت نگاهش میکردند که چه میگوید. مارلون هم از اینکه هیچکداممان متوجه زبان بی صدایش نمیشدیم کلافه شده بود. داشتن یک شوهر بی صدا بد نیست اما حوصله سر بر است! همه خاصیت یک فرانسوی هم به ژیغلی پغلی گفتنش است که راه به راه در فامیل حرف بزند و پزش را بدهی. سرت را درد نیاورم اما زندگی من به خاطر یک بسته پنبه مالزیایی خراب شد! در خانواده فقط خاله شهین و دخترش پنبه در گوششان نبود و حالا مارلون داماد خاله شهین است! مارلون واقعا به دنبال یکدختر ایرانی برای ازدواج میگشت تا راحتتر قاچاق آثار باستانی کند اما دلش یک زن کر نمیخواست! درواقع آن شب مارلون لال نبود، ما خانوادگی با آن پنبههای لعنتی کر شده بودیم! سیما،دختر شهین هم درعرض یک ربع تنور را چسباند و مارلون دامادشان شد. هرچند سیما شانس نیاورد دو روز بعد موقع رفتنشان به فرانسه، مارلون به خاطر جاساز کردن نصف تخت جمشید در خودش بازدداشت شد. هنوز هم مارلون و سیما و بچههایشان آثار باستانی در خودشان جا ساز میکنند و میدزدند و همهشان از بس ستون در خودشان جا دادند فرم آدمیزاد ندارند و کش آمدند! مارلون هنوز هم من را اسماعیل و گاهی اسی خانوم صدا می کند. خاله شهین هم از ذوق شوهر کردن دختر زشتش لکنت گرفت! اولش خوشحال بودیم از وراجیهایش خلاص شدیم اما بعدها مجبور شدیم همان حرفها را با ده بار تکرار گوش کنیم! می دانم شاید دوست داشتی پدرت یک نژاد فرانسوی بود اما فکر کردم باید با یک مرد پخته آشنا شوم که جمال را دیدم… تا بعد
دلتنگت مادرت
ادامه دارد...