چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره ۸
مونا زارع
شهروز طاهره
«بزرگ شدیا!» این حرف را بعد از ۱۵سال شهروز با یک چمدان قرمز جلوی در خانمان زد. آخرین باری که دیده بودمش قدش اینقدر بلند نبود. سرش را تراشیده بود و با آدامسش یک صداهای عجیبی از دهانش درمیآورد. شهروز پسر آقای طاهره، همسایه دیوار به دیوار دوران کودکیام بود. حالا شهروز طاهره با آن فامیلی مسخرهاش بعد از ۱۵سال آمده بود روبهروی من ایستاده بود! راستش را بخواهی در سن ۷سالگی عاشق شهروز طاهره بودم و میخواستم با او ازدواج کنم تا مهریهام پشتبام آنها شود که هر روز پیژامههای روی بندمان در پشتبامشان با تنبانهای آقای طاهره قاطی نشود که بعد از یک ماه بفهمیم بابا تنبان آقای طاهره، آقای طاهره تنبان من، من تنبان شهروز و شهروز تنبان ننه بزرگ من را تنش کرده! هردوتایمان از ۶سالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به دیوار اتاق من درست کرده بودیم که تیلههایمان را از سوراخ دیوار رد و بدل کنیم، در ۹سالگی سوراخ دیوار اندازه رد و بدل دفتر مشقهایمان بزرگ شد و آقای طاهره در ۱۲سالگیمان یک حفره به اندازه هیکلش روی دیوار خانهشان پیدا کرد که شهروز موتور گازیاش را از دیوار برایم میفرستاد تا در اتاقم دور دور کنم که خانواده طاهره از آنجا رفتند. نه اینکه فکر کنی به خاطر حفره، نه! هنوز حفره سرجایش است، اتفاقا شومینهاش کردیم. اما آقای طاهره کلاهبردار درجه یکی بود که اموال بابا را بالا کشیده بود. منظورم از اموال، پولهایش نیست، ننه جون است! آقای طاهره پیرزنها را گول میزد و تلکهشان میکرد! بعد از ۱۵سال شهروز زنگ خانه ما را زده بود و با یک چمدان قرمز برایم گفت آس و پاس است! باورم نمیشد. آقای طاهره از روزی که شهروز ترازوی خانه ما را صفر کرده بود پسرش را مهندس صدا میکرد، آنوقت این نمک نشناس بیعار و بیکار شده بود! یکهو در خانه را به صورتم کوبید و وارد خانه شد و گفت: «خب، این چمدونمو کجا بذارم؟» مثل قدیمها که میدانستم روده راست در هیچ جای این پسر نیست، گفتم: «شهروز طاهره چی تو سرته؟» چشمهایش را مثل آدمهایی که توضیح واضحات میدهند قلمبه کرد و گفت: «اومدم بگیرمت دیگه! مگه تو در۷سالگی عاشق من نبودی؟!» نمیدانستم باید ذوق کنم یا توی سرم بزنم که عاقبتم با او گره خورده بود که شهروز با پیژامه چهارخانهاش از اتاق بیرون آمد و داد زد: «عیال تلویزیونتون کنترل نداره؟!» از میزان دیوانگیاش سرخ شده بودم. میدانستم اگر بقیه خانواده به خانه برسند و یکهو دامادشان، آن هم شهروز طاهره را با پیژامه وسط خانه ببینند، خانه را روی سر جفتمان خراب میکنند. صدایم را تا توانستم انداختم در گلویم و داد زدم: «من عیالت نیستما!» جلوی تلویزیون رو زمین لم داد با انگشت پایش تلویزیون را روشن کرد و گفت: «میشی خب بابا! تا عصر عقد میکنیم.» از بچگی هم زود گرم میگرفت. یک هفتهای گذشت و خانوادهام به حضور شهروز در خانه عادت کرده بودند. لباس عروسیام را تنم کرده بودم و با همان لباس عروسی توالت هم میرفتم. سفره عقد را یک هفته بود چیده بودیم و دیگر سر همان سفره، شام و ناهارمان را میخوردیم که آقای طاهره زنگ زد و گفت: «به اون پسر کله خر کلاهبردار من پناه ندید! پلیس دنبالشه» حوصله حرفهای آقای طاهره را در آن برهه حساس بی شوهری نداشتم اما شهروز آن هفته را دل به ازدواج نمیداد و ننه جون یکسره حال آقای طاهره را جویا میشد و با شهروز جیک تو جیک شده بودند. دیگر چارهای نبود. شهروز را انداختیم وسط سفره عقد و عاقد خانوادگیمان طبق عادتش افتاد روی داماد و روی شکمش نشست تا خطبه عقد را بخواند که قبل از اینکه کلمه آخر خطبه خوانده شود یک تیم ۳۵ نفری پلیس، یک نارنجک انداختند وسط سفره عقد تا شهروز طاهره را دستگیر کنند که شکر خدا ۱۳۵ نفر مصدوم شدیم و شهروز هم چون زیر عاقد بود آسیبی ندید و از بین دود با ننه جون فرار کردند. شهروز طاهره کلاهبردار فراری بود که طبق شغل خانوادگیشان پیرزنها را گول میزد تا تلکه کند که خب ننه جون هم ساده روزگار و به هرحال این بیآبروییها گفتن ندارد اما برای بار چندم تلکه شد و یکی از قربانیانش شد یک روز رگش را زد! میدانم اینبار تا فتح قله ازدواج رفتم اما پدرت در قلهای دیگر منتظرم بود که یک خواستگار واقعی به خانهمان آمد..! دلتنگت- مادرت