چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره 28
مونا زارع
بارسلونای کوچه شصت و سوم
باورت میشود ۲۸ هفته از اولین نامهای که برایت نوشتم میگذرد و هنوز ردپایی از پدرت پیدا نکردی؟! نه اینکه پدرت خیلی انسان صعبالوصولی باشد، نه، اما ازدواجی مثل ازدواج من و پدرت بهراحتی یکی دو نامه اتفاق نمیافتد. هرچند در نامه قبل گفتم پدرت را دیدم. بگذار از آنجا برایت بگویم که دایی امیدت سرم را تراشیده بود و لباسهای پسرانهاش را تنم کرده بود تا خیالش راحت باشد ناموس ندارد؛ فقط برادر دارد! اینکه تصور امید از زن بودن فقط موی بلند و پیراهن صورتی است خودش جای موشکافی دارد؛ اما فوتبال آن شب بود که باعث شد تا من از در دیگری وارد تبادل و گفتوگو با مردان بشوم. ساعت ۷ در زمین خاکی سر کوچه، روبهروی ۲۳ عدد پسر مجرد ایستاده بودم که مجید صدایم میکردند. هرکدامشان در گوشهای از زمین درجا میزدند و دقیقا نمیفهمیدم برای چه اسمم را میپرسیدند وقتی قرار است با فحش صدایم کنند. شلوار گرمکنم را بالا کشیدم. زیر چشمی نگاهشان کردم و دیدم یک نفرشان گوشه زمین زانوهایش را تا شکمش بالا میآورد و خودش را گرم میکند. هرچقدر فکر کردم، دیدم تنها حرکت ورزشی که بلدم این است که چشمهایم را ببندم و سعی کنم انگشتان اشارهام را به هم بچسبانم که آنهم عدهای معتقد بودند جز ورزش حساب نمیشود؛ اما بدن من با همین حرکات هم تا دو روز گرفتگی عضلات پیدا میکرد. چشمهایم را بستم و دستانم را باز کردم که توپی به پشت سرم خورد و یک نفر داد زد «بچهها داوود اومد!» چشمهایم را باز کردم و خاک همه جا را گرفته بود. داوود با موتورگازیاش وسط زمین خاکی ایستاده بود و همچنان سرجایش گاز میداد و به یک نقطهای که دقیقا نمیدانم کجاست اما همه انسانهای موفق به آن خیره میشوند، خیره شده بود. از موتورش پیاده شد و شلوارش را کشید پایین. زیرش یک شورت ورزشی آبی با جورابهایی که تا زانوهایش بالا رفته بود، پوشیده بود. از وقتی یادم است داوود را در تلویزیون میدیدم. از آنهایی بود که سر و تهش را میزدند باز جلوی استادیوم پیدایش میکردند که دنبال دوربینها میگردد تا راجع به ناداوری داور و گل خداداد در بازی استرالیا حرف بزند. دورش حلقه زدیم. آنقدر زیاد بودند که نمیدانستم باید روی کدامشان برای ازدواج تمرکز کنم. داوود انگشتش را بالا آورد تا یارکشی کند. نیشم را باز کردم و به چشمهایش خیره شدم تا متوجه من شود. پرویز و حمید و یعقوب و سعید را کشید. روی نوک پاهایم ایستادم تا متوجهام شود. چهار نفر دیگر هم انتخاب کرد و چشمهایش را ریز کرد تا بقیه را نگاه کند. دستش را چرخاند و بین باقیماندهها چرخاند و ما بین من و بغل دستیام گرفت. با قدمهای ریزم خودم را تکان دادم و روبهروی انگشتش ایستادم. نگاهی به قد و قوارهام کرد و اشاره کرد بروم سمتشان. هر کدامشان به نوبه خود میتوانستند مرد زندگی شوند؛ اما اولویت را گذاشتم بر اینکه هرکسی کمتر عرق کند. تیم ما بارسلونای کوچه شصت و سوم بود و تیم مقابل بارسلونای کوچه حقانی. دوتا تیم دیگر هم بیرون زمین ایستاده بودند که آنها هم بارسلونا بودند منتها یکی برای کوچه شصت و چهارم و یکی دیگر هم بارسلونای احداثی بین کوچه شصت و سوم و شصت و چهارم! هرکدامشان دویدند یک سمتی و صدای سوت آمد. پرویز را میشناختم. روبرویم ایستاد و گفت «ما حملهایم!» نفهمیدم منظورش چیست و اما هرچه بود اشتراکی بین من و پرویز بود. شصتم را بالا آوردم و گفتم: «دقیقا! حالا شاید چیزای دیگهام بودیم» صورتش در هم رفت و جلوتر دوید. داشتم شکل دویدن پرویز را نگاه میکردم و لبخند ملیحی میزدم که حجم سنگینی کوبیده شد پشتسرم و پخش زمین شدم. توپ را به من پاس داده بودند و از آنطرف زمین داد میزدند «پاس بده!» خودم را از روی زمین بلند کردم و لباسم را تکان دادم و داد زدم«آقا من یه نفر فقط میخوام انتخاب کنم! هجوم نیارید!» لحظهای زمین ساکت شد و همه سرجایشان ایستادند و نگاهم کردند. جالب است پسرها در هیچ موقعیتی پیشنهاد ازدواج را نمیتوانند هضم کنند و وسط فوتبال هم قفل میکنند. یک نفر سوت زد و قفلشان باز شد که داوود از پشت سرم داد زد «چی میگی؟میگم سانتر کن!» عرق صورتم را پاک کردم و گفتم «جان؟!» توپ از زیر پایم لو رفت و دورم خلوت شد. دنبالشان دویدم و خودم را به دروازه رساندم. داوود جلوی دروازه رسید و توپ را سُر داد طرفم. با توپ جلوی دروازه بودم و کافی بود توپ را قل بدهم تا وارد دروازه شود که صدای نعره دایی امیدت از پشتسرم آمد. چارهای نداشتم. اگر سرم را برمیگرداندم امید گیرم انداخته بود. درحالیکه نفس نفس میزدم رو به دروازهبان داد زدم «با من ازدواج میکنی یا گل بزنم به همه بگم از دختر گل خوردی؟!» دروازهبان لحظهای سر جایش ایستاد. به قیافهام خیره شد و کنار رفت و گفت: «گل بزن. زن و مرد نداره آبجی!مهم بشریته» تساوی حقوق زن و مرد فقط یکجا خودش را نشان داد آن هم عدل همین موقع که نباید مساوی میشد. توپ رفت توی دروازه و داوود و سعید و پرویز از پشت سرم دویدند تا من را بلند کنند و شادی پس از گل راه بیندازند که امید یقهام را از پشت گرفت و من را روی شانهاش انداخت تا از زمین بیرون برویم. اما آن روز، بار دومی بود که پدرت را دیدم و متوجهاش نشدم. همان جوانی بود که توی بازی راهش نمیدادند و فقط اجازه داشت سوت اول بازی را بزند. پس اگر کمی هوشت را بکار بیندازی، میتوانی از چیزهایی بو ببری. مخصوصا در نامه بعد…
به اشتراک گذاشته شده از تایم لاین مهرنوش