خانه
57.7K

چگونه با پدرت آشنا شدم؟

  • ۱۴:۰۷   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    خوب دوستان منم تصمیم گرفتم که این داستان جالب و طنز رو که حسابی توی شبکه های اجتماعی دیگه طرفدار داره رو اینجا بذارم، امیدوارم کسانی که تا حالا موفق به خوندن اون نشدن بتونن لذت ببرن.

    این طنز نوشته خانم مونا زارع هست.

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟ 

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

    نامه شماره «۱»
    ساعت ۷ صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالیست! پدرت را می‌گویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا به یک نکته آبرومندانه‌تری برسم، باز می‌رسیدم به شوهر. یعنی حالا که فکر می‌کنم از همان عروسی دیشب دقیقا همان وقتی که همه مردها دم در سالن عروسی منتظر خانم‌ها ایستاده بودند و سرشان غر می‌زدند و کسی نبود عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم تا با کفش پاشنه بلند، بچه تنبان خیس شده را خرکش کنم و با مژه نصفه کنده شده اشکم را دربیاورد که به‌‌خاطر خستگی‌اش نمی‌رویم دنبال عروس، دقیقا همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست!‌ جای گند زدن پدرت در زندگی مجردی‌ام خالی بود و من تصمیم گرفتم جایش را پر کنم!
    اولین گزینه‌ام بهروز پسر عمو اسدالله بود. چون که دم دست‌ترین گزینه بود. خانه‌شان کوچه پایینی بود. با خودم گفتم همین الان هم بخواهد من را بگیرد، با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنشان و رسیدنشان به این‌جا تا ۹ صبح دیگر ازدواج کرده‌ایم. موبایلم را برداشتم و به بهروز پیامک زدم: «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»
    می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است. اما عمو اسدالله می‌خندید و می‌گفت نطفه‌اش از خودم است، حرف مفت است! راست هم می‌گفت. هنوز هم عمو اسدالله با این هیکل و دو من سیبیل به کیسه صفرا می‌گوید صفورا! همیشه هم از این اندامش به نیکی یاد می‌‌کرد چون هم نام زن عمو است! هرچقدر هم بهروز می‌گفت صفرا یک کیسه بوگندوی ضایع است‌، باز هم عمو خودش را لوس می‌کرد و داد می‌زد کیسه صفورای من کیه؟؟ زن عمو هم هربار ریسه می‌رفت و می‌گفت: ‌من من‌! ‌با این حال می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است! نه این‌که فکر کنی پزشک است نه! از وقتی یکی از دوره‌های کمک های اولیه را ثبت‌نام کرده بود و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل ندید بدید ما دکتر صدایش می‌کردند! زن‌عمو هم می‌گفت پسرش یکجور منحصر به فردی تنفس مصنوعی می‌دهد که تمام فرورفتگی‌ها آدم پف می‌کند می‌زند بیرون! خانوادگی می‌گفتند از وقتی بهروز این‌قدر مهارت پیدا کرده دیگر پایشان به دکتر باز نشده! یعنی اگر بهروز پدر تو می‌شد می‌توانستی افتخار بکنی که پدرت مکتبی جدید در علم پزشکی ایجاد کرده که یبوست و آرتروز و ورم پانکراس را هم با تنفس مصنوعی درمان می‌کند!
    بهروز هنوز جوابم را نداده بود. یک حالت بیشتر نداشت؛ قضیه را کف دست زن عمو کیسه صفورا ‌گذاشته، او هم از ترس این وصلت خودش را به مردن زده! یعنی کارش این است! تا آن روز۶۲ بار بر سر هر قضیه‌ای که به مغزش فشار بیاورد سریع خودش را به مردن ‌زده بود تا فضا را متشنج کند! آخرین بار می‌خواست  ٨٥ تومان را جلوی جمع تقسیم بر سه کند. چون عددش رند نبود مغزش داغ کرد و خودش را به مردن زد تا کم نیاورد!
    پیغامی از بهروز آمد: «نمی‌تونم! مامان صفورا مرده!»
    از کوره در رفتم. پسرک بیکارِ بی‌عار یا شوخی‌اش گرفته بود یا بازی زن عمو را باور کرده بود.
    برایش نوشتم: «‌محل نذار زنده میشه! کی میای خواستگاری؟»
    دوباره بهروز پیغام داد: «‌مرده!»
    در روز اول وارد چالش عروس و مادر شوهر بازی شده بودم خنده‌ام گرفت! از خنده سر و ته شده بودم که مامان با لباس مشکی در اتاقم را باز کرد. از شکل نشستنم روی صندلی جیغی کشید و گفت: «زن‌عمو صفورا جدی جدی مرد!»
    زن‌عمو کیسه صفورا ساعت ۷ صبح جمعه مرده بود. بهروز و مادرش صفورا پیغام من را خوانده بودند و به حماقت من آن‌قدر خندیده بودند که باعث فشردگی عضلات قلب صفورا شده بود. بهروز هم تا توانسته بود تنفس مصنوعی وارد کرده بود و باعث ترکیدگی شش‌های مادرش شده بود! مرگ غم‌انگیزی بود. می‌گفتند جسد صفورا نیم متر با زمین فاصله داشت و هوای پر شده در بدنش خالی نمی‌شد! بهروز دیگر عمرا با من ازدواج می‌کرد. خودت هم میدانی که بهروز پدرت نشد اما فردای مرگ صفورا مسیر ازدواجم تغییر کرد و با کسی آشنا شدم که فکر کردم چرا پدرت یک خلبان
     نباشد...!                                                                              قربانت - مادرت
        ادامه دارد...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۷/۹/۱۳۹۴   ۱۴:۱۳
  • leftPublish
  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۴/۹/۱۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

     نامه شماره ۷

     مونا زارع

    معلم خصوصی!

    وقتی معلم خصوصی‌‌ات شوهرت هم باشد یک تیر زده‌ای با دو نشان. یعنی درواقع شوهر هم یک چیز خصوصی، مثل مسواک آدم می‌ماند! معلم خصوصی هم که اسمش رویش است. خصوصی است مثل همان مسواک آدم! آدمیزاد یک مسواک هم که بیشتر نمی‌خواهد! پس چه بهتر دوتایشان را یکی می‌کردم. وسط یک خواب عمیق، درست وقتی‌که یک چشمم از شدت قی به زور باز می‌شد، فهمیدم شوهرم همان معلم خصوصی‌ پیانوی من است! همان پسری که انگشتان کشیده‌ای دارد «ر»‌هایش می‌زند. از روی تخت بلند شدم و به دیوار روبه‌رو خیره شدم. یادم نمی‌آمد پیانو بلد باشم! دوباره روی بالشت افتادم. به زور خودم را بیدار کردم و نشستم و دوباره به دیوار خیره شدم. من پیانو بلد نبودم! اصلا پیانو نداشتیم! آخرین آلت موسیقی که خانه ما وجود داشت لب‌های دایی منوچهر بود که روی بازوهایش می‌چسباند و فوت می‌کرد تا یک صدای خنده‌دار برایمان درآورد. دوباره چشم‌هایم گرم شد و به عقب افتادم و این‌بار سرم به جای این‌که بیفتد روی بالشت خورد به چوب تختم و جیغم درآمد و کامل خواب از سرم پرید و یادم آمد من اصلا در عمرم پیانو ندیدم که معلم خصوصی‌اش را داشته باشم و خودم را با سیمین، دختر همسایه پایینی اشتباه گرفته بودم. سی‌سی یا سیمین که هرهفته صدای تمرین پیانو لعنتی‌اش می‌آمد دندان‌هایش ردیفی ریخته بود و موهایش آن‌قدر ریزش داشت که از ابروهایش تا مغز سرش پیشانی‌اش حساب می‌شد. دوشنبه بود و صدای پیانو از خانه‌شان می‌آمد. خودم را از رختخواب کندم و با همان پیژامه گل درشت به طبقه پایین دویدم. زنگ زدم. سی‌سی از لای در من را دید، دستم را خواند و در را بست! رفتم بالا و با یک ظرف شکلات برگشتم، در را بست! با یک پاتیل آش، در را بست. با یک قابلمه سوشی، در را بست. بعد از۱۲۴بار با یک گونی هویج راضی شد! با آنها لثه‌هایش را می‌خاراند! صدای پیانو زدن شوهرم از داخل خانه می‌آمد. سیمین را کنار زدم و دنبال صدای پیانو گشتم. گوشه خانه همان پسری که تصورش را می‌کردم داشت با انگشتان کشیده‌اش پیانو می‌نواخت. اما انگار کلاس خیلی هم خصوصی نبود. خانم سن‌داری کنار شوهر آینده‌ام نشسته بود و با عینک نوک دماغی داشت قلاب بافی می‌کرد. آمدم به پیانو تیکه بزنم که سی‌سی در گوشم گفت: «مامانشه! کور خوندی بتونی مخ پسرشو بزنی! همه جا میاد باهاش» بعد از پایان قطعه‌اش شروع کردم به کف زدن. خودش لبخندی زد و مامانی‌اش از زیر عینک چشم غره رفت. از آن مادرشوهرها بود که شب اول عروسی چاه خانه‌شان یکهو می‌گیرد و با یک چمدان می‌آید خانه پسرش تا سه تایی برویم ماه عسل! شروع کردم و گفتم: «استاد یه دقیقه نزن! شما مجردی؟» سیمین نیشش تا بناگوش باز شد و لثه‌هایش را بیرون انداخت! معلم سرخ شد. مامانش سرخ‌تر! قلابش را کنار گذاشت و با صدای عجیبش گفت: «زن نداره، مادر که داره!» توجهی نکردم و کنار معلم نشستم. مامانی از جایش بلند شد و کیفش را میان ما گذاشت! تنش میخارید. کیفش را برداشتم و تا آمدم ادامه حرف‌هایم را با معلم بی‌سروصدا بزنم، خودش را که انگار می‌خواهد نارنجک خنثی کند انداخت روی پسرش! صندلی پیانو را شکست و دوتایی روی زمین ولو شده بودند. پسرک بیچاره معلوم بود آنقدر دلش ازدواج می‌خواست که اگر تا الان ولش می‌کردند حاضر بود سی‌سی را هم بگیرد! مامانی از روی زمین بلند شد و روبه‌رویم ایستاد و یقه ژاکتش را جلویم کنار زد تا تهدیدش را عملی کند. زیر یقه‌اش تعدادی پنجه بوکس، چاقو ضامن‌دار، ملاقه، شوکر و اسپری فلفل جاساز کرده بود! منکه چیزی برای عرضه نداشتم یک دور پیژامه‌ام را جلویش بالا کشیدم. هر دو به پسرش که روی زمین از درد به خودش می‌پیچید نگاه کردیم و هر دو به طرفش دویدیم اما انگار او تجربه‌اش بیشتر از من بود و مثل کابویی‌ها نخ قلاب بافی‌اش را دور گردنم قلاب کرد و روی زمین زد. معلم روی زمین بغض کرده بود و مامانی‌اش ماچش کرد و از خانه بیرون رفتند. من و سی‌سی هم با گونی هویج وسط خانه افتاده بودیم و سی‌سی برایم تعریف کرد خودش قبلا تلاش کرده اما دندان‌هایش را همین مامانی ردیفی پایین آورده است. هرچند پسری که مامانی باشد کلا به درد نخور است. می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت یک پیانیست باشد اما آنوقت مادربزرگت را چکار می‌کردیم؟! کم‌کم داشتم به پدرت نزدیک می‌شدم که شهروز پیدایش شد.. تا بعد- مامانی‌ات!

  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۴/۹/۱۶
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۴/۹/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۴/۹/۱۶
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    خیلی باحال بود
    ممنون
  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۴/۹/۱۶
    avatar
    شهرزاد2
    کاربر جديد|115 |73 پست

    زیر یقه‌اش تعدادی پنجه بوکس، چاقو ضامن‌دار، ملاقه، شوکر و اسپری فلفل جاساز کرده بود! منکه چیزی برای عرضه نداشتم یک دور پیژامه‌ام را جلویش بالا کشیدم!

    عالیه این مهرنوش ولی خیلی عقبی شماره 25 هم اومده!
  • leftPublish
  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۴/۹/۱۶
    avatar
    پرستو ♥
    یک ستاره ⋆|1561 |1828 پست
    خیلی خوب بود مرسی
  • ۱۴:۰۶   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟


     نامه شماره ۸


     مونا زارع


    شهروز طاهره


    «بزرگ شدیا!» این حرف را بعد از ۱۵‌سال شهروز با یک چمدان قرمز جلوی در خانمان زد. آخرین باری که دیده بودمش قدش این‌قدر بلند نبود. سرش را تراشیده بود و با آدامسش یک صداهای عجیبی از دهانش درمی‌آورد. شهروز پسر آقای طاهره، همسایه دیوار به دیوار دوران کودکی‌ام بود. حالا شهروز طاهره با آن فامیلی مسخره‌اش بعد از ۱۵سال آمده بود روبه‌روی من ایستاده بود! راستش را بخواهی در سن ۷سالگی عاشق شهروز طاهره بودم و می‌خواستم با او ازدواج کنم تا مهریه‌ام پشت‌بام آنها شود که هر روز پیژامه‌های روی بندمان در پشت‌بامشان با تنبان‌های آقای طاهره قاطی نشود که بعد از یک ماه بفهمیم بابا تنبان آقای طاهره، آقای طاهره تنبان من، من تنبان شهروز و شهروز تنبان ننه بزرگ من را تنش کرده! هردوتایمان از ۶سالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به دیوار اتاق من درست کرده بودیم که تیله‌هایمان را از سوراخ دیوار رد و بدل کنیم، در ۹سالگی سوراخ دیوار اندازه رد و بدل دفتر مشق‌هایمان بزرگ شد و آقای طاهره در ۱۲سالگی‌مان یک حفره به اندازه هیکلش روی دیوار خانه‌شان پیدا کرد که شهروز موتور گازی‌اش را از دیوار برایم می‌فرستاد تا در اتاقم دور دور کنم که خانواده طاهره از آن‌جا رفتند. نه این‌که فکر کنی به خاطر حفره، نه! هنوز حفره سرجایش است، اتفاقا شومینه‌اش کردیم. اما آقای طاهره کلاهبردار درجه یکی بود که اموال بابا را بالا کشیده بود. منظورم از اموال، پول‌هایش نیست، ننه جون است! آقای طاهره پیرزن‌ها را گول می‌زد و تلکه‌شان می‌کرد! بعد از ۱۵سال شهروز زنگ خانه ما را زده بود و با یک چمدان قرمز برایم گفت آس و پاس است! باورم نمی‌شد. آقای طاهره از روزی که شهروز ترازوی خانه ما را صفر کرده بود پسرش را مهندس صدا می‌کرد، آنوقت این نمک نشناس بی‌عار و بیکار شده بود! یکهو در خانه را به صورتم کوبید و وارد خانه شد و گفت: «خب، این چمدونمو کجا بذارم؟» مثل قدیم‌ها که می‌دانستم روده راست در هیچ جای این پسر نیست، گفتم: «شهروز طاهره چی تو سرته؟» چشم‌هایش را مثل آدم‌هایی که توضیح واضحات می‌دهند قلمبه کرد و گفت: «اومدم بگیرمت دیگه! مگه تو در۷سالگی عاشق من نبودی؟!» نمی‌دانستم باید ذوق کنم یا توی سرم بزنم که عاقبتم با او گره خورده بود که شهروز با پیژامه چهارخانه‌اش از اتاق بیرون آمد و داد زد: «عیال تلویزیونتون کنترل نداره؟!» از میزان دیوانگی‌اش سرخ شده بودم. می‌دانستم اگر بقیه خانواده به خانه برسند و یکهو دامادشان، آن هم شهروز طاهره را با پیژامه وسط خانه ببینند، خانه را روی سر جفتمان خراب می‌کنند. صدایم را تا توانستم انداختم در گلویم و داد زدم: «من عیالت نیستما!» جلوی تلویزیون رو زمین لم داد با انگشت پایش تلویزیون را روشن کرد و گفت: «میشی خب بابا! تا عصر عقد می‌کنیم.» از بچگی هم زود گرم می‌گرفت. یک هفته‌ای گذشت و خانواده‌ام به حضور شهروز در خانه عادت کرده بودند. لباس عروسی‌ام را تنم کرده بودم و با همان لباس عروسی توالت هم می‌رفتم. سفره عقد را یک هفته بود چیده بودیم و دیگر سر همان سفره، شام و ناهارمان را می‌خوردیم که آقای طاهره زنگ زد و گفت: ‌«به اون پسر کله خر کلاهبردار من پناه ندید! پلیس دنبالشه» حوصله حرف‌های آقای طاهره را در آن برهه حساس بی شوهری نداشتم اما شهروز آن هفته را دل به ازدواج نمی‌داد و ننه جون یکسره حال آقای طاهره را جویا می‌شد و با شهروز جیک تو جیک شده بودند. دیگر چاره‌ای نبود. شهروز را انداختیم وسط سفره عقد و عاقد خانوادگی‌مان طبق عادتش افتاد روی داماد و روی شکمش نشست تا خطبه عقد را بخواند که قبل از این‌که کلمه آخر خطبه خوانده شود یک تیم ۳۵ نفری پلیس، یک نارنجک انداختند وسط سفره عقد تا شهروز طاهره را دستگیر کنند که شکر خدا ۱۳۵ نفر مصدوم شدیم و شهروز هم چون زیر عاقد بود آسیبی ندید و از بین دود با ننه جون فرار کردند. شهروز طاهره کلاهبردار فراری بود که طبق شغل خانوادگی‌شان پیرزن‌ها را گول می‌زد تا تلکه کند که خب ننه جون هم ساده روزگار و به هرحال این بی‌آبرویی‌ها گفتن ندارد اما برای بار چندم تلکه شد و یکی از قربانیانش شد یک روز رگش را زد! می‌دانم این‌بار تا فتح قله ازدواج رفتم اما پدرت در قله‌ای دیگر منتظرم بود که یک خواستگار واقعی به خانه‌مان آمد..! دلتنگت- مادرت

  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    اینو توی تایم لاینم هم گذاشتم و از اونجا شیر کردم
  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    لیلا64
    کاربر جديد|49 |36 پست
    عالی
  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    سپیده
    کاربر جديد|81 |48 پست
    چجوری شیر کردی مهرنوش جون؟
  • leftPublish
  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    زیباکده
    سپیده : 
    چجوری شیر کردی مهرنوش جون؟
    زیباکده

    سپیده جون توی تایم لاین روی اون دکمه آبی کلیک کن بالای پست ها فکر کنم یکی مونده به آخریه

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    پرستو ♥
    یک ستاره ⋆|1561 |1828 پست
  • ۱۸:۴۳   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    شهروز طاهره کلاهبردار فراری بود که طبق شغل خانوادگی‌شان پیرزن‌ها را گول می‌زد تا تلکه کند که خب ننه جون هم ساده روزگار
  • ۱۸:۴۴   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    من چطوری میتونم شیر کنم از تایم لاینم مهرنوشی؟
  • ۱۹:۰۱   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    سوراخ دیوار عالی بود
  • ۱۹:۰۷   ۱۳۹۴/۹/۱۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    زیباکده
    مرمری : 
    من چطوری میتونم شیر کنم از تایم لاینم مهرنوشی؟
    زیباکده

    کاری نداره مرمری جون، بالای پستت چند تا دکمه هست که یکی مونده به آخری آبی رنگه با اون می تونی تاپیکت رو پیدا کنی و شیر کنی.

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۴/۹/۲۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

     نامه شماره ۹

     مونا زارع

    جاوید و فک فامیلش!

    دایناسورها و خواستگارهای واقعی، در یک برهه زمانی زندگی می‌کردند که انگار یکی از آن خواستگارهای واقعی موقع انقراض ته غار جا مانده بود و رطوبت و تاریکی نگذاشته بود فاسد شود و او کسی نبود جز جاوید، کارآموز جدید اداره بابا! رتبه ۴ کنکور ریاضی که از شدت کار کشیدن از مغزش کچل شده بود. عصر چهارشنبه بود که جاوید طبق معمول زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت. این‌که می‌گویم طبق معمول چون جاوید نوعی سندروم خواستگاری داشت. یعنی برایش جا افتاده بود هر دختری را می‌بیند وظیفه دارد عاشقش شود وگرنه مردانگی‌اش از هم می‌پاشد! آن‌بار هم که رفته بودم ظرف غذای بابا را ببرم اداره، من را از روی انعکاس شیشه روی میزش دیده بود و خب جاوید به انعکاس یک دختر هم رحم ندارد! عاشقش می‌شود! سر و کله‌شان پیدا شد و یک تاج گل که پاهای جاوید از آن بیرون زده بود وارد خانه شد! شاسگول یک کلاه‌گیس بلوند با چتری‌های یکدست روی سرش گذاشته بود که چشم‌هایش را پوشانده بود! خیال کردیم فقط خود جاوید آمده که در آسانسور باز شد و یک ربعی از در و دیوار آسانسور آدم بیرون ‌می‌ریخت. آن‌قدر زیاد بودند که آخرین نفرشان از هواکش آسانسور پایین افتاد و گرد و خاک لباسش را تکاند و پاپیونش را صاف کرد و وارد خانه شد! همه‌شان شبیه گروه سرود عینکی و کچل بودند و بعد از چند لحظه سکوت، پدربزرگ فامیل کیسه تخمه‌ای از جیبش در‌آورد و یک مشت از آن برداشت و دست به دست بین‌شان چرخاند. حدود ۱۲۳نفر روبه‌روی ما نشسته بودند و به من خیره شده بودند و تخمه می‌شکستند و پوستش را تف می‌کردند در فاصله نیم‌متری‌ام! از همان اول فهم و کمالات فامیل شوهر چشمم را درآورده بود که یک نفر از میان جمعیت داد زد: «زیادی لاغره بابا! دنده‌هاش زده بیرون!» همهمه‌ای به پا شد. جاوید از جیبش بلندگویی شبیه بلندگوی سبزی‌فروشی در آورد و داد زد: «‌فامیل عزیز یه دقیقه همهمه نکنید. اونایی که میگن لاغره دستا بالا!» باورم نمی‌شد! ١١٩ رأی! در برابر این میزان دموکراسی لکنت گرفته بودیم که جاوید آخرین تخمه‌اش را انداخت بیرون و خواست با من برود در بالکن تا حرف بزنیم. زودتر از این‌که کسی اجازه بدهد از جایم پریدم که همه با من بلند شدند! من و جاوید تا به طرف بالکن رفتیم، هر ۱۲۳ نفرشان زودتر از ما در بالکن نشسته بودند و تخمه می‌شکستند! عجیب شبیه جن بو داده‌ای بودند که بی سر و صدا فقط تخمه می‌خورد. به جاوید گفتم به اتاق برویم که همگی یک‌صدا جواب دادند: «آره بابا! بریم بریم» و پشت سر ما راه افتادند. آخر سر توانستیم در خرپشتک به همراه پسرعموی کر جاوید که وسط‌مان نشسته بود حرف بزنیم. جاوید دستش را ‌زیر کلاه گیسش برد و پوستش را خاراند و گفت: ‌«فقط یه مشکلی هست!» کله‌ام داغ کرد! پسرعمویش را با یقه‌اش بلند کردم و انداختم آن‌طرف و نشستم کنار جاوید و گفتم: «واسه چی؟!» پسرعموی جاوید که گریه‌اش گرفته بود، تلاش می‌کرد خودش را میان‌مان جا کند که جاوید گفت: «من زن دارم!» پسرعموی کر گریه‌اش قطع شد و من را نگاه کرد و گفت: «چی گفت؟! زن؟!» جاوید روی پیشانی‌اش کوباند و من گفتم: «‌مگه شما کر نبودی؟» انگشتش را در گوشش چرخاند و گفت: «چرا! یه لحظه‌هایی یهو می‌شنوم! الان دوباره کر می‌شم. آخ بیا! کر شدم باز!» این را گفت و از جایش پرید و داخل خانه رفت. جاوید که می‌دانست الان همه‌شان می‌ریزند سرش برایم گفت از ۱۷سالگی این سندروم خواستگاری کار دستش داده و دلش نیامده هیچ‌کدام را نگیرد چون هرکدام‌شان یک صفایی دارند! در همه استان‌ها یک زن داشت و دیگر بنیه‌ای هم برایش نمانده بود و همه وطنش حالا به معنای واقعی سرای او بود! مردک می‌گفت اگر بخواهم من را هم می‌گیرید چون هنوز از منطقه ما زن ندارد! آخر همان شب در همان پشت‌بام خانواده‌اش روبه‌رویش نشسته بودند و به هیکل کتک خورده‌اش نگاه می‌کردند و تخمه‌شان را به طرفش تف می‌کردند که از میان جمعیت یکی با بلندگو داد می‌زد: «اونایی که میگن این بی‌شرفو بندازیم پایین دستا بالا! خب، ‌حالا اونایی که میگن قبلش به زناش بگیم دستا بالا!» جاوید هم نشد. می‌دانم عصبانی هستی که هنوز به پدرت نرسیدیم اما پدرت زیادی لفتش داد تا به من برسد! اما همان موقع بود که نامه‌ای به دستم رسید! تا بعد - مادرت

     

  • ۱۴:۵۹   ۱۳۹۴/۹/۲۲
    avatar
    نازلی جون
    کاربر جديد|155 |94 پست
  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۴/۹/۲۲
    avatar
    نازگل
    کاربر جديد|24 |22 پست

    همه وطنش حالا به معنای واقعی سرای او بود!
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان